قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی؟

بسم الله 

همیشه پر از شروع بوده ام...پر از انگاره...پر از رنگ...پر از شوق برای دویدن...پر از حس برای پرواز...پر از هر آغاز... 

اینقدر سر تحقیق جامانده کلاس مبانی جامعه امروز این کیبورد بنده خدا را کوبیده  ام و اینقدر این لپ تاپ بنده خدا کارکرده و داغ کرده و آه از نهادش بر نیامده!(مثل خودم صبور است بچه!)، که حماقت است تکرار آن، آنهم در وضعی که فردا ۱۰ صبح امتحان دارم، هیچ نخوانده و حتی نمیخوابم که کمی قوا برای این امتحان باشد! 

این روزها احساس میکنم کودکی دارد در نرگس متولد میشود! حس کودکی ام...هوس شانه های پدر را کرده که مرا روی دوشش میگذاشت.و قصه های شبانه مادر، و بوسه های پپاپی خواهر که همیشه کلافه ام میکرد! و تنها دوست این موقع های زندگیم....این قلم و خودکاری که خیلی وقت است مجازی شده! یاد دورانی می افتم که وبلاگم را استارت زدم. دوم راهنمایی بودم انگار. چقدر دوستش میداشتم! و خدایی اش سنگ صبور باحالی بود! چقدر نرگس آن روزها واقعی بود!  

برای استاد جامعه شناسی باید مینوشتم. از نگرش قبلی ام در مورد جامعه شناسی و نگرش فعلی ام! نوشتم که از اول عاشق سرزمینی بودم، با رنگها و نژاد های مختلف! پر از موسیقی، شعر، نقاشی، پر از فرهنگ! اخلاق...سرزمینی که برای من به قول دوستی" مرامی بهترین جای جهان است!" و هر روز...این آفتاب بیشتر در من طلوع میکند! 

شعر ها قافیه دار تر میشوند و انگار حس ها بیدار میشوند...و از خودم میپرسم: چه چیز آن نرگس پر شور را از آنهمه حس آغاز جدا کرد؟؟؟؟؟قرار نرگس ایستادگی و مست کردن دلهاست در زمستانهای سخت پیش رو...به خودم که آمدم دیدم بیشتر این نقاب به روزهایی بر میگردد که مردم سرزمینم را از دو جبهه نشانه رفته میدیدم: جبهه ای در داخل با نقاب آدمهای خوب، و جبهه ای در خارج با نقاب آدمهای بد...و مردمی که دیگر نمیدانند بین اینهمه دروغ باید کدام را بپذیرند. و بازیچه ای شدند در دست کسانی که آرزوی حکمرانی و بستن کوله بار و تکیه بر مساند قدرت را در سر می پرورانند... آسفالتها به بوی خون عادت کرده بود و در بین جنگ قدرتها مثل همیشه مردم باید تاوان سودا گری ها را میدادنند... 

حالا دوباره نرگس شرور قبلی سرغم آمده!دوباره انگار میخواهد زندگی کند! قدم زدن در راهرو ها و کلاسهای مدرسه ای که حالا دیگر مدرسه ام نیست، و نفس کشیدن در فضای کتابخانه ای که روزهای سختی را آنجا گذراندم...خبر نبود یکی ار بهترین آدمهای زندگیم را آنجا به من دادند....و آنجا شاهد سخت ترین نفسهایم بود... 

بعد از اینهمه شکستن...سخت است ایستادن...وقلبی که با خود به یادگار جای زخم های کهنه ای را دارد...نگاهی که خیره به رو برو شده را میتوان تیز کرد و به راه افتاد... 

بجای ظرف سیاه سفید، میخواهم برگردم به همان ظرف رنگارنگ! پر از شادی...همانی که همه دوستش داشتند... 

یعنی میشود آیا ولی اما؟

همین است که هست!

بسم الله

آقا سرمان در لاک خود است که هست

حوصله ی در و دیوار نداریم که نداریم

انتخابات اسراییل یک ماه دیگر است که است

انتخابات خودمان شش ماه دیگر است که باشد

امتحان داریم که داریم

دلمان تنگیده است که است

کار نداریم که نداریم

حال نداریم  که نداریم

از ما وکیل در نمیاید که نمیاید

خب تا ابد که نمیتوانم بابت همه اینها شرمنده باشم

اصلا همینی است که هست

نمیخواهید تشریف  ببرید مغازه بغلی!

هی هم گیر ندهید چرا همان قبلی نیستی

با تشکر از همراهیه صمیمانه ی شما!