قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

داستان نرگول و رگبار...

-: جامعه آرام را تعریف کنید. 

صدای مجری رادیوی ونی است که مرا به مقصد میانی ام می رساند.شماره هایشان را تند تند پشت سر هم تکرار می کندو مجالی برای یادداشت می دهد.موسیقی تند نا آرامشان(!) بلا فاصله پخش می شود و من، این موش آب کشیده که ده دقیقه ایست زیر این رگبار باران به انتظار تاکسی ایستاده ام، به جامعه آرام فکر میکنم. 

و آرامشی که الآن دارم... 

در حال یخ زدن،مچاله شده ام سمت شیشه ون و آدمها را دید می زنم. و در این بیداد نا آرامی ها،به پناهگاه کوچکی فکر می کنم که به آن پناه برده ام.به کتاب و آیه های تو... 

و به این فکر می کنم،که چه کسی و تا کجا می تواند این را باور کند؟ 

من در اوج آشوب دلم،یک عصر بارانی زمستانی،کنج یک ون سبز، و کتاب تو در دستانم،آرام ترین آرامه ها را حس کنم... 

روی شیشه ی ون می نویسم: بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است... 

و محکمتر از همیشه  

پا به پای بخار های شیشه نفس می کشم... 

و جامعه ی من...هنوز آرام است! 

پ.ن: در زندگی نرگول اصلی است که میگوید یک هفته مریض شدن و عطسه و تب کردن،نمی ارزد به ندویدن زیر باران تند...

یک 'جا'

بسم الله

توی  این سریاله امشب,یک بنده خدایی بودکه عاشق اسباب کشی یا همان حمالیه خودمان بود.فکر می کنم من هم به درد او دچار شده ام.خاطرات بد,خاطرات خوب را از لابلای وسایلی که از ترس آمدن مهمان گاهی چپانیده ام روی هم پیدا می کنم و شروع می کنم به مروز کردنشان...گاهی گریه کردن بر جلیقه ای که مادربزرگی زمانی بافته و دیگر نیست,گاهی خندیدن بر دست نوشته های دوستان روی مانتوی آخرین سال راهنمایی,گاهی هم حسرت خوردن به روزهایی که یک زمانی بود و دیگر نیست...

لباسهایم را تا میکنم و روی هم میگذارم توی ساکها,دور ریختنی ها وچمدان لباسهای مهمانی و کفشها و چمدان مانتو ها.بعد پخش می شوم وسطشان به سقف اتاق نگاه می کنم.به وسایل اتاقم.ب دانه دانه اشان ک از فردا باید بروم دنبال جمع کردن تک تکشان به خروار خروار تهدیدهایی فکر میکنم که آنجا دیگر گلیم به دیوار اتاقت نمی چسبانی و تخت سنتی برای من درست نمی کنی واین کتابخانه را نمی بریم خاای اش کن و آرشیو مجله هایت  را می اندازی دور و چه خبر است هرجا را که گیر آوردی عکس من و بابایت را زده ای و...!و می خندم به اینکه چقدر تخصم و دوباره همین آش است و همین کاسه!

به همیشه سفری فکر میکنم.واینکه ای کاش جایی در این دنیا بود که دل آنجا قرار داشته باشد.ای کاش سفر در ذاتم نبود .و رنگارنگی!من از تمام دنیا به این بزرگی,فقط یک جا میخواهم برای لحظه ای آرام بودن,باتو بودن,بی خیال دنیا و اتفاقات مزخرفش بودن.جایی که بوی تورا بدهد,تورا یاد من بیاندازد...خودم را یاد من بیاندازد...

به من میدهی اش????!