قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

بخوان مرا که به عشق تو مبتلا باشم...

بسم الله

 -: دیوونگیه!

زل می زند با غیظ و توی چشمانم می گوید! مثل همیشه می خندم. لبخند میزنم به چشمان نگرانش. جواب نمی دهم. سرم می اندازم پایین. تویِ دلِ پر دردم می گویم عشق دیوانگیست! حر دیوانه است. بُرَیر دیوانه تر تر است از همه شان تازه! یکبار علی خیره شده توی چشمش! از آن موقع روانی شده اصلا :| اینقدر روانی که بلند شده آمده اینهمه راه تا کربلا که یکبار دیگر آن نگاه را از چشماهای پسر گدایی کند. اگر عاقل بمانم که می شوم ضحاک! اگر دودوتا چهارتایم باشد دودوتا چهارتای زمین که فقط 4 تا نصیبم میشود! این دودوتای حسین است که می شود پنج...حسین ...حسین...حسین...

خاطرات را می خوانم. دلم میلرزد. عقلم هم!

زیارت نامه ی حسین را ...اینجا نیست گناهی که بخشیده نشود. همه ی وجودم می شود امید...امید...امید....

این ترمم به جای درس و دانشگاه شده ذکر حسین حسین. حالا می گویند خادم الحسین، زائر ماشیه للحسین، تو باور نکن! ارباب را که می شناسی! آبرو میخرد! میخرررررد...

باور نمی کنم. هنوز هم در یک فضای سیالم! من...اربعین...پیاده روی...

همه ی دلم می لرزد از اینکه نکند این یک خواب باشد! یک صبحی که مجبور باشم بیدار شوم. مثل تمام رویاها...باورم نمی شود تا با چشمان خودم نبینم ارباب! که مرا راه می دهی به حرمت...

از اینجا به بعدش سخت است...حرف نیست...نگاه است. بغض های گاه گاه است. زانو زدن های مداوم است از پس تحمل نکردن غمت بر دوش. از اینجا به بعد حکایت من است و تمام این چند سال. حکایت من است و شبهای عاشقی هیئتم...از اینجا به بعد، منم که قسم خورده ام بمانم تا وقتی که کفشهایم را مثل حر در بیاورم و بیایم دم خیمه ات...می شود راهم بدهی؟ حالا که من اینقدر بدم که هی تو را از خودم رانده ام و تو اینقدر خوبی که مرا مثل زهیر خوانده ای به حریمت ، می شود راهم بدهی؟ می شود نگاهم نکنی که خجالت بکشم؟ می شود بشوی رحمت و بباری به من؟ می شود آقا...دستت را بکشی روی سرم؟؟؟

که آرام شوم؟ یک دانه از ان نگاه هایی که کردی به بریر ، یک دانه از آن الله اکبرهایی که می گفتی و دل علی اکبر آرام میشد؟؟/من کافر، مسیحی، برایم با سر بریده ات قرآن می خوانی؟؟ از کرب و بلاهایی برگشته ام که ...در همه شان تورا جلویم سر بریده اند، بر بدنت تاخته اند، شش ماهه ات را تشنه ذبح کرده اند...و من سکوت کرده ام...اگر تو مرا ببخشی، شاید خودم هم خودم را ببخشم...آقاااااااااا، وقتی اینجوری مرا می خوانی، یعنی حواست هست به من نه؟؟؟؟ یعنی می شنوی نه؟؟؟واااایییی که تو چقدر آقایی...


قسمت می دهم آقا به زهیرت! به حر و به بریرت!

قسمت می دهم آقا که از این خیمه مرانم

تویی روح و روانم ... به قربان تو جانم




*: کوله بار بسته ام ... همین ! نیت کرده ام به طواف عشقت.....
*: حلال کنیدمان ...و خداحافظ!

همتش بدرقه راه کن ای طائر قدس

بسم الله

میدانی نازنین؟

دلم اندکی خوش است. نمی دانم اسم کشته شدن در راه زیارت حسین را می توان شهادت گذاشت یا نه. اما میدانم عشق مرز نمی شناسد. عشق راه نمی شناسد. نمی دانم، خودم هم چیززی در مورد خودم نمی دانم و بعید می دانم تو چیزی در موردم بدانی! اما نازنینمن به نگاه بریر دلخوشم. به او که به عشق سیراب شدن از نگاه پسره کسی که روزی چشم به چشمش دوخته بود به کربلا آمده بود. به حر...

می دانی نازنین؟ حس غریبی دارم. همه زندگیم می لرزد. همه دلم...بی تابم...شبها با بغض می خوابم و از فرداها می ترسم. این سفر، عجیب ترین سفر زندگیم است. بین تمام سفرهایی که به ناکجاها رفته ام. علاوه بر براده ی درونم که شوق رسیدن به یار دارد ، همان براده ای که از بچگی علمدار حسین بود، یک بار بر دوشم سنگینی می کند. همیشه این تصویر را برای خودم مرور کرده ام. من عشق را تجربه نکرده ام جانِ من اما عشق را خوب میشناسم. بارها تصور کرده ام...اولین نگاه، اولین دیدار، من ، بین الحرمین، مولا ، صاحب، آقا...

جانِ من!

کسی نیست این حرفها را برایش بزنم. کسی نیست که حرفهایم را بشنود. از اینکه می ترسم و می لرزم از باره پیش رو ...راهپیمایی اربعین، یک تجلی گاه عشاق شیعه است...یک آرمان . وباری که برای ما هست، همبستگی بیشتر برای یک خاورمیانه اسلامی و یک بیداری اسلامی...

نازنینم...امروز به این فکر می کردم که چقدر دلنشین است برایم انفجار یک بمب که زندگیم را از من بگیرد! گرچه خودش می داند که چقدر مشتاق ادامه زندگی و پر از برنامه ام برای بالا بردان پرچمش در جهانو گرچه می داند چقدر دوست دارم یک قدم به غایت محکم برای مهدی اش بردارم و خودش می داند چقدر نرگول با شعار بی گانه است . اما می داند که اینقدر خسته ام از دنیایش که اگر تاملی باشد برای قبول مرگ، صرفا زجری است که می دانم مادری جان و خواهری جان می کشند...و ترسی که از آخرت است...بابت تمام آنچه انجام نداده ام و  داده ام...

خلاصه...اگر خواندیش دعایم کن...برای دل پریشان و جان مستم دعا کن...برای جان خسته و بی کسم دعا کن...اگر خواندیش!