قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

بسم الله

بعضی وقتها جای دوری نمی رید، نه سفر ، نه مهاجرت. اما باید برای بعضی ها یک مراسم بسیار گنده ی خداحافظی برگزار کنید. 

چون دارید کم کم توی دلتان ازشان فاصله می گیرید

از سرزمینشان

تیتر یک فحش بد است که به دلیل رد شدن خانواده نمیشود گفت

بسم الله

مساله این است که معتادها چطوری میتوانند ترک کنند؟

کسی که بر میگردد به چندین سال گذشته و نگاه می کند یک بخشی بزرگی از سالهای زندگیش با اعتیادش گذشته، کسی که با این اعتیاد زندگی کرده، کسی که مثلنی شراب شده یک بخش جدا نشدنی از زندگی اش و با هر پیاله به خودش لعنت می فرستد چه؟

آدم ها اصلا می شود که ترک کنند چیزی که سالهاست با آن زندگی کرده اند؟

حال دم سال تحویل من هم حال یک معتاد است به صفات بد. به اخلاق های بد. حالا من در آستانه ی بیست سالگی ، چطور می توانم ترک کنم؟ واقعا توقع زیادی نیست از ادمیزاد ترک کردن ؟ از معتاد جماعت ترک کردن؟

یک احساس ناتوانی دارم...عجز حتی...احساس میکنم امسال هم نمیتوانم...مثل همین سالی که گذشت و نتوانستم...لعنت که 20 امین بهار هم دارد می آید. بهاری که فصل تولد من است..

لعننننت...

بسم الله

مرد دزدی کرده بود. باید دستش قطع میشد. حکم اجرا شد. 

دشمن علی پرسید : چه کسی دستت را قطع کرد؟

گفت : دستم را شجاع مکی قطع کرد. علی .

تعجب کرد. دستش را قطع کرده بود اما او همچنان اورا شجاع مکی میخواند!

حالا چن وقتیست برنامه ی ما با تو هم شده یک همچین وضعی. 

من غلط میکنم

تو حکم اجرا میکنی

من خفه می شوم

در تقاص تمام غلط کردن ها

...

فقط بگو کی تمام می شود؟ 

تقاصم نه ها... زندگیم...

بانوی من!

بسم الله

هر سال این موقع ها که می رسد، تمام حواسم را جمع می کنم، شش دانگ می نشیم پای اثر شما بانو. تابلو را از اول تا آخرش درست نگاه می کنم. نقطه به نقطه. رنگ به رنگ. 

هر سال که این موقع ها می رسد ، دلم برای خودش دم می گیرد. شروع می کند دو تا روضه را بلنددبلند میخواند. خوب میدانم. سالگرد رفتنه مامان جان که اواخر فروردین نیست، همین روزهاست. فاطمیه...هر دفعه که میروم پیش سلطان ، مرض تاکید دارم. می دانم مامان جان پیش مادرشان هست هااااا، اما باز می گویم به مامانتان بگویید هوای مامان جان ما را داشته باشند آنور!

ببخشید...نمیدانم چرا این روزها که می شود بانو جان، دلم خیلی هوای خانه ی مامان جان و حرف زدن ازش را می کند بانو! 

بانو!مامان جانم، عروس یکی از چند خان مطرح روستاهای زنجان بود. همه کاری هم بلد بود یا به قول ترک ها، سفره اش همیشه باز بود. مثل مرد ها هم اسبرسواری می دانست. برای اینها دوستش نداشتم. برای این دوستش داشتم که شیر زنی مثل مامانی داشت. توانسته بود با تربیت مامانی مثل خودش ، یک جاپای محکم از خودش در تاریخ بگذارد....چه فایده که من هیچ وقت نتوانستم این جاپا را برای مامانی محکمتر کنم...

بانو!

من سالهاست اینجای تقویم، دنبال یک تصویر واقعی از شما میگردم. روضه ها را دیگر دوست ندارم. آنهایی که شما را بی بی می خوانند. اما شما بانویید بانو! خانم من...سالهاست که این موقع ها می افتم به جان کتابها، برای پیدا کردن ایدیولوژیتان. برای اینکه بفهمم، چرا ایستادید جلوی آن در و گفتید نمی زارم ببریدش؛ از عشق علی ، یا به امر ولی؟

بانو!

مرض مرض است دیگر! مرضم گرفته همه ی این خیر و برکات نامتان، همه ی این سدهای شفیع مسلمان بودن و اینها را بشکنم، بیایم پیشتان،ببینمتان، سوال بپرسم ازتان...مرض مرض است دیگر بانو! 

هوس یک دلدسیر گریه کرده ام در دامنتان...از دست خودم...از دست همه...

مرض مرض است دیگر بانو..

هر سال این موقع ها

می افتد به جانم!