قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

بیا دیوونه جون ، تا دلت دریاس ^_^

بسم الله

اصن از اولش این صابر ابر لعنتی را که دوست نداشتم اینقدر. از آنجایی خیلی دوست تر داشتمش ، که آن دیالوگ نازنین را می خواند : اینقدر خیال تووسرم هست ، که دیگه نمیدونم کدومش خیاله کدومش واقعیت!

از آنجا رفت در عنفوان مخم. حالا یک عمریست حالم با خیال خوبست . این خیال های روزهای خوب که می سازم و هر کدامش داستانی است برای خودش در میان مخم، همان چیزی است که باعث می شود گندی اوضاع را تا یک حدی تحمل بکنم. جزئیاتش را می سازم. پرو بالش میدهم و گاهی ساعتها بهش فکر میکنم.

اینها خودش از فواید عزیز تنهایی است. و آدمی که سالها در این پیله ی نازنین تنهایی زندگی کرده و خیلی زود در احساساتش مستقل شده ، سخت است میان جمع برود و میان جمع از خودش حرف بزند. 

خلاصه. پای خیال و تنهایی را کشیدم وسط که تعریف کنم ، وسط همین خیالها، روزهایی را می بینم که چادر نماز گول گولی دارم ، و یک سجاده ی قشنگ و یک جا نماز قشنگ ^_^

این هم خیالی است دیگر

خیالی که شاید برای من نیست حداقل !

+: ملاصدرا اینجور وقتها رژه می رود روی اعصابم....رژه ها...

همیشه ساده ی ساده...

بسم الله

چه خوب چه بد ، من بدم می آید از آدمهایی که دنگ و فنگ دارند. از آدمهایی که سخت میشود داشتشان. از آدمهایی که رو نیستند و ساده نیستند. از آدمهایی که خر نیستند . چه خوب و چه بد من همین ریختی ام. ساده. از آدمهایی که سه ساعت حاضر شدن را طول می دهند بدم می آید. از آدم هایی که یک حا به جای اینکه تو را نگاه کنند کل آن فضا را اسکن می کنند بدم می آید. از آدمهای خنگ که باید یک چیز را صدبار برایشان توضیح دهی بدم می آید.

من خیلی وقت است که ، دلم می خواهد با یک کسی حرف بزنم که بفهمد ! با یک کسی که صدتا حاشیه در نیاورد از یک سلام ساده.

من خیلی وقت است ، یک ادم ساده در زندگیم می خواهم ! همین !

اگه هنوزم عاشق منی...

بسم الله

مرض مرضه دیگه. نمیخوام برگردم به دفتر خاطرات دوران راهنماییم که 20 ساله گیمو توش توصیف کردم. اونجایی که قرار بوده دانشجوی ادبیات یا نمایشنامه نویسی دانشگاه تهران باشم و قرار بوده کلی بنویسم. یا اونجاهایی که جدی داشتم تلاش میکردم برای هنرستان موسیقی...

دلم نمیخواد یاد اون روزا بیافتم...دلم میخواست آدم شجاعی بودم. خیلی بیشتر از این شجاع. اونقدر که بتونم با همه چی بجنگم و به آرزوم برسم...

حالا نرسیدم و به همه ی اون ارزو ها خیانت کردم...

اول سال 93 بوده فکر کنم . یه تصمیم جدی گرفتم که بنظر آسون می رسیده. اما این روزها هرچی دارم بهش نزدیک تر میشم ته دلم بیشتر خالی می شه. تصمیمی که مثل مرگه... 

من هنوز خستم

هنوز خوابم میاد

خیلی خوابم میاد...

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

...

+:  نه اینکه فک کنی تو فکر مرگم ! توان زندگی کردن ندارم ...

++: کجایی که غم تو چشامه ؟؟؟؟؟؟!