قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

مردی که آخرش نفهمیدم عمامه اش مشکی بود یا سفید !

بسم الله

هر کسی در زندگیش از یک بیماری رنج می برد که دست خودش نیست. بیماری من هم نوعی خنگیت مزمن در چک کردن سیستم خاک بر سر گلستان است. به این شیوه که گاهی تاریخ امتحان را نمی بینم. گاهی ساعت امتحان را ، و گاهی حتی خوده درس مورد امتحان را !

امروز هم این بیماری عود کرده بود و دو ساعت دیر تر دقیقا به سالن برگزاری امتحان رسیدم. استاد که حوصله ی دلسوزاندن برای دانشجویش را ندارد طبیعتا ! با هزار نا امیدی سر کج کردم سمت آموزش الهیات . و داستان اصلی امروز از همین مرد شروع شد . که برایم پدری کرد. 

اولین باری که این اتفاق افتاد ، ترم اول درباره زبان پیشنیازم بود. و خب از آنجا که من جوجه ای بیش نبودم و مامان هم بسیار خوب میدانست آموزش دانشگاه چه اهتمامی در آزار دانشجو دارد ، بلند شد باهام آمد پیش رییس آموزش دانشکده و آنها هم مجبور شدند از من دوباره امتحان بگیرند ! 

اما این دفعه فرق داشت ، لیست حضور و غیاب رفته بود آموزش کل و دیگر کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد که نمی آمد ! و من به کسی نیاز داشتم که حداقل هر چه باشد دانشجو نباشد که سبقه بدبخت کنی آموزش گریبانش را نگیرد. 

آقایی که مدیر گروه معارف بود ، که یادم نیست عمامه اش مشکی یا سفید بود ، که شوهر استاد اندیشه ام بود که یک دختر 31 بود و یک پسر کوچک هم داشت ، برایم پدری کرد. نمیدانم از کجا و چطور اما ، محبت کرد...خیلی محبت کرد...

رفت و با معاون آموزش کل صحبت کرد ، رفت و از استادم سوال مجدد گرفت ، مرا در کلاس امتحان خودش گذاشت با آنها ازم امتحان گرفت. 

مردی که یادم نیست عمامه اش مشکی بود یا سفید ، درست وسط وقتی که من از همه چیز و از همه بیشتر خودم منزجر شده ام و به سرم زده بروم وسط بیابان های زابل خودم را گم و گور کنم ، با بهت بهم نشان داد هنوز هم گونه ای از آدم ها پیدا می شوند ! 

مردی که یادم نیست عمامه اش مشکی بود یا سفید ، با اینکه شاید سر کلاس انقلاب با خودش و سره کلاس اندیشه با زنش بارها بحث کرده بودم ، اما بهم ثابت کرد ، مهربانی هنوز هم خصلت بارز بعضی هاست.

و به استاد اندیشه ام حق دادم ، شیفته ی همچین مردی باشد و مدام روی لبش شوهرم شوهرم باشد :)

بسم الله

من زبان انگلیسی ام خوب نیست و این بد است . من سیاست بلد نیستم و این بد است . من درس خواندن بلد نیستم و این بد است . من حوصله ندارم و این بد است . من خیلی اهل حرف زدن دو نفره نیستم و این بد است . من کار ثابت ندارم و این بد است.

اما من خیلی چیزهای دیگر دارم که آنها خوب است.

خلاصه اش می شود اینکه ؛ هر آدمی یک سری چیزهایی دارد که خوب است ، و یک سری چیزهایی دارد که بد است . کاش یک روزی بیاید که آدمها به خاطر نداشتن چیزهای خوب خجالت نکشند و به دستشان بیاورند ؛ و یک روزی که آدمها بفهمند اگر چند تا خصوصیت خوب دارند ، در ازایش یک عالمه خصوصیت خوب دیگر را ندارند !

که رحم اگر نکند مدعی ، خدا بکند...

بسم  الله

ظرفها را آب میگیرم و می گذارم داخل ماشین ظرفشویی. و به خودم فکر میکنم. و این نوشته ی حامد عنقا که مرا بدجور برده به سالهای خوبم. به سالهای نازنین. به این فکر میکنم هرچقدر این سریال بی سلیقه و شلخته ساخته شده باشد و همین بی سلیقه گی از تبدیل شدنش به یک سریال بچسب ماه برایم جلوگیری کند ، باز شخصیت این دختر مرا یاد چیزی می اندازد که میخواستم باشم. دختری که بر خلاف دختر های هم نسلش ، حرف و رسم و عرف دیگران برایش اهمیتی نداشته باشد. دختری که بخواهد زندگیش را خودش دستش بگیرد. و فکر میکنم چقدر باهوش انتخاب کرده نویسنده اش ! لیلا نام تمام دختران زمین است!

قرص ماشین را سعی میکنم با چاقو با یک ضربه از بالا نصف کنم. چاقو فرود می آید روی بند انگشتم. چشمانم را فشار می دهم که موج خون را نبینم. قرص را درسته می گذارم توی ماشین و به خدا جان لبخند میزنم . از شوق گریه می کنم که صورت مامان امروز می خندد و از سفر یک روزه اش با بابا خوشحال برایم تعریف میکند. با اینکه حوصله ی آشپزی نداشته ام و شامی که می آورند تنها وعده ام بوده که به سحری تبدیل شده. خدا را شکر میکنم که من حالم خیلی خوب نیست و مدام لیلا بودن آرزو هایم را می آورد جلوی چشمم ، اما مامان خوشحال است! 

مسواک میزنم و دراز میکشم...کاش اتفاق های مهمی برای دل من هم بیافتد که زنده شود...