قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

که از خاک کمتریم

بسم الله

خیلی ها می گفتند فیلم چرتی است. خیلی ها هم گریبان چاک می دادند برایش . در حال حاضر هم هر چه به مخ همایونی فشار می آوردم نه اسم فیلم یادم می آید ، نه آنهایی که می گفتند چرت است نه آنهایی که می گفتند خوب است را . فقط یادم هست داستان فیلم ، داستان دخترکی بود که عاشق استادش بود و این استاد عاشق محیط زیست و انرژی های طبیعی. و دخترک ، وقتی استادش اخراج شد مریض طور دغدغه محیط زیست گرفت. دخترک میگفت : هر وقت یکی پیدا شد که قوه تخیلتو به کار بندازه ، اون موقع وقتیه که عاشق شدی.

این قسمت دوم داستان را خیلی خوب می فهمیدم و خیلی زیاد دختر را دوست داشتم. مریض وار پی بهبود شرابط بودن درد مشترکمان بود. من به دنیال جامعه عدالت وار و پر از حق . او به دنیال هدف خودش.

نمیدانم چرا یکدفعه ای آمد توی ذهنم داستان این فیلم ! و این دختر ! شاید باز هم داشتم فکر می کردم که اینطوری جان کندن ، رواست یا روا نیست... بالاخره هرکس جوانیش را پای یک چیزی می گذارد. این هم جوانی ما و پاش..

بسم الله

تصدقت بروم ! 

یک عالم فیلم گرفته ام ازت و هر وقت دلتنگت می شوم نگاهشان می کنم . و وقتی نگاهشان میکنم که تو کنارم نیستی و این نبودنت باعث می شود در رفتارت دقیق تر شوم . شیطنت های هر روزت ، نام نام گفتن هایت و الو کردن های دلبرانه ات برایم مثل شکل یک کلمه عادی شده و من از این بیزارم .میدانی چرا خاله جان ؟ چون نمیخواهم رفتار کودکانه و دلبرانه ات حتی ثانیه ای برایم تکرار شود . میخواهم ثانیه به ثانیه بودن با تو را نفس بکشم . قو کشیدنت را حرف زدنت را . میخواهم در عین اینکه به تو خو کنم به تو عادت نکنم . تو برایم همیشه تازه باشی . حتی در اوج خستگی . که هستی هنوز. نمیدانی سرپایینی خانه را چطور میدوم که ببینم ماشین مامانت هست یا نه ! که تو هستی هنوز خانه ی ما یا نه . 

عزیز ترینم !

تو روح مرده ام را دوباره زنده کردی. حسی در دلم گذاشتی که نمی دانم چیست اما معنای این حس ؛ همیشه و همیشه خواستن توست . در آغوش کشیدنت ؛ بوییدنت و بوسیدنت ... به قربان قد و بالایت که ظاهرا از من خیلی بلندتر است :))) همیشه مواظب خودت باش امیلی طلاییم :**

خدایی نکرده !

بسم الله

خرداد ۸۸ ؛ من ۱۵ سالم بود. دختر پانزده ساله ای که فکر می کرد همه سختی ها و جنگ ها و زورگویی های دنیا را ، با یک بوم نقاشی یا یک اپیزود تئاتر یا یک ترک موسیقی میتوان خاتمه داد و همه چیز را با آن می سنجید . آن موقع فکر می کردم ، رسانه ها هم مثل آدم ها یا خوبند یا بد .  و رسانه های خوب هر چیزی که بگویند راست است. فکر میکردم سیاست هم یک چیزی است شبیه قول دادن . هر کس به بیانی که میکند عمل کند آدم خوبی است و هر کس نکند آدم بد . 

متر و معیار فجایع و حتی جنایات سال ۸۸ برای من ، متر و معیار یک دختر پانزده ساله ای بود که شبها با کابوس خون جاری جوانها در میدان ونک روز ۲۳ خرداد می پرید. 

بزرگتر که شدم ؛ فهمیدم امنیت ملی ، هیچ ربطی به احساس یک دختر پانزده ساله و معیار های او ندارد. بزرگتر که شدم ، فهمیدم هیچ رسانه ای خوب نیست و تمام رسانه ها ، دروغگوهاییند که شکل دروغهایشان با هم فرق می کند ! بزرگتر که شدم ، فهمیدم سیاست کشورم ، هیچ ربطی به قول های جوانمردانه ندارد. 

حالا خیلی سال از آن روزها می گذرد و کابوس های سال ۸۸ هنوز برای من تمام نشده . من هنوز جنایاتی که در کشورم جلوی چشمم اتفاق افتاده را فراموش نکرده ام . من هنوز باطوم های گارد و اسحله های بسیج را فراموش نکرده ام. و پرونده ی سال ۸۸ ، با تمام مضونانش و متهمین درجات مختلفش و تمام افرادی که باید به من پاسخگو باشند توی ذهن من باز است . 

اما حالا خوب میدانم ، هر چیز در عالم حقوق و سیاست ، قدر معینی دارد. هیچ رفتاری به طور مطلق درست نیست و طبیعتا رفتار غلط از جانب هر کسی نیاز به مجازات "طبق قانون ، نه بیشتر و نه کمتر و نه حتی من در آوردی! " دارد. 

حالا که ۶ سال از آن روزهای کذایی می گذرد ، خوب میدانم خواسته ام محاکمه ی قانونی جنایات سال ۸۸ ، و مجازات تک به تک کسانی که امنیت شبانه ی ما را گرفتند است . دادگاهی که اگر جرات تشکیل دادنش باشد ، خیلی از ترم های اختراع شده در این سالها مثل سران فتنه متوجه مخترعینش می شود ! دادگاهی که در آن ، جرم تشویش اذهان عمومی ، قطعا از جانب بعضی ها ! بیشترین متهم را به خود اختصاص خواهد داد .

#منتظریم

.

+: عجیب است که هنوز استدلال بعضی ها ، مثل استدلال من در پانزده سالگیم است ! که گاهی آدم فکر میکند ، شاید اصلا بعضی ها قوه فکرشان ، از 15 سالگی بیشتر رشد نمی کند ! :))