قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

سبز خواهم شد...میدانم ؛ میدانم...

هوای حوصله تنگ است برای نوشتن از این روزها . روزهای نه چندان خوب و در عین حال خوش . روزهای سخت و در عین حال آرام . روزهای زاهدان ، سراوان ، جالق . روزهای خاش ، راسک ، چابهار . نفس کشیدن رساست اما... نفسی بر نمی آید . بغضی که پیوسته هست و نیست . اشکی که می آید و چشمی تر می کند و می رود . این روزهایی که چنگ میزنم به دلم ، به پرچم پاره ی ایران سر در شوشتری . به غروب های نازنینی که از پس لیف های خرما پیداست . در تمام این سالها ، همه ی تلاشم را کردم که سرم را بیاندازم پایین ، لعنتی بفرستم به آتش روشن زیر خاکستر دلم ، بشوم یکی مثل تمام آن ۱۲ میلیونی که صبح به صبح ، سوار مترو و بی آر تی و اتومبیل مبارکشان میشوند و میروند سر کارشان و همه هم و غمشان مهمانی فردا شب یا قسط ماشین و اجاره خانه میشود و شب ها هم نهایت دغدغه شان ، سیاهی لشکر رسانه های احزاب مختلف - که خوراک فکریشان را به قیمت اضافه کردن میزان فریب خوردگیشان تامین میکنند - بودن می شود !

اما دلم پر از حفره هایی است که بالاخره حتما جایی عمقش کاری دستم میدهد . از دختران معصوم جالق که وقتی بهشان تمرین ادبیات می دهم و صبر میکنم تا حل کنند ، تازه فرصت میکنم که دقیق نگاهشان کنم . رفتارشان را ، حرکاتشان را ، حتی حرف زدنشان و سوال پرسیدنشان را ... به دخترانی نگاه کنم که مثل بازیگر تئاتر تازه کاری ، مجبورشان کرده اند بروند روی صحنه ی تئاتر و بدون هیچ تمرینی ، بازی کنند ! و بارها با خودم فکر میکنم ، این حجم از وارد دنیای آدم بزرگ ها شدن ، واقعا ظرفیت یک دختر بچه دبیرستانیست ؟! اینجاست که رویم را بر میگردانم و میخواهم داد بزنم . از کلاس بروم بیرون و بدون توجه به هیچ کس بلند بلند بزنم زیر گریه . دلم میخواهد یک کسی را پیدا کنم و تمام این تقصیرها را گردنش بیاندازم و خیالم راحت شود که مقصر پیدا کرده ام و اعتراضم را به گوشش رسانده ام . اما درماندگی حلقه میزند میان ارتباط هر لحظه تنگ تر انگشتانم با ماژیکی که درسی که باهاش داده ام هنوز روی تخته است . حس کسی که پرتش کرده اند وسط یک اتاق تاریک و از تمام شناخت ها ، تنها صدایی که میشنود این است که باید جلوتر بیایی اما اینقدر سردرگم است که اصلا نمیداند جلو کدام طرفش میشود ! و در تاریکی قدم هایی بر میدارد که ابتدایش ترس است و انتهایش امید ...

این روزهای عجیب ، مدام با خودم فکر میکنم که مگر یک عبارت چقدر میتواند آدم را جلو ببرد که دست از رفتن نکشد و وسط مسیرش ننشیند ؟ چقدر میتواند بگوید که " امید بذر هویت ماست " ؟ و هر ناملایمتی را به جان بخرد ؟ بارها فکر میکنم ، مگر امید هم انتهایی دارد ؟

شب های جالق ، که میشود سر بالا گرفت و زل زد به خوشه ی پروین ، شبهایی که میشود به سیاهی اش امید داشت که " یه شب ماه میاد ..." شبهایی است که روزش ذره ذره ی توانم را از من میگیرد اما ؛ آسمان شبش نوید میدهد که بالاخره یک روز صبحی خواهد داشت . صبحی برای کشوری که جان من است و تک به تک مردمش ، خانواده ام ...

نمیدانم این مسیر سراوان تا خاش چرا تمام نمیشود که این بغض لعنتی نشکند ، اما میدانم ، بالاخره صبحی میشود  و این صبح ، صبح خوبیست که گربه ی خوابیده ی نازنین من در این گوشه ی نقشه ، بیدار شده و نه حقی از مردمش ضایع میکند و نه مردمش این اجازه را به گربه می دهند . و چه باک اگر آن صبح ، به سوی چشم من نرسد ...