قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

میروم و نمی رود از سر من هوای تو ...

بسم الله

استاد قشنگی داشتم که میگفت ، دلی که برای ساعتهای خوب از دست رفته گریه کند ، دل سالمی است . اما واقعیت این است که نمیدانم ، بغض دم به دقیقه این روزهایم ، از تمام ساعتهای خوب است ، از تمام حس های خوب با از خوبی های های دیگر ؟! سرم را روی شانه مرضیه گذاشتم و گریه کردم . اولین روزی که دیدمش ، صف اول نماز جماعت مسجد بود. سربالایی را که می آمدیم پایین گفت : " ما چقدر شبیه همیم! " مهارت همیشگی ام برای فرار از چشمان پر حرف زهرا ، غر زدن پیشش همیشه بوده و هست . داشتم غر میزدم که نفهمد بعد از اینکه ترم ۲ خانم خانه ی همسر بزرگوارش شد ، چقدر احساس کردم ، سایه ی یک خواهر همیشه منتظر و همیشه با هوش و لذت بخش برای حرف زدن در دانشکده از سرم کم شده . زهرای خوب من ، که ملجاء تمام تنهایی ام بود . که مرا واژه به واژه و ثانیه به ثانیه می فهمید .از هیات تا دادگاه مجازی . غر میزدم که نفهمد ته دلم چقدر ترس از دست دادنش هست . چقدر ترس حداقل هفته ای یکبار ندیدنش... در تمام طول راه پس دادن لباسهای فارغ التحصیلی به آدمهای زندگی ه دانشکده ایم فکر میکردم . به صمیمی ترین و خوبترین رضای عالم .که بیشتر آنچه یاد گرفته ام و داشته ام مدیون نگرانی های او بوده ام . به دستهای مهربان غزاله ، همیشه بودنش و یهویی زنگ زدنهایش که دلم برایت تنگ شده ! به مهربانی های در لفافه یهویی عرفان دلیلی . به دو نفری که اسم "نسترن " را برایم خوشترین و از عزیزترین اسم های زندگی ام کردند . نسترن هایی که غرق کتاب و موسیقی و ان جی او ها بودند و آسودگیشان عدمشان بود . نسترن هایی که از عزیز ترین ساعتهای سپری شده ام در دانشکده ، گپ زدن باهاشان بود که توانایی دل کندن از این بحث هایشان را نداشتم . از نقش طبقه اجتماعی در خواسته های رفاهی افراد تا بحث جایگاه اخلاق در رفتارهای تشکیلاتی ! از روزی که ارغوانکم آمد کنارم رو زمین مقابل کتابخانه نشست و حرف زد و حرف زد و حرف زد و گریه کرد... از درد و دلهای دل خسته ی آتوسا و چشمهای پر از مهربانی و مستاصل فاطمه عبادی جانم ...از روزی که مینا بعد از کلاس دستم را کشیدو گفت : " یه بار گفته بودی نوقا دوست داری برات از تبریز نوقا خریدم !" از خوبترین کوثر دانشکده ، که لغت به لغتش را بدون اینکه حرفی بزند همیشه درک می کردم . از خستگی های کودکانه و معصوم حمیدرضا . از سحر ، از نگار ، که دل به دست آور ترین رفیق بوده و هست . از الهه ! که غصه خور ترین بوده و هست . نیلوفر حیدری ها... همه ی مریم ها... از تصویرها و اسمها و تصویرها و اسمها ... 

عرفان پرسید : "کجایی ؟ " لبخند زدم و از پایین بوفه به تو نگاه کردم . به تویی که در آرزو های کودکی من هرگز اینشکلی نبودی . به تو که " دفتر انجمن" ات تقریبا خانه دوم من بود . به تو ساختمان آجری رنگت ، که روز اول بعد از سربالایی از دیدنت قند در دلم آب شد ! مثل کافری که معجزه دیده باشد . مثل تشنه ای که آب دیده باشد ...

به تویی که هیچ وقت فکر نمی کردم مامن بهترین های من باشی . مامن بهترین روزها و بهترین سالهای زندگی من ! 

استاد قشنگم می گفت ، دل سالم تنگ میشود ، می گیرد...

دانشکده حقوق ! من دلم خیلی برای روزهایت تنگ می شود...خیلی می گیرد...