بسم الله
تصور یک پنجره در یک دانشگاه خیلی قدیمی آلمانی یا فرانسوی ، هوای گرفته و نیمه ابری ، که صدای گرم پسرکی ایرانی تبار که دو بیتی از حافظ را در دستگاه دشتی میخواند . تصور روزهای ابری و بارانی که دم به دم بغضی میان آدمهاش دست به دست می شود . تصور یک من ، که روزهای خوبی دارد اما غم روزهای خوب گذشته میان چشمانش جولان میدهد .
بعد من گیر می افتم . میان تک تک افت ریتم های قربانی . دستم را به سر دندانه ی حروف کلماتی که از صدایش می ترواد میگرم اما پای احساسم پسشان می زند . ومن غرق می شوم میان پنجره ی منتهی به حیاط آن دانشگاه و صدای آن دو بیت حافظ که پسرکی ایرانی تبار میخواندش ...
بسم الله
میروم آنطرف خیابان که بروم سمت اتوبان . پروانه ای از جلوی چشمم میان شمشادهای وسط طرفین خیابان میگذرد. با ذوق نگاهش میکنم که می نشیند روی شمشادها . پروانه ی سفید مظلوم . میان اینهمه دود .
دل زنده است به زیبایی ... دلی که زیبایی نبیند که دل نیست... هست ؟ :)