قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

که به هر حلقه ی موییت گرفتاری هست ...

بسم الله

تصور یک پنجره در یک دانشگاه خیلی قدیمی آلمانی یا فرانسوی ، هوای گرفته و نیمه ابری ، که صدای گرم پسرکی ایرانی تبار که دو بیتی از حافظ را در دستگاه دشتی میخواند . تصور روزهای ابری و بارانی که دم به دم بغضی میان آدمهاش دست به دست می شود . تصور یک من ، که روزهای خوبی دارد اما غم روزهای خوب گذشته میان چشمانش جولان میدهد .

بعد من گیر می افتم . میان تک تک افت ریتم های قربانی . دستم را به سر  دندانه ی حروف کلماتی که از صدایش می ترواد میگرم اما پای احساسم پسشان می زند . ومن غرق می شوم میان پنجره ی منتهی به حیاط آن دانشگاه و صدای آن دو بیت حافظ که پسرکی ایرانی تبار میخواندش ...

بسم الله

فقط خدا میداند چقدر تشنه ی نوشتنم... چقدر تشنه ی خلوت کردن با خودم.......

بسم الله

میروم آنطرف خیابان که بروم سمت اتوبان . پروانه ای از جلوی چشمم میان شمشادهای وسط طرفین خیابان میگذرد. با ذوق نگاهش میکنم که می نشیند روی شمشادها . پروانه ی سفید مظلوم . میان اینهمه دود . 

دل زنده است به زیبایی ... دلی که زیبایی نبیند که دل نیست... هست ؟ :)