بسم الله
دوتا دختر بودن. پا میشدن از اینور شهر میرفتن اونور شهر که برا استادشون تولد بگیرن و همبرگر بخورن. یکیشون چادری بود همیشه دیر میومد. اونیکی فک میکرد خیلی خفنه ولی در واقع هیچی نبود .
دو تا دختر بودن ، برا همه مردم شهر خیلی جذاب بودن . بلند بلند می خندیدن. یه وقتایی ناپدید می شدن . ساعت 11 شب تو خیابون جلوی خونه ی اونیکی ساعتها می ایستادن و حرف میزدن و اصلا فکر نمی کردن نصفه شبه. دغدغه هاشون شده بود درد. همیشه سوتی می دادن . دو تا دختر بودن ، شبا تو یادگار رفتی می خوندن.
دوتا دختر بودن ، ۲۲ سالشون بود . و مدام دعا میکردن ، کاش این ۲۲ سالگی ها هیچ وقت تموم نشه :)
بسم الله
" ربنا ما خلقت هذا باطلا ، سبحانک و قنا عذاب النار " ... هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد این آیات را کجا شنیده ام . احتمالا مربوط میشد به روزهای خیلی دور . به روزهای خیلی دوری که اینجا ، میان برهوت خدا و بنایی که متعلق به 1400 سال پیش است ، قرار است مدام در ذهن منی انگار کسی بخواندشان ، که نا باورانه زل زده ام به زیباترین تابلوی خلق شده در کل عالم . که صد البته تمام مشکل و مساله ی من با این تصویر ، این بود که اصلا تصویر نبود ! واقعیت بود .
انگار کسی با هر وزش باد ، این آیه را مدام توی گوشم میخواند. میخواند که باور کنم ، قضیه جدی تر از این حرفهاست ! میخواند که ایمان از دست رفته ام را بلکه پیدا کنم ، به تمام هستی که هست ، و به تمام نیستی که نیست.
تمام تنم از منظره ی پیش رو میلرزید . سعی کردم آموخته های دکتر نوروزی را برای خودم تکرار کنم و بفهمم ، آن صورت فلکی جبار است ، آنیکی خرگوش ، آن دوتا جوزایند و آن یکی ها خرس ! اما واقعا تمام تنم از تصور تو می لرزید . از تصور تو که انقدر عظیمی ، و من که انقدر حقیر و دست و پا بسته ام .
چند ساعت پیش بود . کویر و باران کویر . دل کندم از شاه نشین و پناه بردم به شر شر باران . این ، اولین بارانی بود از پاییز امسال که زیرش قدم میزدم . میان سر خوشیم ایستادم . شاید اگر مسیر پارک وی به ونک همیشگی ، یا ولنجک تا سر یادگار همیشگی بود هیچ وقت نمی ایستادم . ایستادم و خیلی جدی گفتم که مرا ببخش . بابت همه ی دست و پاگیر بودنم برای تو ... بابت همه ی روزهایی که باید برای حق که نام توست می جنگیدم و نجنگیدم ...
از حرم سرا بر میگشتیم . به نفیسه گفتم میدانی الآن چی میشد خوب بود ؟ اینکه همین مسیر را کج کنیم برویم کربلا ، از شما که پنهان نیست ... فیلم دوباره یاد چهار سال پیش و ساعت ۲ صبح قدم زدن ها از نجف به کربلا کرده بود . بغضم گرفت و در دلم گفتم ، روا نیست اینهمه زجر هجر ...
آقای جمشیدی خیلی جدی توضیح میدادند نوری که می بینید صبح نیست . آفتاب هم نیست . همان پدیده ی فجر کاذب است . ته دلم خالی شد . برای آدمی که میان شب گیر کرده ، چقدر حرف زدن از صبح شیرین است ! برای آدمی که مدام با خودش تکرار میکند ، یعنی صبح میشود ؟ یعنی صبح قصه نیست ؟ یعنی صبح افسانه ی بزرگترها نبوده ؟ برای آدمی که ، در یک حرکت سینوسی ، ایمانش را به صبح هی گوشه ی ذهنش جا می گذارد ، و هی برش میدارد !
چند دقیقه ای به طلوع مانده بود . سرد بود . خیلی سرد . این چند دقیقه را پناه بردیم به شاه نشین که گرم شویم و بعد برای نماز برویم و برای دیدن طلوع . زیرانداز را روی پشت بام پهن کردم و پتو را پیچیدم دور خودم و در دلم خدا خدا کردم که زودتر طلوع کند . آدم است دیگر ! تا طلوع را به چشم خودش نبیند که باور نمی کند ...
راست بود . این شب انگار نه اینجا بود و نه هیچ جای دیگر . انگار زمان را شکسته بودیم و مکان را . برده بودندم یک سرزمین دیگر . یک سرزمینی که ، در یک شب ، عمر یک تاریخ را ، و حتی پیشا تاریخ را ! ، نشانم میداد .
صبح شد . دیدمش . آهسته آهسته می آمد بالا . می آمد بالا و برایش زیر لب می خواندم :
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است
تویی که در سفر عشق ، خط پایانی ...
بسم الله
دوست نداشتم اینجا خونده بشه ولی انگار میشه .
من میترسم ... می ترسم از نبودن تو این راه . امشب بارها از خودم پرسیدم بالاخره ضحاک بن قیس چی شد ؟ دوباره چیزی به دست آورد که همسنگ شهادت با حسین باشه ؟
من چی می شم ؟ من اگر نرسم ، اگر کال بمونم چی میشم ؟
تمام حس های گذشته دویده تو خونم ..حسهایی که ماله منند . از جنس منند . در تموم این ۴ سال هیچ وقت نداشتمشون . تو دورانی داشتمشون که با همه ی وجودم فقط تو جلوم بودی . همه ی وظیفم رو می دونستم و آخرش هم همه چیز رو به خودت سپردم .
حالا فرصت جبران میخوام که برگردم به اون روزا . به روزایی که من جز تو کسی رو نبینم . جز تو کسی رو نخوام . من عارف نبودم . فیلسوف هم نبودم . چیزی هم از تو نمی دونستم . تنها داراییم از تو خلاصه میشد تو یک جمله . که تو مولی هستی و من عبد .
من میخوام باز هم عبد تو باشم . با حسین تو باشم . تو این چهارسال اینقدر تند دویدم که فقط صدای شمشیر زدنم به گوش رسید .
من این وسط گمم ارباب . درست وسط گودال . تروخدا . شما رو به جان علی اکبرتون . فقط یکبار صدام بزنید .... یکبار بگید بدونم شمشیرم سمت کیه ...سمت چیه ... من اینقدر جنگیدم ، که اصلا یادم رفته برای چی داشتم می جنگیدم ... اصلا نمی دونم با کیم ؟! من از سپاه شما اومدم ، ولی هنوزم تو سپاه شمام ؟؟؟! ارباب من وسط اینهمه شمشیر گیرم ... بخدا گیرم ...
شما که همیشه دست بزرگتریتون بوده . اگر شمشیرم سمت شماست شعورم نمیرسه ... ولی به خدا دلم با شماست . دلم گیر شماست ... به حرمت این حب ... به حرمت این گالون گالون اشک...