قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

موازیان به ناچاری

بسم الله

دوتا دختر بودن.  پا میشدن از اینور شهر میرفتن اونور شهر که برا استادشون تولد بگیرن و همبرگر بخورن.  یکیشون چادری بود همیشه دیر میومد.  اونیکی فک میکرد خیلی خفنه ولی در واقع هیچی نبود . 

دو تا دختر بودن ، برا همه مردم شهر خیلی جذاب بودن . بلند بلند می خندیدن.  یه وقتایی ناپدید می شدن . ساعت 11 شب تو خیابون جلوی خونه ی اونیکی ساعتها می ایستادن و حرف میزدن  و اصلا فکر نمی کردن نصفه شبه.  دغدغه هاشون شده بود درد.  همیشه سوتی می دادن . دو تا دختر بودن ، شبا تو یادگار رفتی می خوندن.  

دوتا دختر بودن ، ۲۲ سالشون بود . و مدام دعا میکردن ، کاش این ۲۲ سالگی ها هیچ وقت تموم نشه :)


مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

بسم الله

" ربنا ما خلقت هذا باطلا  ، سبحانک و قنا عذاب النار " ... هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد این آیات را کجا شنیده ام . احتمالا مربوط میشد به روزهای خیلی دور . به روزهای خیلی دوری که اینجا ، میان برهوت خدا و بنایی که متعلق به 1400 سال پیش است ، قرار است مدام در ذهن منی انگار کسی بخواندشان ، که نا باورانه زل زده ام به زیباترین تابلوی خلق شده در کل عالم . که صد البته تمام مشکل و مساله ی من با این تصویر ، این بود که اصلا تصویر نبود ! واقعیت بود .

انگار کسی با هر وزش باد ، این آیه را مدام توی گوشم میخواند.  میخواند که باور کنم ، قضیه جدی تر از این حرفهاست ! میخواند که ایمان از دست رفته ام را بلکه پیدا کنم ، به تمام هستی که هست ، و به تمام نیستی که نیست. 

تمام تنم از منظره ی پیش رو میلرزید . سعی کردم آموخته های دکتر نوروزی را برای خودم تکرار کنم و بفهمم ، آن صورت فلکی جبار است ، آنیکی خرگوش ، آن دوتا جوزایند و آن یکی ها خرس ! اما واقعا تمام تنم از تصور تو می لرزید . از تصور تو که انقدر عظیمی ، و من که انقدر حقیر و دست و پا بسته ام .

چند ساعت پیش بود . کویر و باران کویر . دل کندم از شاه نشین و پناه بردم به شر شر باران . این ، اولین بارانی بود از پاییز امسال که زیرش قدم میزدم . میان سر خوشیم ایستادم . شاید اگر مسیر پارک وی به ونک همیشگی ، یا ولنجک تا سر یادگار همیشگی بود هیچ وقت نمی ایستادم . ایستادم و خیلی جدی گفتم که مرا ببخش . بابت همه ی دست و پاگیر بودنم برای تو ... بابت همه ی روزهایی که باید برای حق که نام توست می جنگیدم و نجنگیدم ...

از حرم سرا بر میگشتیم . به نفیسه گفتم میدانی الآن چی میشد خوب بود ؟ اینکه همین مسیر را کج کنیم برویم کربلا ، از شما که پنهان نیست ... فیلم دوباره یاد چهار سال پیش و ساعت ۲ صبح قدم زدن ها از نجف به کربلا کرده بود . بغضم گرفت و در دلم گفتم ، روا نیست اینهمه زجر هجر ...

آقای جمشیدی خیلی جدی توضیح میدادند نوری که می بینید صبح نیست . آفتاب هم نیست . همان پدیده ی فجر کاذب است . ته دلم خالی شد . برای آدمی که میان شب گیر کرده ، چقدر حرف زدن از صبح شیرین است ! برای آدمی که مدام با خودش تکرار میکند ، یعنی صبح میشود ؟ یعنی صبح قصه نیست ؟ یعنی صبح افسانه ی بزرگترها نبوده ؟ برای آدمی که ، در یک حرکت سینوسی  ، ایمانش را به صبح هی گوشه ی ذهنش جا می گذارد ، و هی برش میدارد ! 

چند دقیقه ای به طلوع مانده بود . سرد بود . خیلی سرد . این چند دقیقه را پناه بردیم به شاه نشین که گرم شویم و بعد برای نماز برویم و برای دیدن طلوع . زیرانداز را روی پشت بام پهن کردم و پتو را پیچیدم دور خودم و در دلم خدا خدا کردم که زودتر طلوع کند . آدم است دیگر ! تا طلوع را به چشم خودش نبیند که باور نمی کند ...

راست بود . این شب انگار نه اینجا بود و نه هیچ جای دیگر . انگار زمان را شکسته بودیم و مکان را . برده بودندم یک سرزمین دیگر . یک سرزمینی که ، در یک شب ، عمر یک تاریخ را ، و حتی پیشا تاریخ را ! ، نشانم میداد . 

صبح شد . دیدمش . آهسته آهسته می آمد بالا . می آمد بالا و برایش زیر لب می خواندم :

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست

شنیده ام که می آید کسی به مهمانی

کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است 

تویی که در سفر عشق ، خط پایانی ...


بر تو ای چشم گنه آلوده سوگند

بسم الله

دوست نداشتم اینجا خونده بشه ولی انگار میشه .

من میترسم ... می ترسم از نبودن تو این راه . امشب بارها از خودم پرسیدم بالاخره ضحاک بن قیس چی شد ؟ دوباره چیزی به دست آورد که همسنگ شهادت با حسین باشه ؟

من چی می شم ؟ من اگر نرسم ، اگر کال بمونم چی میشم ؟ 

تمام حس های گذشته دویده تو خونم ..حسهایی که ماله منند . از جنس منند . در تموم این ۴ سال هیچ وقت نداشتمشون . تو دورانی داشتمشون که با همه ی وجودم فقط تو جلوم بودی . همه ی وظیفم رو می دونستم و آخرش هم همه چیز رو به خودت سپردم .

حالا فرصت جبران میخوام که برگردم به اون روزا . به روزایی که من جز تو کسی رو نبینم . جز تو کسی رو نخوام . من عارف نبودم . فیلسوف هم نبودم . چیزی هم از تو نمی دونستم . تنها داراییم از تو خلاصه میشد تو یک جمله . که تو مولی هستی و من عبد . 

من میخوام باز هم عبد تو باشم . با حسین تو باشم . تو این چهارسال اینقدر تند دویدم که فقط صدای شمشیر زدنم به گوش رسید . 

من این وسط گمم ارباب . درست وسط گودال . تروخدا . شما رو به جان علی اکبرتون . فقط یکبار صدام بزنید .... یکبار بگید بدونم شمشیرم سمت کیه ...سمت چیه ... من اینقدر جنگیدم ، که اصلا یادم رفته برای چی داشتم می جنگیدم ... اصلا نمی دونم با کیم ؟! من از سپاه شما اومدم ، ولی هنوزم تو سپاه شمام ؟؟؟! ارباب من وسط اینهمه شمشیر گیرم ... بخدا گیرم ... 

شما که همیشه دست بزرگتریتون بوده . اگر شمشیرم سمت شماست شعورم نمیرسه ... ولی به خدا دلم با شماست . دلم گیر شماست ... به حرمت این حب ... به حرمت این گالون گالون اشک...