قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

دیگه نمی شناسم بجز آغوش تو جایی رو ^__^

بسم الله

 مامانم به خانم خاله ام یک حس خاصی دارد .

برای من که بر خلاف حضرت مادر ، فقط یک خواهر از دار دنیا دارم ، این فرق قابل فهم شاید نباشد . گاهی من به اندازه ی مرضیه جون بزرگ می شوم ، گاهی او به اندازه ی من کوچک .

اما خانم خاله ، انگار برای حضرت مادر همیشه خواهر بزرگتر می ماند . میفهمم که مامان ، وقتهایی که خسته میشود پناه میبرد به خانم خاله . یا خانم خاله هر وقت میخواهد بزرگتری - و نه مادری - کند برای حضرت مادر می کند . 

با خودم فکر میکنم ، این ثانیه ها و لحظه ها چند ؟ با خودم فکر میکنم ، این حس که سر جای خودش بوده است همیشه ، من اگر نمی دیدمش که بدبخت این وسط من بودم ! که میان اینهمه زشتی دنیا ، حس های به این قشنگی بغل گوشم را نمی بینم ک فکر میکنم دنیا چقدر جای بدیست !

با خودم فکر میکنم ، بزرگتر که شویم من باز هم به مرضیه جون و خانه اش پناه میبرم ؟ باز هم برایش گل میخرم ؟ 

این روزها به خیالم تکیه میکنم و میخواهم تصویری از آینده ی خودم و مرضیه جون تصور کنم . و فکرم می رود به سمت شبهایی که با هم از کلاس خط برمیگشتیم و من تشکم را پایین تختش می انداختم و با هم کلی قبل از خواب حرف میزدیم . 

فکر میکنم ، روزی هم میشود که مثل الآن خانم خاله ، به امیرعلی بگویم " تو برو اون طرف بخواب من خیلی وقته پیش مامانت نخوابیدم " ؟ :)