.
سارافون دامن زرشکی گل گلی ام را پوشیده بودم . کفش های مردانه ام و کیف رسمی ام . یک دسته گل گنده گل مریم تازه از آن آقای مهربان روبروی بی آر تیه ونک خریده بودم . پیچیده میان کاغذ کاهی که رویش چلیپا نوشته بود " ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد " . باران می آمد . نیمه ی فرودین .
شوق داشتم برای دیدن کربلایی . مثل همه ی کربلایی ها . توی گوشم قربانی میخواند که " مرگ من روزی فرا خواهد رسید "
. به اولین و آخرین عید دیدنی ۱۳۹۶ می رفتم . با دل خوش . زرشکی و آواز خوانان .
به دیدن چشمهای سبز امیرعلی .
.
بسم الله
جان خاله !
امروز جلوی چشمم سینه زدی و این شیرین ترین یادگیری ات برایم بود . خودخواهم اگر بخواهم تو هم راهی که من دوست دارم را یاد بگیری ، اما دروغ که نمی توانم بگویم ، مردم برای سینه زدنت عزیز دلم ! بزرگ شوی و بروی وسط هیات . سینه بزنی و شایستی هم بخوانی برایم یک شب جمعه هایی که دلم بدچور تنگ حرم ارباب است . از آن دلتنگی مزمن ها که هیچ جوری پاک نمی شود .
کاش تو راه درست را یاد بگیری . من تا حالا همه چیزهای خوب را برای خودم میخواسته ام . حتی حسین را . اما اگر امیدی به تمیزی ذات ما نیست ، کاش رحم خدا به تو برسد . کاش تو مثل من مرثیه خوان فوز عظیمی نشوی که بهش نرسیده ای ...
تصدق سینه زدنت بروم .
عزیز خاله !