بسم الله
گذشته را که نگاه میکنم ، میبینم چقدر دلم میخواست که یک روز حاج آقا صدایم کنند و بپرسند چه غمی سنگینی می کند روی سینه ام ؟ که من هم بغض اینهمه سال سکوت بشکنم در مقابلشان و برایشان از تمام روزهای سخت بگویم و بعد راه نشانم دهند . اما وقتی پیش آمد برای نفیسه چنین چیزی ، برگشتم و نگاه کردم خوشحال شدم که یک شاگرد دور آن ته ها بودم ، و حاج آقا چیزی از زندگی ام نمی داند . هیچ کس چیزی از غمی که روی سینه ام سنگینی میکند نمیداند و خودمم و غم هام :)
نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت از کلیت این مساله ، اما از نزدیک نبودنم حس خوبی دارم . خیلی خوب.