قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

آن بهاران کو ... آن روزگاران کو ...

بسم الله

نعمت است این حرف زدن . نعمت است این نوشتن . بغض های گره خورده این چند روز مگر امان می دهند به نوشتن؟! چه شده که بعد ۷ سال حناق گرفته ای بچه ؟ چه شده که بعد از ۷ سال داغ نشسته در دلت ؟ ...

یکبار برای همیشه حق دارم ناله کنم و زار بزنم ، ندارم ؟ یکبار برای همیشه . قول می دهم . ولی یکبار باید تمام این بار روی دوشم را خم شوم و مماس کنم با زمین و فریاد بزنم ... این چندمین شب عه بیخوابی_اشک است ؟ ... نمی دانم ... به جای تمام این ۷ سال ... به جای تمام این ۲۴ سال حتی ... فقط چند روز اجازه بده که ناله کنم ... این حرفها تف سربالاست . به کسی نمی شود گفت . این زخم ها را به کسی نمی شود نشان داد . خسته ام از کلمات . کاش سیستمی بود که جان میگرفت و خوشی میریخت در جان آدمها . در جان پسرک بلوچ گیر ظلم این سیستم افتاده . در جان مادر دستبند باف روستا نشین چابهاری . در جان مردم بی دفاع ... مردم مرز نشین مسلح شده ... کاش کسی جان مرا میگرفت و در ازایش خوشحالی میداد به این آدمها ...

 از اینجا به بعدش را نمی توانم بنویسم . در تمام این سالها خودم را میدیدم در برابر ظلم ها و حالا ، این مظلومیت است که مقابل آیینه به روی من آورده می شود . نگاه بی درد مردم منزجرم میکند . بحثها راجع به بالا و پایین شدن دلار و سکه ، ماشین ، خانه ... و مرا یاد پسرکی می اندازد که اگر مدیریت دلسوزی بالای سرش بود ، الان در آستانه آمادگی آزمون وکالت و قضاوت بود ، نه در آرزوی جور شدن انتقالی اش از دشتیاری به چابهار !

این چندمین شب بیخوابی_اشک است ؟ ... زنگ زدم به خوشی که احتمالا برای زیارت وداع حرم بوده . گفتم دعا کن و نگفتم چرا . میان شوخی و خنده گفت ، امام رضا شما خودت میدونی این چه مرگشه خودت درستش کن !

راست میگفت سلطان . در مرام شما نبوده سائل رد کردن . در مرام شما نیست سیراب نکردن فرمانده جیشی که رو به شما آب می بندد . راست می گفت سلطان ! خودم هم ندانم ، شما می دانید چه مرگم است ...

تف سربالاست این حرفها ...

شرط اول قدم

بسم الله

کتاب ها , واژه ها , کلمه ها

سطر ها و قطر ها و عمود ها

خشاب ها گلوله ها اسلحه ها

کدامها کدامها کدامها ...

کتابها را باز می کنم و خیرهدمی شوم به کلمه ها . دیگر کلمه ها کلمه نیستند .از میان هر میم ,آتشی بلند میشود از دل مادری که از فردای فرزندش نگران است . از میان هر سین یاد سربازی که دوستش را لب مرز دیده و ندیده . از میان هر الف , خامت خمیده پدری که چشم نگران روزی امروز خانه است . اگر کنارم ایستاده بودی برایت حرفها می زدم که چقدر تفنگ دست گرفتن آسانتر است از این کلمات و قلم . می گفتم که دست هایم می لرزند وقتی حس می کنند حقی پیش پایشان قربانی می شود و سکوت کرده اند . اگر کنارم بودی برایت قسم میخوردم که حاضرم سالهای برزخی اینجا را با یک ثانیه زیر بمب باران بودن تو عوض کنم ... این زجر راه رفتن مدام روی بند میان دره را ...

دستهایم از من و من از تو خجالت می کشم و تیری میان وجودم سر می کشد ... 

کاش کاش کاش ...