قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

به رسم هدیه

بسم الله

دق میکنم این کلمه ها را ننویسم . می دانم . شب بی آبی نوزاد است . شب خنجر کشیدن روی نوزاد. و من چهارستون بدنم می لرزد از کلمات . از نوزادهای بی شیر . از نوزادهای بی پوشک . دلم می لرزد از تمام نوزادهایی که از ترس بی پولی به دنیا نیامده از دنیا می روند. من میترسم از تمام سه شعبه های عالم که دست تمام حرمله های مسلمان است ! تمام حرمله های مورد تایید خلیفه مسلمین . وسط سینه زنی ست . بعد از پایان روضه . تمام بدنم میلرزد . نفسم بالا نمی آید . میشوم نفرت . می شوم اشک . می شوم بی دست و پایی ...

اگر صدای حاج آقا نبود کم می آوردم ... بعد از ۷ سال تازه تازه روضه شنیدن این دردها را هم دارد. دق میکنم این کلمه ها را ننویسم . لعنت به هر آنچه موجب سکوت است... لعنت به من ...

عالم از این خوبتر پناه ندارد ...

بسم الله

ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . خواسته بودم . مطمئنم خواسته بودم ازتان که دست بگذارید روی سرم . غر زده بودم من که جز شما کسی را ندارم . غر بی کسی ام را پیشتان آورده بودم که من که جز غم شما شانه ای ندارم که سر بگذارم رویش .  ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . کجا بودند این روضه ها اینهمه سال . آتش افتاد به جانم امروز . آتش کودکانی که شیر خشک برایشان نیست، پوشک برایشان نیست ... آنوقت از همه جا بی خبرهایی گوشه ای از این شهر دور هم جمع شده اند توهم سر می دهند که جنگ و تحریم اثر نکرد ! 

آتش به جان من است . به جان آنها هیچ وقت نمیرسد این آتش انگار ! آنها بچه زیاد دارند . لابد پول برای شیر و پوشک هم . که تحریم اثر نمی کند برایشان !  ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . آغوش شما زیباترین آغوش دنیاست که من چشیده ام . که من دارم ...

چرا باید از عباس بخوانند وقتی در راه مدام به عباس فکر کرده ام ؟ چرا دقیقا همان شعری را باید برایم بخوانند که راه زمزمه میکرده ام ؟ خواسته بودم مطمئنم ... باید چشمانم را ببندم و بهتر بخواهم . درست تر بخواهم . شما خیلی اربابید خیلی . خیلی آقایید خیلی ...

نمی نوشتم امشب هیچ وقت نمی نوشتم ...

تهی

بسم الله

این یک داستان تازه است . چند وقت پیش از مرگ می ترسیدم . نمیدونم که چی شد که اینقدر مرگ رو به خودم نزدیک دیدم . این باعث شد که بیشتر و بیشتر به مرگ فکر کنم . به آینده ای که در انتظارم است . حالا که دارم این رو مینویسم نمیدونم آینده چه شکلی میشه , نمیدونم چی در انتظار منه . حالا امشب اینجا میتونم بلند بلند فکر کنم و بلند بلند این فکر نوشته بشه . آینده شبیه کدوم یکی از داستان هایه که خوندم ؟ نمیدونم . این یه داستان دیگه است. یه داستان جدید. من شبیه هیچ کدوم از تئاترهایی که دیدم نیستم , شبیه هیچ کدوم از کتاب هایی که خوندم نیستم . من یه داستان جدیدم پر از فراز و فرود, پر از سختی وآسونی . چرا دارم اینارو مینویسم ؟نمیدونم. باز دارم فکر می کنم بلند بلند . یه داستان جدیدم.  داستانی که شبیه هیچ کس نیست. من میترسم از این ...همه چی خیلی ترسناکه . آدم هایی که دور و برمن , روابطی که بینمون هست .من میترسم . من از داستانی که نمی دونم آخرش چی میشه میترسم ...