قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

تو نشسته ای کجای ماجرا

بسم الله

داستان از این جمله شروع شد: " چرا نمیتوانم عباست باشم؟" اینکه حسین ابن علی برای من داستان تکرار شونده نبود، داستان جدیدی برای آنها که مرا میشناسند نیست. حسین ابن علی اصلا برای من حسین ابن علی نبود. در تمام روضه ها بر حسین ابن علی گریه نمیکردم. اسم حسین را پاک میکردم و جایش اسم دیگری می گذاشتم. بعد بی صدا از ته جانم فریاد میزدم میان روضه. انقدر که داد میزدم کاش می مردم کاش می مردم کاش می مردم از این داغ... دستانم بسته بود. پاهایم. زبانم. به هیچ دردی نمیخوردم. داستان از اینجا شروع شد که چرا نمی توانم عباست باشم؟ چرا نمیشود مثل عباس برایت بجنگم؟ چرا نمیشود تا هستم خیالت جمع باشد که خیال جمع تو؛ یعنی خیال جمع تمام عالم. که تو تمام عالمی. که تو بهانه وجود عالمی. 

خیلی طول کشید که باور کنم شاید خب بشود عمرو باشم. شاید زهیر، شاید وهب، شاید حر. اما باز در دلم حسی بود. حس عجیبی که به درد نمی خورد. باید عباست باشم... . آنجا بود که فهمیدم آقازادگی معنا دارد. پدر من که علی ابن ابی طالب نیست که لحنم لرزه ای بیندازد به قصرالحمراء که خبر سفک دماء اهل بیت نیانداخته است. من دختر فاطمه بنت محمد نیستم که صبر بلد باشم. که نلرزیدن صدا بلد باشم. 

آنجا بود که باور کردم آدمها متفاوتند. اما حسرت آقازادگی همیشه همراه ماست. آنجا بود که باور کردم باید روزگاری بعد از این منجلابی که برای خودمان دست و پا کرده ایم وجود داشته باشد که برویم بگوییم ببین آقا، ما خواستیم از شانه های شما رنج را پاک کنیم، ولی بلد نبودیم. کسی یادمان نداده بود. تو از ما همینقدر بپذیر. همین رنج مادام العمر که ؛ نشد عباست باشیم...

The dark holle

بسم الله

من مسافر آخرین اتوبوس متروک ترین خطم. مسافری تنها و پر از غم. غم های غمگین. غم های شاد. این ساعت از شب کسی با اتوبوس خانه نمیرود. مگر کسی که در خانه کسی منتظرش نیست.

آخرین اتوبوس متروک ترین خط، همیشه بزرگ است، زمخت است و خالی. میتوان راحت درش خندید، میتوان راحت زد زیر گریه. یک اتوبوس غمگین بزرگ، برای یک دخترک غمگین کوچک. 

دخترکی که در چشم هایش زیباییست و روی لبهایش خنده. اگر این موقع از شب به جای اتوبوس متروک خاکستری سوار ماشین قرمز کوچکش بود میخندید. به چیزهای دیگری گوش میداد. اما حالا باز با این اتوبوس خاکستری بزرگ متروک ترین خط تنها شده. حالا باز میتواند برایش درد و دل کند. میتواند سرش را بگذارد رو شیشه هایش و هق هق بزند زیر گریه. 

دخترک خسته شده از فرار. از لبخند زدن. از محکم بودن. از آدمها. از همه آدمها. دخترک به آخرین اتوبوس متروک ترین خط نیاز دارد...