بسم الله
هفته پیش رفتم دانشگاه که نسخه اصلاح شده پایان نامه را تحویل بدهم و تمام. فکر نمی کردم انقدر حس عجیبی باشد. شاید من جزو آدم ها ی معدود و خوش شانسی هستم که دقیقا جایی بودم که اندازه من بود. تلاش نکردم خودم را بالاتر بچپانم. به پایین تر هم قانع نشدم. و اینها هیچکدام ربطی به من ندارد. البته شاید اگر بگویم کمتر ربط دارد بهتر باشد. 8 سال و نیم دانشجوی حقوق بهشتی بودن، صبح را از پنجره های بهشتی دیدن و غروب را در بوفه بهستی تماشا کردن. اشتباه ها، تشویق ها، خوشحالی ها، ناراحتی ها. به دنیا آمدن دختر زهرا، فوت علی. همه این ها را در آن ساختمان تجربه کردم. چه کار می کند این گذشتن زمان با آدمیزاد؟!
شاید هم من زیادی آدم احساساتی هستم. اما بهرحال تمام شد. داستان من و حقوق تمام شد و شاید داستان من و آکادمی هم تمام شده باشد؛ و حالا دستم خیلی پر است از حقوق. امانتی که این دانشکده در دامنم گذاشت و در ذهنم کاشت را باید با دقت نگهدارم و جایی جز برای مردم نبرم. بستن این دفتر از زندگی، تیک زدن حس عجیبی است. دومین تیک بعد از تیک پایان فعالیت داوطلبانه.
حالا نرگس در آینه متفاوت است با آنچه قبلا بود. خوشحال است؟ خیلی. خیلی زیاد. حتی بدترین حال هم این خوشحالی را از نرگس نمی تواند بگیرد.
روز اولی که از سربالایی آمدم بالا و نگاهش کردم را خوب یادم هست. و هفته پیش از پشت سر دوباره خوب نگاهش کردم و خداحافطی کردیم. الحق که رفیق خوبی برای این 8 سال و نیم بود، دانشکده قشنگ من.
بسم الله
بهم گفتی اگر دسته گل نرگسی که خریدم را بدهم بهت تا همیشه یاد من خواهی بود و من مردم برایت. درجا. مثل آن روز که بهم گفتی همیشه پیشت بمانم. مثل آن روز که با هم رفتیم آسمان نما و مشتری و زحل و مریخ و ماه و کهکشان قشنگمان را دیدیم. نشد بنویسم در چالش خودکشی، اما اگر یک دلیل برای خودکشی نکردن داشته باشم تویی جانکم. می خواهم قشنگی های دنیا را نشانت بدهم و بهت یادآوری کنم که جهان رنج است.
من همیشه می مانم کنار تو. تا وقتی زنده باشم. دوستت دارم.
بسم الله
من هیچوقت نخواسته ام نقش زخم خورده را بردارم و به همه آدمها بگویم باید به من حق بدهند چون هزار خنجر هنوز توی قلبم هست و هزار نفس از گلویم بالا نمیآید. هر بار زمین خوردم عادی بلند شدم. انگار نه انگار زمین خوردن درد دارد. برای اینکه کسی فکر نکند من زخمی شدم. دردها را جارو کرده ام زیر فرش. شاید برای همچین روزهایی که بلند شوم از جایم و به خودم بگویم این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری ها نیست که نیست. حالا وقتش است این زخم ها را نشان بدهم. اول از همه به خودم و بگویم حالا که قوی ای، حالا که هزار کوه را جا به جا کرده ای و هزار اده را پشت سر گذاشته ای، حالا بیا فرش را بلند کنیم و برای تک تک این ها سوگواری کنیم. بیا به همه شان با خنده گریه کنیم نرگس. بعد به بقیه هم نشان می دهیم. آن ها یا بلدند با خنده گریه کنند یا نه. اگر نه که پس هیچی. تو بخند. تو سرت بالا باشد که زنده ماندی. تو قهرمانی در قبال اینهمه معصومیتی که داشتی و آدمها زیر پایشان لهت کردند.
اگر الان بمیری نرگس، من از تو راضیم.آن موقع که به سختی زندگی می کردی وقتش نبود فرش را بالا بزنیم. آن موقع باید می دویدی. حالا که دیگر نمی توانی بدوی وقتش رسیده همه خنجرها را دانه دانه ببینیم و دربیاوریم. آن هایی را که می توانی ببخشی ببخش و آن هایی را که نمی توانی مجبور نیستی. بعداها اگر خدایی باشد خودش آن خنجرها را نشان میدهد به همان هایی که فرو کرده اند در قلبت و می گوید ببین! راحت می بخشید، ولی تو تلاشی نکردی.
می ایستم و بلند داد می زنم. وقتش رسیده.
بسم الله
میرسم شرکت و می آیم طبقه خودمان. کیفم را می گذارم توی باکس خودم. احسان دارد با نسرین میان آپدیت انیمیشن کامپوزر شوخی می کند. چقدر این بشر خوب است. چقدر همه اشان خوبند. دلم تنگ می شود نبینمشان. حتی میان همه شان فخرالدین هم که کم حرف تر است با من خوب است. دیروز راجع به کافه نشینی با هم حرف زدیم. بهش گفتم که دیگر با آن آدمهایی که وقت دارند چند ساعت در کافه بشینند غریبه ام. دیگر با مترو سوار شدن غریبه ام. زینب بهم خرما می دهد که با چایی ام بخورم. فخر الدین می گوید قهوه هم بود ها. آرام می گویم تمام شده بود. هر دو زیر زیرکی می خندیم. از تمام پروسه قهوه درست کردن قسمت آسیاب کردن را بیشتر از همه دوست دارم. احسان هم همیشه آن قسمت را می دهد به من.
از آنیکی جاهه پیام دادند که بعد از این دوهفته بیا برای جلسه ها. از آنیکی سازمان عه هم دیشب خبر رسید که طرحم رفته در دستور کار معاونت. خوب است همه چیز. لعنتی چقدر خوب است همه چیز...
اما یک غمی هست که هست. که باید قبول کنم که هست و چقدر سخت است این قبول کردن... هیچ چیز شبیه لحظه پذیرفتن سخت نیست. به قول دکتر شکوری من جنگجوی غمگین نیستم، جنگجوی برنده غمگینم. برده ام. شهرهای زیادی را فتح کردم و حالا نشسته ام در دروازه شهر چایی میخورم و اشکهایم می ریزد داخل لیوان چایی.
همین لحظه است که باید مثل همیشه یک صدایی بهم بگوید خوت خواسته ای. و ببرتم به سالهای پیش که میتوانستم مسیر دیگری را انتخاب کنم. باز هم همین مسیر را انخاب می کردم؟ چهره ها می دود جلوی چشمانم. رنج ها. تصویرهایی که گوشه ذهنم قایم شده بودند. رنج دارد؟ بله دارد. اما نجنگیدن برای آنها هم رنج داشت. داد نزدن هم جنگ داشت. سربار بودن هم درد داشت.
باید چایی ام را با اشک بخورم و بپذیرم که دنیا سراسر رنج است. این هم سهم من بوده از دنیا. ناله کردن چیزی را عوض نمی کند. من رنج های دیگر را نخواسته ام و تاوان آنها این رنج است. می چسبد چایی در این هوا. مخصوصا با خرماهای زینب...
باید به کارم برگردم. و هیچی نیست.
بسم الله
سلام.
من خیلی ناتوانم در برابر دنیای تو.
من تسلیم توام. دستهایم بالاست. کاش می آمدی پایین. روبرویم می نشستی و حرف میزدیم و چای میخوردیم. من چیزی از دنیای تو نمیدانم. صد هزارسال هم بگذرد نمی فهمم. من همان نقطه ام در دایره تو. تسلیم مرکزیت تو. مرا ببر سمت خودت. من راضیم به هر چیزی که تو بخواهی. سرم هم خم است. نوکرت همم هستم. چارقت را هم بده بدوزم.
تصدقت، چایی بریزم؟
بسم الله
از کل آن چندین سال شاگردی شاید چیزهای کمی یادم مانده باشد، اما خوب یادم مانده. مثلا اینکه هربار میخواهم با تو صحبت کنم، یادم هست که نسبت من با تو، نسبت نوشتهای است که خلق میکنم با من. اراده کنم نیست. اراده کنم هست. بعد من بیایم یاد تو بیاورم که ببین، من بودم آنچه قرار بود باشم، بین گزارههای شک، و تو نبودی. و یادت باشد. خندهدار است از بیرون، اما حقیقت این است که ببین، خیلی وقتها شخصیتهای داخل داستانهایم هم با من صحبت میکنند! خوابشان را میبینم، برایشان دلم میسوزد.
حالا تو میخواهی اینشکلی بنویسی بنویس، ولی من از گوشه کاغذ به تو نگاه میکنم و شب میپرم وسط خوابت که ببین، من کوچیکت هم هستم، ولی سخت بود اینی که برای من نوشتی، خیلی سخت...
بسم الله
زنگ میزنم ۱۶۴۰. زمان کم است. سلام و حال و احوال نکرده میپرد بیرون و میگوید اگر رضایت داشتید عدد فیلان... . قطع میکنم، من حرف زیاد داشتم. کم داشتم یعنی، ولی زیاد داشتم. سایتها را بالا و پایین میکنم. یک لایوی از حرم پیدا میکنم آخر. از بین الحرمین است. یک بچهای دارد آن وسط میدود. میخندم بهش. قطعا خنده مرا نمیبیند، از اینهمه دور. او وسط قیامت دارد میدود و من درست وسط برزخم. توی دفترچهام نوشتم وسط طوفانهای پیاپیام، و یک کشتی بیشتر نمیشناسم.
ناخودآگاه دستهایم را دراز میکنم سمت حرم و میگویم، دستهایتان را بیاورید که همه چیز را بگذارم میان دستهای شما. تا اینجا چجوری آمدهام؟ باقی هم با خودتان. جز صلاحی که شما بخواهید نمیخواهم. اگر ذرهای هم فکر کردید شعور و توان تصمیم گرفتن دارم، ندارم. تصمیمها با شما، دویدنها با من. قبول؟
قربانک انی کنت من الچاکرین...
بسم الله
بیستم آبان هزار و سیصد نود و نه احتمالا روز خاصی در زندگی من خواهد بود. صبح بارانی که زمان رانندگی از خانه تا شرکت به آواز آشنای قربانی گوش می دادم و دلم نمیخواست تمام شود. روزی که از یک تسهیلگر حقوقی خوشحال که داشت پادکستش را می نوشت کاری خواستند که ورود به دنیای بزرگ و جدیدی بود.
تمام دلم از هیجان دارد آواز دشتی با اوج می خواند. بر می گردم مدام به عقب، مگر من همین را نمی خواستم؟ چقدر پس ترسناک است رو به رو شدن با چیزی که سالهای برای آن تلاش کرده ای! مدام پیام های آقای مسئول را بالا و پایین می کنم، خدایا از کجا بفهمم که باید این مسئولیت را قبول کنم یا نه؟ خدایا چقدر می ترسم. این بند باریک لعنتی که مرا انداخته ای رویش خیلی ترسناک است. جلو بروم می افتم، عقب بروم می افتم، و از همه اینها بدتر، سرجایم بمانم می افتم.
دل مرا گرم کن خدای خوب. گرم کن...
بسم الله
عزیز!
من یک زن معمولیم. زنی که سر از بورس در نمیآورد و نمیداند امروز قیمت سکه و دلار چند است. زنی که دلش برای کادر درمان میسوزد. زنی که دلش به نقطههای روشن در زندگی خوش است. زنی که اگر بتواند دل یک نفر را آرام کند، سهمش را از زندگی برداشته است.
من یک زن معمولیم. زنی که دنیا را گشته و گشته رسیده به آرامشی که به کسی نمیدهدش.
همه فکر و ذکرم این است که ابروهایت گره نخورد. که دلنگرانیهایت را از من پنهان نکنی.
من یک زن معمولیم. که چای دم میکند و نگرانی کاری که تمام نکرده مانده رفته روی مخش.
من از دنیای شلوغ شما دورم. میتوانم تو را از دور میان بدو بدوها نگاه کنم و صبر کنم تا سنگینی نگاهم را حس کنی. بعد میان جلسهات نگاهم را دنبال کنی و برسی به چشمانم. آنوقت لب بزنم که "هیچی نیست". و واقعا هیچی نشود.
من نمیتوانم باری را از دوشت بردارم. جز اینکه غمخوارت باشم. من یک زن معمولیم که میتواند خوب گوش کند، برایت چای دارچین دم کند با کیک هویج، و بعدش برایت بیتی از سعدی بخواند. شاید هم فرازی از لیلی و مجنون.
من همان زن معمولیم که فقط میتواند کنارت باشد، و نگاهت کند. و دعا کند غم از روزگار تو برود...
بسم الله
همه چیز خوب است. کار خوب. حقوق خوب. تیم خوب. آینده خوب. دوست ها خوب. خانواده خوب. سلامتی خوب. حتی مسیر کار جهادی پس از پایان نامه به سمت خیلی خوب. اما عشق در میان این همه دویدن چیزی شبیه خستگی در کردن است برایم. نیاز دارم به خزیدن در سایه محبوب. نیاز دارم که دلم گرم باشد. آن جای خالی درون قلبم به حرف های تو نیاز دارد. به حرف نزدن، اما نگاه کردن. چیزی میان اینهمه خوبی ناقص است و آن نقص، نبودن توست حضرت محبوب.
کجاست آغوش پر از پناه تو؟ که نخواهد من از من جدا شوم؟ که مرا با من بخواهد... کجاست آغوش امن تو که کامل باشد، همه آنچزی که از جهان میخواهم؟ کجاست آغوش گرم تو که به جز آن، دیگر هیچ جا از زمین را با تمام وسعتش نشناسم؟
کاش مثل پاییز برسی از راه. ناگهان برسی از راه...
بسم الله
کله کدوی دیرینه شناس من!
امروز روز اولی بود که پا گذاشتی در جایی به اسم مدرسه. با ماسک دایناسوری و کوله پشتی دایناسوری که احتمالا مامانت در آن یک لقمه گنده نون و پنیر گذاشته است. پشت سرت در عکسی که مامانت برایم فرستاده یک پرچم است. پرچم کشورمان ایران. این روزها تو خیلی بی تابی. احساس می کنی جهان ار کنترل تو خارج شه و مثل قبل دیگر کسی حواسش به تو نیست. در حالیکه آدمیزاد تنهاست امیرعلی!
به دنیای آدم بزرگ ها خوش آمدی. به جنگیدن خوش آمدی. به پیدا کردن جا پا های محک برای زندگی کردن - مثل فسیل دایناسورها- خوش آمدی. عزیز خاله. کاش میشد تو را تا ابد بغل کنم و بوس استگویی بکنمت. وقتش است بیای داخل دنیای ما. وقتش است بدانی آن پرچم سه رنگ پشت سرت دنبال خودش چه خون هایی را دارد، و چه آرزوهایی پایش جان باختند. وقتش است دنیا را واقعی ببینی. نه از چشمان ماها.
خوش آمدی به دنیای بی رحم ما دلبرکم. کم خطر باشد برای تو این راه...
بسم الله
پشت هر پرده نگاهم به بعضی از آدم ها، تعجب است. حتی کلمه ها هم دیگر جوابگو نیستند. کاش می شد با مردم با نگاه صحبت کرد. من از کلمه ها می ترسم. از کلمه هایی که از دهان خودم هم در می آید می ترسم.
و این ۴۰ روز، قشنگترین ۴۰ روز دنیاست...
بسم الله
درد از شقیقه چپم شروع میشود و ریشه میدواند به پایین، به انتها، به وسط. میگرن عزیز با تمام متعلقاتش. یکبار نشستم باهاش مفصل صحبت کردم. هرکسی از من بیخبر باشد او نیست. مثل یک دوست وفادار سر میزند به من.
میان این حال بد فکر میکنم چقدر وقت کم دارم. فکر کردن بهش بهم استرس میدهد.
خوش به حال آنها که سن برایشان عدد است. من به عدد ساعتهای روزهایی که میگذرند، احساس دین میکنم.
حالا در خیالم خوب میدانم مسیر زندگیام چه خواهد بود. تا به نتیجه رسیدن و پا گرفتن این استارت آپ که حدودا میشود ۴ یا ۵ سال دیگر کنار تیم خواهم بود، بعدش با خیال راحت مینشینم پای قلم و کاغذم و خانواده کوچکی که میخواهم را خواهم داشت. مینویسم و میخوانم و بچههایم، اگر قسمت من باشند، یک مادر نویسنده را خواهند دید. و تمام تلاش و هیجان این روزها میماند همینجا.
توی خانه قدیمی حوض دارمان که توی باغچهاش درخت زیتون و گل همیشه بهار میکارم با ریحان تازه و هنگام چیدن ریحانها شخصیتهای جدید داستانم را خلق میکنم. به شمعدانیهای لب حوض آب میدهم و منتظر میمانم تا ساعت ۲ بشود و بروم دنبال دخترک و پسرک. لیمو امانیها را میریزم توی آرام پز که به خورد قرمهسبزی برود و با گوجه میزنیم بیرون.
شب برای بچهها قصههای قدیمی میگویم که همهاش در جایی از تاریخ من دفن شده و گذشته و هرگز به آنها برنگشتهام. روزهای معلمی در روستاهای مرزی. روزهای تحصن در دانشگاه برای انجمن اسلامی. روزهای تبلیغ برای انتخابات. روزهای نامهنگاری به وزارتخانهها. روزها تجمعها، اعتراضها، دیو سیاه بد ادا که میخواست شهر را خرابه کند. روزهای عدالت بخشیدن به همه آدمها، یاد دادن حقوق به مردم عادی.
بعد بهشان میگویم که هیچ چیز، هیچ چیز از مادر آنها بودن برایم جذابتر نبوده. بهشان میگویم که هرگز نمیخواستهام نه وزیر شوم، نه وکیل، نه آدم مهمی در جهان هستی. میخواستم درست عاشق باشم. درست محبت کنم و با همه جهان دوست باشم.
خوش به حال همه آنهایی که سن برایشان یک عدد است. من برای تمام ساعتهای مادر بودن و عاشق بودنی که هنوز نیامدهاند، برای تمام روزهایی که باید ریحان بچینم، برای تمام داستانها، پژوهشها و نمایشنامههایی که ننوشتهام از حالا دلتنگم...
بسم الله
امشب کلمهها درخشانند. مثل ماه شب چهارده مرداد. در آسمان صاف تابستانی. و من دلم میخواهد از تو با حرف بزنم تا سحر.
از آسمان، کهکشانها. از شهرها، حزنها، غمها. خدا میداند چقدر از خودم و اشتباهها غصه به دلم هست. چقدر از آدمها و اشتباهها غصه در دلم هست. شاید این غصهها را قصه گفتن برای تو با خودش ببرد. شاید اگر شهرزاد قصهگوی تو باشم، ملک جوانبخت خیال از کشتن جوانان بیگناه بردارد.
کلمهها بلند میشوند و میدوند میان صدای من. من اما نشسته و خیره به ماه و مشتری، در خیالم رویا میبافم که برای تو شعر بخوانم، حرف بزنم، انقدر حرف بزنم که خسته شوی و حوصلهات سر برود. بعد خجالت زده شوم و نگاهم را بدوزم به زمین و پاهایم را یکی در میان جلو و عقب ببرم.
چه شد که اینطوری شد؟ تو میدانی؟ من هم نمیدانم. اما ماه امشب حتما خوب میداند. چه شد که من یکهو پرت شدم به دنیای شرمندگیها و اشتباهها. چه شد که من هم اشتباه کردم مقابل اشتباه بقیه که در قبال من مرتکب میشدند؟
کاش امشب تا سحر برایت غمنامه میخواندم. غمنامه هبوط دخترک خوشحالی از دنیای خوشحالی و خوشبینیها، به دنیای سختگیریها و ناراحتیها...
بسم الله
خورشید جمع شده روی صورتم. تابستان فصل دریا و خنکاست.صبح ها گوجه را برمیدارم و میزنم به دل خیابان های سرسبز و گل و گشاد شهرک. ایران زمین را میروم پایین که برسم به موسسه. از تیم کوچک فعلی که فضایشان شبیه من است خوشحالم. کاری را که می کنم عاشقانه دوست دارم. دامن چین چینم را می پوشم یا سرهمی نخی دامنی رسمی ام را. باد می پیچد میان روسریم. برزخ جایی نیست که نمی دانی چه خواهد شد. برزخ جایی است که می دانی چه می شود، اما نمی توانی از آن حرکت کنی. حالا دوباره نرگس سرزنده سالهای پیشم که بدون توقف شوخی می کرد. محبت می کرد. بهارها که می گذرند انگار مجبوری باور کنی همه چیز می گذرد و تازه می شود. خورشید را جمع کرده ام روی صورتم. اوضاع بد را پذیرفته ام و این شادانم می کند. شادان و سر خوش و مست. همیشگی ام :)