قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

از یار آشنا سخن آشنا شنید

بسم الله

این روزها بیشتر از هر چیزی حرف زدن می تواند حالم را خوب کند. اما حرف های با کیفیت. حرف های ناب. آدم های جدید. سکوت فعلی را خودم انتخاب کردم. اما بعد از سکوت، همیشه فریاد بلندی باید باشد. 

"دلم می خواهد حرف بزنیم." این را باید وصل کنم به خودم و راه بروم در خیابان. به خدا که وقت مرا نمی گیرید. بخدا که با هم درباره اینکه آیا نظریه مارکس راجع به  اینکه همه جوامع در ابتدای شکل گیری سوسیال بوده اند صحبت نمی کنیم. بخدا درباره قمرهای چوپان و گازهای اتمسفر مشتری هم صحبت نمی کنیم. کاش این قرنطینگی تمام می شد زودتر. کاش آدم های خو گرفته را می دیدم مداوم و به تکرار. 

کاش آدم های ناشناختانه ای می آمدند تا حرف بزنیم. طولانی، و با کیفیت و غریبه گونه! انگار که از پس این کلمه ها، هرگز همدیگر را نخواهیم دید.

مرا ببر امید دلنواز من...

بسم الله

من از پرتگاه پرت شدم پایین. میان زشتی و سیاهی. انقدر عمیق که حالا، پل شبیه رویاست. دوست های خوب من، کلمه ها، دور شده اند از من. بیگانه ترین. دیشب فکر کردم دیگر بر نمی گردم به روزهای خوب. به روزهای پل. روزهای پل همه چیز زیبا بود. من با صدای بلند می خندیدم. از بعد از سقوط، دیگر نمی توانم بلند بخندم. از روی پل این پایین انقدر سیاه نبود. حس خوش دم صبح بود گذر از پل. 

کاش آدم ها ساکت شوند، کاش همه دنیا ساکت شود. این پایین همه چیزبه اندازه کافی غمناک هست. حرص آدم را در می آورند این هایی که ادای خوشحالی در می آورند. دایره تنبک گرفته اند دستشان که هیچی نیست. هرم گرمای این پایین انقدر داغ است که از صد آتش بیشتر می سوزاند. نمی توانم میان سوختن بخندم. سوختن روی پل فرق داشت. سوختن روی پل از زهر شیرین تر بود. که جام تلخی بود این که من سر کشیدم. چرا سرگیجه بعد از مستی اش تمام نمی شود. 

هیچوقت روی پل بر نمی گردم. من هم بودم آدم بیشعوری را که خودش را از دنیای صداقت پرت می کند به دنیای دروغ دوباره روی پل نمی آوردم. دوباره در لطافت غرقش نمی کردم. ولی من که چاره ای جزامید برگشتن به پل ندارم. چاره ای جز امیدوار بودن ندارم. من با پاهای خودم رفتم لبه پل. با صدای خودم یک و دو و سه گفتم، به اختیار خودم پریدم. علی رغم دست هایی که تلاش می کرد جلوی سقوط مرا بگیرد...

حالا اینجا، خیلی تاریک است. خیلی سرد و در عین حال داغ است. کاش برگردم به پل. کاش دستی پیدا شود، دستم را بگیرد و برم گرداند به پل. رویای رسیدن به آنطرف پل هنوز با من است. حالا هر روز صبح بلند می شوم تا شب، دستم را دراز می کنم پایین پل، مگر کسی بگیردش...

نامه دهم - شهریارا گر آئین محبت باشد، جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

بسم الله

رهای عزیزم سلام. آین آخرین نامه ایست که برایت می نویسم. امروز 26 ساله می شوم. عددی که غریب است و اصلا حال خوش 25 سالگی را ندارد. دیروز داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که چقدر 25 سالگی و تولد 25 سالگی حال خوبی بود.  25 سالگی سنی است که آدم دوست دارد برگردد عقب و پشت سرش را نگاه کند. این نگاه کردن اما ترسناک است. ممکن است مسیر کلا اشتباه باشد. خیلی آدم ها ممکن است یکهو در 25 سالگی بفهمند مسیر را غلط آمده اند. و حقیقتش را بخواهی، من مثل کتابهای موفقیت و روانشناس های خوشبین اصلا فکر نمی کنم که همیشه وقت هست برای تغییر دادن مسیر. مگر اینکه معتقد باشی دوبار 18 ساله خواهی بود با تمام شور و هیجانش. دوبار 15 ساله خواهی شد با تمام سئوال هایش. دوبار 23 ساله خواهی شد با تمام تردیدهایش. دوبار 26 ساله خواهی شد، با تمام تنهایی هایش...

آدم به انتخاب هایش وابسته است. چه انتخاب کردن مهم است اما به همان اندازه، کی انتخاب کردن هم مهم است. نمی شود جوانی را در بطالت و تباهی گذراند و خیال کرد هر وقت بخواهی می توانی جبرانش کنی. من نتوانستم جبران کنم. مطمئنم نمی توانم هم و باید بپذیرم. اما از حاصل عمر، برایت چند دریافت مینویسم از این 25 سالگی. شاید که بعدترها به یادشان افتادی و تو هم به صدق این دریافت ها شهادت دادی.


دریافت اول: تمام داشته آدمیزاد از جهان عقل نیست. هیچوقت انقدر احمق نباش که فکر کنی تمام جهان را می توانی با عقلت بشناسی. یکبار به دکتر راسخ این را گفتم و جواب دادند، ما ناگزیریم از زندگی در شک. راست می گفتند. ناگزیریم به اعتماد به عقل. اما عقل هم به قول حقوق عمومی خوان ها، مثل دولت یک شر ضروریست!


دریافت دوم: هیچ چیزی درست نمی شود. فقط می توان شرایط را بهتر کرد. شبیه میزان آب که شیمی دان ها معتقدند در جهان ثابت است و فقط شکلش تغییر می کند. یخ می شود، بخار می شود و... . تو هیچوقت نمی توانی بدی های جهان را از بین ببری. فقط می توانی آن ها را قابل تحمل کنی و اگر برای این تحمل کردن از خودت هزینه ای ندادی، جانت آزار ندید، مطمئن باش که کاری نکرده ای! جهان برای از خود گذشتن خلق شده رها جان. و تو اگر از خودت نمی گذری، داری هیچ کاری نمی کنی. 


دریافت سوم: آدمها واقعی نیستند. آدم ها حاشیه این جهانند. آن ها هیچوقت به جای تو رنج نخواهند دید. روی آدم ها حساب نکن. اما با آدم ها دوست باش. همه آدم ها قطعا به تو ضربه خواهند زد. اگر فاصله ات را باهاشان حفظ نکنی. با کسی قهر نباش. فقط دور نگهش دار. آدمها عجیبند رها. اصلا شبیه چیزی که نشان می دهند نیستند. و جالب آنجاست که، حتی خودشان هم نمی دانند دقیقا چی هستند! آن ها همه را قضاوت می کنند جز خودشان. 


دریافت چهارم: من آدم های ساکن را دوست دارم. آدم هایی که دوره ای سلیقه و اعتقاداتشان تغییر نمی کند. ذوق ادامه دادن هیچوقت در آدم های ساکن فروکش نمی کند. آن ها خوب می دانند از کجا می آیند و قرار است کجا بروند. اگر تغییر راه هم بدهند، هنوز در همان مسیرند. آدم هایی که اصطلاحا بهشان می گویند اصل گرا. ذوق یادگرفتن به ذوق ساختن تغییر می کند و ذوق ساختن به ذوق توسعه دادن. آدم های ساکن خودشانند، نه کپی ناشیانه و ناقصی از کس دیگری! به دست کسی برای آینده نگاه نمی کنند، آینده را خودشان می سازند.


دریافت پنجم: رابطه های انسانی، مهم ترین چیزی است که از این جهان با خودمان می بریم. میدانی رها، من فکر می کنم جهان شبیه یک تابلوی نقاشی است، که همگی مان از آغاز خلقت تا الان یک نقطه روی آن می کشیم. حس هایی که در جهان می گذاریم آن نقطه هاست. برای همین فکر می کنم قلب مهم ترین ساحت هر آدمی است. قلبی که صاف و صادق باشد، به هر دلیلی بدی و غم برای کسی نخواهد و موجب خوشی های زندگی آدم ها باشد، سعادتمند است و به اصل خیر و برکت در جهان، نزدیک تر از همه آدم های دیگر با قلب های سیاه.


دریافت ششم: اشتباه ذات آدم است. اشتباه ذات دنیاست. از بیراهه رفتن نترس. اما وقتی فهمیدی اشتباه است که حتما می فهمی، برگرد. هر لحظه ادامه دادن اشتباه وقتی می فهمی اشتباه است، سیاهی است که به قلب آدم رخنه می کند. سیاهی که خیلی وقت ها نمی توان با هزاران سفیدی هم پاکش کرد.سیاهی روی قلب سیاه معلوم نمی شود، اما قلب سفید را جای مانده اش آزار میدهد... به آدم هایی که قلبشان سیاه است نزدیک نشو. اشتباه را وقتی فهمیدی اشتباه است، ادامه نده...


دریافت هفتم: نوری در جهان هست. حقیقتی در جهان هست. و من با صدای بلند به این نور شهادت می دهم. دربین سیاهی ها و تبعیض ها و کثیفی ها، به این نور شهادت می دهم... ایندفعه که این نور پاشید روی صورتت خوب دقت کن. وقتی دسته مرغ های دریایی پرواز می کنند، وقتی پروانه ها از میان شهر پرواز می کنند، میان زخمه سه تار بداهه نوازی، میان تحریرهای یک آواز محلی سوزناک، میان امید کسی که هیچ دل خوشی دیگر ندارد، میان نور مهتاب، میان درخشش ستاره ها. خوب دقت کن. شبیه نسیم می خورد به صورتت. این نورهای کوچک رها، نشانه نور اعظمند. نشانه خوبی عظیم. نشانه زیبایی مطلق. من ایمان دارم که این زیبایی مطلق هست. یک روز تمام این زیبایی را به همه آنهایی که فقط زشتی آفریدند و فقط زشتی را پررنگ کردند، نشان می دهیم.


در کتابی که داری می خوانی، آخرهایش، یادداشتی هست با عنوان "و من میان دو پرتگاه زاده شدم". نفیسه مرشدزاده نوشته که فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس میزنی؛ پشیمانی هایت را گریه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خیلی از راه را نرم، رهوار، بی تردید، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟بی قانونی! فکر کردی اقلاً دیگر توی این راه؟... و عشق اینجا قانون است و عشق مجاز برای یک شبه رفتن. برای نرم و بی تردید رفتن. فقط می ماند همین که دستی که می گیری بلد راه باشد. فقط می ماند همین دست که یک جوری باید داد دستشان!

این ها فوت کوزه گریست. من امروز26 سال می شود که در این مسیرم.  رشته ای که مریض وار مدام پاره کردم، حالا که خوب نگاهش می کنم رشته نیست، گره روی گره است که نزدیک تر شوم. شاید یک روز به آن نور برسم. شاید هم نه. هنوز هم صدای دکتر راسخ در گوشم می پیچد: "ما ناگزیریم از زندگی در شک"...

خب، این پایان این مکالمه یک طرفه این چندماهه بود. از تو ممنونم که باعث شدی دوباره دوره کنم راه آمده را. امیدوارم راه خودت را انتخاب کنی. امیدوارم مسیر هموار باشد. و همه خوبی های جهان را برای تو می خواهم. ندیده و نشناخته دوستت دارم و خب، خداحافظت باشد:)


خواهر بزرگترت نرگس

بیستم خرداد 1399

روز تولد 26 سالگی :)

نامه نهم - قفس در بهشت

بسم الله

رهای عزیزم سلام

این نهمین نامه است و کوتاه میخواهم برایت از زنگ تفریح ۲۲ سالگی تا ۲۵ سالگی ام بنویسم. ۲۲ سالگی‌ام فهمیدم دلم میخواهد یاد بگیرم. نه اینکه لزوما درس بخوانم و دانشگاه بروم، اما دلم میخواست ادامه بدهم به یاد گرفتن. اینکه چطور شد ارشد حقوق عمومی بخوانم خودش یک داستان بزرگ است، اما این وسط قبولی کورس یکساله فلسفه بهشتی برایم دنیای بزرگی بود. من اجازه داشتم ۲۰ واحدی که البته خود گروه فلسفه مشخص می‌کند برایم، از واحدهای کارشناسی فلسفه بخوانم.

دانشکده علوم انسانی با دانشکده حقوق بسیار فرق داشت. گروه فلسفه هم با گروه حقوق. قشنگ یک دنیای دیگر بود. آدم‌ها و حتی اساتید. میزان حس خوبی که در آن یکسال داشتم قابل وصف نیست. سال ۹۶ ارشد قبول شدم. ارشدی که بهترین روزهای آکادمیک عمرم را همراه داشت. درست‌ترین جایی بودم که می‌توانستم باشم و خوشحال. 

حالا دیگر هیچ حسرتی در زندگی من نمانده بود. کلاس های دکتر راسخ، دکتر بیات، دکتر جلالی و باقی برای من فارغ از این دنیا بود. روی ابرها بودم. همه چیز خوب بود و خوشحالی ام تکمیل. آن دوسال و نیم، برای من حکم رفتن به بهشت با قفس بود. چرخانیده شده بودم در خوبترین حس های دنیا. تعریف ها خیلی کیف می داد. تحقیق ها هم خیلی کیف میداد. و این تمام چیزی بود که من از آکادمی می خواستم. روزها سرپایینی بهشتی را پایین می آمد و حس می کردم خوشبخت ترین دختر دنیایم. و البته وقتی که دیدم چیزی که دوست دارم، یا بازار کار ندارد و یا بازار کارش در انحصار یک گروه خاص است، فهمیدم یک گردش کوتاه اما دل‌چسب بوده.

پایان نامه که تمام شد، با خوشحالی ها خداحافظی کردم. پایان نامه را خیلی دوست داشتم. برای بلوچستان بود و از عمق جان. پایان نامه را به رویای بلوچستان آباد تقدیم کردم، با یاد از مادرم و دوستانم در السابقون و مردم عزیز بلوچستان. جایی از لبخندهای من تا همیشهْ شیرینی این دوسال و نیم هست. که امیدوارم، به زودی زود تکرار شود...

نامه هشتم - جا پای محکم (3- فایده)

بسم الله

رهای عزیزم سلام.

کم کم داریم به انتهای این نامه ها نزدیک می شویم. از ثبات اگر بخواهم سومین مولفه را برایت بنویسم، فایده است. فایده برای جهان.

18 سالم که بود و رسما وارد دنیای جدی ها شدم، می خواستم جهان را تکان بدهم.چرخ اختراع کنم. فلک را سقف بشکافم. آن موقع ها اگر از من می پرسیدی زندگی محبوبم چیست، می گفتم زندگی چریکی. مکان و خوراک حداقلی و جنگیدن. صبح تا شب جنگیدن. آن روزها تمام وجودم را در خدمت می دیدم. خدمت به چیزی که درست است. بعدها خواندم سر کلاس های فلسفه حقوق که درست همان حق است و خوب، همان قانون. برای همین هنوز متعجبم از کسانی که در این سن ها ازدواج می کنند. تا حال عقیده من خیلی فرق کرده.

جنگیدم، طولانی و روزهای مدام. سنگین درس می خواندم و سنگین می جنگیدم. کجایش مهم نیست. شاید هم هست. اما هرجایی که فکر می کردم به درست نزدیک است. گاهی کنارآدم هایی که مجازی با اسراییل می جنگیدند( که البته هنوز هم آدم های کمی می دانند که من عبری بلدم!)، گاهی کنار آدم هایی که برای رفع تبعیض و محرومیت می جنگیدند، گاهی کنار آدم هایی که علیه تک صدایی در دانشگاه می جنگیدند. حاصل همه این ها برایم ارتباط گسترده ای بود با جامعه انسانی وسیع. از علوم اجتماعی تهران تا علوم پزشکی زاهدان. حتی اینوسط ها کار خیریه ای هم که آدمش نبودم کردم. حالا که یادم  می آید چه روزهایی را گذراندم فقط یک لبخند می نشیند روی لبم. آن تجربه ها ارزشمندترین چیزهاییند که دارم. آن ها یادم دادند در جهان هیچ چیزی ارزش نشنیدن خنده های بچه ها را ندارد. آ نها بهم یاد دادند که کثیفی جهان هیچوقت تمام نخواهد شد. آن ها بهم یاد دادند که حس های خوب جنگیدن دروغ است.

رها جان! شاید باید اینها را خودت تجربه کنی. یادم نیست آیا خوانده بودم قبلش یا نه، اما مطمئنم که اگر تجربه نمی کردم باور نمی کردم. رها من 26 ساله شده ام، اما قطعا سن واقعیم به نسبت چیزهایی که از جهان فهمیده ام این نیست. اما بگذار این را بگویم. رها! تفنگ دست گرفتن، فقط ژست کشیدن بار از روی دوش است.بار اصلی همه ما، صدای تیر و ترقه و فدا کردن جوانی نیست. چیزی جدا از این اداهاست. جایی در قلب ما. 

رها جان! همین یک چیز را از خواهر بزرگترت باور کن که لبخند زدن از کشیدن ماشه تفنگ و شب بیداری تا صبح برای رساندن صورت جلسه ها و تفاهم نامه های آموزشی خدمات به مدارس سخت تر است. زنده نگه داشتن عشق در دل، با هجوم آدم های نامهربانی که خیلی هایشان به خواسته خود نامهربانی نمی کنند سخت تر است. باور کن، چیزی نه در کتابهاست و نه در میدان مبارزه. هر چه هست در دل ماست.

یکبار دکتر سلیمانی، استاد دانشگاه امیرکبیر و از خیرین ما و واسطه های قوی برای لینک شدن به مسئولیت اجتماعی شرکت ها، بهم گفت دعای خیری که پشت سرت هست نجاتت خواهد داد. این تصویری است که در همه این سالها آدم ها از من داشته اند. تصویر دختر قوی که در مورد حقوق مردم با سخت گیری عمل می کند، و با دوستها و خانواده اش مهربان است. من هیچوقت اجازه ندادم فعالیت های اجتماعی مانع وظیفه خانوادگی و دوستی ام شود. سعی کردم دوست خوبی باشم برای دوستهایم، فرزند خوبی برای مادر و پدرم، شاگرد خوبی برای استادهایی که حق به گردنم داشتند. اما باز تا سالهایی فکر می کردم دارم کار بزرگی میکنم. فکر می کردم اردوی جهادی رفتن از شکلک درآوردن برای یک بچه تو اتوبوس کار بزرگتری است. البته که خوب است و قابل مقایسه نیست. البته که حال شبانه روز جنگیدن، قابل مقایسه با شبانه روز دور دور کردن و مهملات بافتن نیست. اما باید بگذاریشان جای خودشان. 

بارها فکر کردم که حال آدمهایی که جبهه می رفتند را می فهمیدم. وقی از جهادی بر می گشتم، میخواستم هیچوقت بر نگردم. احساس می کردم 10 روز مفید بوده ام. بی وقفه مفید. وقتی پروژه درسی تحویل می داده ام هم.هنوز هم فکر ها در سر من جولان می دهند. با اینکه مسیرم مشخص شده و جای همه چیز تقریبا در زندگیم قرار گرفته. شاید هم تاثیر آدم هایی است که باهاشان کار می کنم. که خانواده برایشان اولویت است. بعد تخصص و بعد جهادی. آنچه در زندگی من هم کم کم اصل شد. هربار فکر می کنم که چقدر خوشبختم از داشتن آن ها، بغض می دود میان گلویم. بگو ماشالله :دی

حاصل جوانی ام، 18 تا 23 سالگی، ثبات هایی بود که برایت شمردم. در مفید بودن، رفاقت داشتن و تخصص. هزاران دسته بندی برای آدم ها وجود دارد در مغز من. یکی از آنها آدمهای ساکن و آدمای بی قرارند و من، انتخاب کردم جزو آدم های ساکن باشم. آنهایی که باید برای خودشان در جوانی تا جان  در بدن هست، قالبی بسازند که فقط و فقط مال آنهاست و نه دیگری و سالها با آن خوشحال باشند. چرا که فقط همان قالب است که می تواند خوشحالشان کند، و آدم هایی که قالبشان، مال خودشان است و نزدیک به او.

نامه هفتم - جا پای محکم (2- رفاقت)

بسم الله


رهای عزیزم سلام.


این که اسم دوران جوانیم را گذاشته ام جا پای محکم، دلیلش این است که احساس می کنم تمام عمر را باید رفرنس بدهم به این سالها. و باید تلاش می کردم تا رفرنس های خوب و معتبری بدهم. شاید خیلی ها در این سالها به این فکر نکرده اند که دارند بهترین سالهای زندگیشان را می گذرانند. اما حالا در آستانه 26 سالگی، احساس می کنم نه خریت 18 سالگی را دارم نه توان و ذوق 18 سالگی را، و نه حتی گستردگی روابط 18 سالگی را. نمی دانم. بعضی آدمها فکر می کنند هر وقت بتوانی ماهی از آب بگیری تازه است. اما خب من از آن دسته آدم ها نیستم. برای من دوران خوشان خوشان و تجربه کردن تا چند وقت دیگر تمام می شود. و واقعیت تلخ این است که دارم به دنیای جدی آدم بزرگ ها وارد می شوم. دنیای تاثیرگذاری و فعالیت مفید و ساختن سبک زندگی مخصوص به خود. من فکر می کنم زندگی پله دارد. پله هایی که باید در زمان خودش طی شود و این طی کردن، نهایتا شاید بتواند یکی دو سال عقب بیافتد.

وجه دیگر دوران سرخوشی، و شاید وجه مهمش، پیدا کردن دوست بود. دوست در خانواده ما چیز مهمی بود. همه ما دوست های صمیمی و نزدیک داشتیم و بخشی از وقتمان را با ایشان سپری می کردیم. مهمترین وجه دوستهای پدر، مادر و خواهرم این بود که جلوی آنها خودشان بودند. برعکس فامیل که بیشتر اوقات حرف اصلیشان را نمی زدند. و البته من هم فکر می کنم فامیل جایی برای خوش گذراندن است، نه نفس تازه کردن و دوست های خوب، به آدم امکان نفس تازه کردن می دهند. 

دانشگاه که قبول شدم برادر حمید زنگ زد و حرف زدیم، گفت بهترین 4 سال عمرت را می گذرانی، به هیچ چیز فکر نکن و خوش بگذران. حالا من هم این جمله را به هرکسی که دانشگاه قبول می شود می گویم. بهترین 4 سال عمر، برای تجربه کردن، پیدا کردن دوست داشته ها و رابطه هایی که ریشه بدواند. روزی که فارغ التحصیل شدیم، می دانستم دلم برای آن جمع تنگ خواهد شد. شاید من از معدود کسانی بودم که با همه دوست بود و کسی با او مشکلی نداشت. اما با فاصله و حفظ طیف. می دانی رمز این موفقیت چه بود؟ من در دانشکده حقوق، آدم ها را به دوست داشتنی ها و غیر دوست داشتنی ها تقسیم نمی کردم. به کمتر قابل ارتباط گرفتن ها و بیشتر قابل ارتباط گرفتن ها تقسیم می کردم. مثل یک طیف که می توان با کسی 10 تا دوست بود، با کسی 100 تا. و این راز موفقیت ارتباطم با فامیل هم بود. دومین راز هم برخوردی بود که طرف مقابل بفهمد نباید دیگر زیادی هم پسرخاله شود و با تو شوخی های نامتعارف بکند و سوال های شخصی بپرسد. مثل یک دیوار نامرئی که هر دو می دانید بینتان هست، و هست.

حاصل دوستی ام از دانشکده حقوق، در دوران کارشناسی، زیاد اما کم عمق بود. دوستی های دانشکده همینطور است. زیاد اما کم عمق. در حد همکلاسی. یک اکیپ 4 نفره صمیمی برایم ماند که نه خیلی مثل باقی کله در کتاب بودند، نه خیلی زرد، نه خیلی بی تفاوت به دور و بر. یک اکیپ حدودا 20-3- نفره که حالا بیشترشان یا مهاجرت کرده اند یا انقدر درگیر وکالت و قضاوت و فتح قله ها هستند که وقت وقت گذراندن ندارند. اما دخترهای آن اکیپ شاید بهتر و نزدیک ترند. یک اکیپ جدا هم با آنها و تعدادی دوست صمیمی و نزدیک، اما با کیفیت. راستش را بخواهی نظرم این است که دوستی های پر هیاهو نمی ماند. کوه رفتن ها، خندیدن ها، وقت ناهارها. نمی ماند. برای همان لحظه است. دوستی که بتوانی حس های نابش را از سالهای قبل پیوند بزنی به حال سخت پیدا میشود. تازه اگر وقتی پیدایش کنی و محرم همیشگی شود، مثل نفیسه فرفری ساز رفتن کوک نکند. 

از دانشگاه و دوران کارشناسی یک یادگاری دیگر هم دارم که جز اندکی، چیز جذابی نیست. آن هم دوران فعالیت سیاسی دانشجویی است. دوستی های آن قسمت، نتیجه جذابی ندارد. این را وقتی فهمیدم که دیدم دوستهای صمیمی و گرمابه و گلستان چه راحت همدیگر را می زنند برای اینکه خودشان را تطهیر کنند. چقدر راحت راز آدمهایی که آن ها را محرم دانسته بودند فاش می کنند و حالم بد میشد. دوستی های انجمن بهشتی همان 10 درصد هم زیادش بود. من مال آن دنیا نبودم. و البته سرزنش میشدم. یکبار به نوریجان گفتم بزرگ می شویم و دیگر اسکل نیستیم. شبیه مردم عادی می شویم، گفت باید مواظب اسکلیتمان باشیم. خندیدم. انگار مال صد سال پیش است ولی نهایتا متعلق به 6-7 سال پیش است. از آن دوستیها خیلی کم ماند. و بیشترشان اشتباه بود. اشتباه ترین! اما این گذشت زمان بر آدمها هم جذاب بود. میدانی، آدم ها به اصل خودشان بر می گردند. و حالا که ما همه در آن انجمن بزرگ شدیم، این مشهودترین چیزی است که می توان دید.

اما بگذار خوشبختی تمام زندگی ام در رفاقت را برایت شرح بدهم. یکبار حرف خوبی را شنیدم. و چسبیدم بهش. این از خوشبختی های زندگیم بود. و هرچه برکت در زندگیم بود. آن هم کلاس مجردها و شاگردی حاج آقا مرادی بود. برکت زندگی من تقریبا بخش زیادیش خلاصه می شود در این شاگردی حدودا 7 ساله. از 91 تا 97. از آن کلاس نفیسه را پیدا کردم. نزدیک. مهربان. همزبان. به معنای واقعی همزبان. آنچه میان ماست را نمی توان با کلمات گفت. اما نفیسه محرم ترین فرد به زندگی من است. چیزهایی را میداند که کسی نمی داند. چیزهایی را می دانم درباره اش که نمی داند. او را می شناسم و هیچ حرفی از او دل مرا نمی شکند. هیچ حرفی دل او را از من نمی شکند. محکوم به هم انگار. همراه هم. ماشالله :دی . اگر همین نفیسه را بدهند بهم، کافی است از جهان. سفرهای دو نفره، تا صبح حرف زدن های دو نفره، کافه گردی های دونفره... . بعد از نفیسه فاطمه همکلاسی دیگرم بود که دوست زهرا بود. حالا خیلی روزهایمان سه تایی سپری می شود. سه تفنگدار طوری. مثل خواهر. در خانه و خانواده هم رفت و آمد داریم و خانواده هایمان هم همدیگر را دوست دارند. و من این خلوت عمیق را، به هزار هیاهو ترجیح می دهم.

یک چیز دیگر را هم نمی توانم خوب تعریف کنم. و آن هم اوقات خوشی بود که با بچه های السابقون سپری شد. آن ها را هیچ وقت نمی توانم تعریف کنم. روزهای خوش، از بلوچستان تا  کردستان عراق. شادی بی حد و حصر. صداقت صداقت صداقت... اگر نبودند، مرده بودم. مطمئنم مرده بودم. برایت از السابقون خواهم نوشت در نامه بعدی. که چطور به زندگیم آمد و کجای زندگی ام نشست...

خلاصه که اگر از من بپرسی، رابطه صادقانه دوستی، و گروه دوستی در 26 سالگی غنیمت بزرگی است. نه دوستی که امروز بیاید فردا برود، دوستی که بوی صداقت بدهد. که بتوانی با خیال راحت خودت باشی. نمی دانی خیلی وقتها اگر نوریجان و فاطمه نبودند چه بلایی سرم آمده بود. آن ها نگران منند. مثل یک خواهر. بیشتر از یک خواهر حتی. من آدم وقت گذراندن هایشان نیستم. آدم مهم زندگیشان هستم. 

حتی وقتهایی که دارم از ناراحتی دق می کنم، محدثه را دارم برای گفتن این ناراحتی. نه اینکه بروم داخل یک مهمانی و شروع کنم به دروغ گفتن. نفیسه فرفری را دارم که ناکامی را ببرم پیشش، و با هم  ناله کنیم. و بچه های السابقون، کسانی که بی سئوال می توانند حالم را خوب کنند. آدم های حسابی، بزرگ، بالغ و شریف. و در کنارش دوستی های با درصد کمتر و با کیفیت.


نامه ششم - جا پای محکم (1- تخصص)

بسم الله

رهای عزیزم سلام

در ابتدای امر از وقفه های طولانی عذر خواهم. امیدوارم خوشحال و سرخوش و سلامت باشی.

به قله زندگی ام نزدیک می شویم. البته هنوز نمی توانم با قاطعیت قله زندگی صدایش کنم. به کنکور. بی اهمیت ترین چیز دنیا در آن زمان برای من. من در آستانه پیدا کردن مسیر روشنی بودم که بخزم در پناهش برای ابد. انسان خوبی بودم. هیچوقت ولی به آن دوران برنگشتم. نمازهای اول وقت با نافله. نماز شب. روزه های دوشنبه و پنجشنبه.اما  چیزی فراتر از ظاهر دین داری میخواستم . چیزی فراتر از توهم جا زدن زندگی فردی به جای بار امانت بر دوش داشتن. من هیچوقت بچه درسخوانی نبودم. چیزهای زیادی میخواستم از زندگی. چیزهایی فراتر از 20. یکبار رتبه سوم یک آزمونی را سوم راهنمایی گرفتم. تقدیرنامه از منطقه و آموزش و پرورش آمده بود. آوردمش خانه و انداختم آن طرف و کله ام را کردم در کامپیوتر، به چک کردن وبلاگ های جدید. در این حد علاقه ام به درس و رتبه و نمره زیاد بود!

پیش دانشگاهی اما گیر افتادم. یکبار وسط کلاس تست عربی مشاورمان صدایم کرد و در را بست، انگار که قرار است راز مهمی را به من بگوید. گفت تو اگر رتبه ات بالای 200 شود به خودت خیانت کرده ای. به قدری این جمله با خودش برایم حس گناه داشت ک هنوز یادم هست. من خیانت نمی کردم. فقط می خواستم در منطقه امن خودم باشم. با چیزهایی که دوست دارم. بهم گفت تو با همین وضع درس نخواندنت، رتبه 3000 می آوری. ولی اگر یکمی بجنبی دو رقمی می شوی. من اما بسم بود. میخواستم فلسفه بخوانم و همان 3000 کافی بود. آخر هفته ای که برادر حمید - شوهر خواهرم - را دیدم این غر را بهش زدم. با او راحت تر بودم. گفت آدم اگر فکر می کند می خواهد انسان خوبی باشد، باید بهترین جا در بهترین زمان را برای خودش کند. خب، زمینه هم فراهم بود. 4 ماه باقی مانده را خواندم. کله در کتاب تست ها. آن سال سفر رفتیم یا نرفتیم؟ رفتیم فکر کنم. اما سال بدی بود. رنج از دست دادن مامان جان، اوضاع بد خانه ای که تازه خریده بودیم و پس انداز یک عمر پدر و مادرم بود، و همه چیز کسی را به داشتن رتبه خوب من امیدوار نمی کرد. من اما تسلیم بودم. حتی وقتی سر کنکور حالم بد شد. نه پول میخواستم، نه پز دادن یک دانشگاه خوب. فقط تلاشم را کرده بودم، که بهترین را داشته باشم.

رتبه ها که آمد، زل زدم به شیشه مانیتور و رفتم به خانواده ام در حالی که داشتند برای بیرون رفتن آماده می شدند، رتبه را گفتم. هیچکس توقع نداشت انگار دختر سر به هوایشان سه رقمی شده باشد. من اما نه خوشحال بودم و نه ناراحت. منفعل. رفتیم مشهد. زل زدم به دیوار سفید زیر نور سبز. گفتم که هیچ چیزی برای خودم نمی خواهم. حالا هم، بر اساس بهترینی که عقلم می رسد انتخاب می کنم و دخالت هم نمی کنم. هرچیزی که صلاح می دانید. سال ما، سهمیه جنسیتی داده شد و من مشهد حقوق قبول شدم و چون رتبه ام با آخرین فرد قبولی بهشتی که پسر بود، فقط 58 اختلاف داشت و از آخرین فرد قبولی علامه حداقل 100 تایی کمتر بود، با قانون هیات علمی بودن مادر برای دو ترم مهمان شدم و بعدش هم مشمول قانون معدل الف و انتقال دائم. از اینکه سهمیه - ولو در همین حد کم - استفاده کرده بودم ناراحت بودم؟ یا خوشحال بودم؟ آیا از گفتنش ابا داشتم؟ آیا کنایه ها و تهمت ها و توهین ها ناراحتم می کرد؟ نه. آن موقع عقلم نمی رسید که بگویم آن ها هم حرصشان در آمده است. حق دارند. مثل کسی که یک عمر در پوشش دخالت های بی جا کرده اند و حالا هر چادری در خیابان می بیند توهین می کند. بی حس بودم. برای خودم نخواسته بودم که حالا ناراحت بشوم. این قوانین را هم من ننوشته بودم. نه قانون کنکور احمقانه ای که زمانش منجر به بد شدن حال من باشد، نه قانون انتقال مشروط را. 

اولین بار که در دانشکده را باز کردم، با خودم گفتم من برای اینجا نیستم حتما. آدم های اینجا خاصند. باهوشند. من نیستم. آمده بودم که تغییر رشته بدهم. اولین کلاس مقدمه علم حقوق، دکتر وحید سئوال پرسیدند و هر کسی جوابی داد، من گفتم بستگی دارد. با انگشت اشاره به من اشاره کردند و گفتند: این جواب یک حقوق دان خوب است که می تواند وکیل خوبی شود. سرها به طرف من برگشت. من به دکتر وحید خیره، و لبخند. 

آه رها! از این خاطره ها انگار صد سال گذشته. استاد حقوق اساسی و حقوق اداریم حالا استاد راهنمای پایان نامه ارشد من هستند! همان کسی که برایم مکررا نوشتند که از بهترین شاگردانشان بودم. همان کسی که باعث شدند ترم 3 تغییر رشته ندهم. استاد حقوق بین المللم که از تیم مشاورین برجام بودند، یک روزی پشت سرم در حالیکه سخنرانی علمی که مسئولیت و ایده اش با من بود را تمام کرده بودم  و با نفیسه رفته بودیم اتوبان گردی، گفتند که خلاقم و آدم لازمی برای حقوق.

من متعلق به آنجا بودم. حقوق را عاشقانه دوست داشتم. سالها بعد، یکسالی بین ارشد و کارشناسی فلسفه خواندم. فلسفه زیبا بود، اما آنچه که من میخواستم، آنچه که من میخواهم قطعا حقوق بود. و بگذار برایت بعدا بگویم، آن یک سال و نیم ارشد حقوق عمومی، چه بهشتی بود برایم...

من هنوز هم در همین مسیرم. مسیری که اصلا در 18 سالگی عقلم هم نمی رسید که این باشد. زیبا، امن و مفید.

نامه پنجم - چشمه خورشید

بسم الله

رهای عزیزم سلام

امیدوارم سلامت باشی و هنوز از دست غول بزرگ کرونا با تمام قدرت فرار کنی.از تردید برایت گفته بودم. از اینکه عشق ورزان همگی مهر باطل خورده بودند و حالا دیگر حنای هیچکس برایم رنگی نداشت.

پناه بردم دوباره به کلمات. به صبح های زود قبل از طلوع خورشید. به بوی لطیف و مهربان صبحگاهی پاییز. به خلوت در تنهایی. بحث های بی پایان مدرسه، که به مراتب بهتر از دعواهای جناحی احمقانه دانشگاه بود، با سوال های همیشگی من همراه بود. نه مدرسه ما در فضا نبود. همه می ترسیدند از حرف زدن. من هم. اما از تردید بیشتر می ترسیدم. با بچه ها بیشتر حرف میزدیم. استدلال معلمها لوس و احمقانه بود. من می پرسیدم چرا رهبر در مقابل اینهمه توهین، وقاحت و آدم کشی ساکت است و آنها می گفتند وقتی خانمی با لباس فلان در بی بی سی از فلانی حمایت می کند یعنی بهمان. همه چیز سیاه بود. دل من پر از کینه. آن روزها بود که چیزی وارد زندگیم شد. 

سنتی که در دلم زنده بود. شوق دیدن سیاهه های حسین روزهای دور. آدمها شبیه هم بودند. من شباهت نمی خواستم. تکیه کردن میخواستم. به احساس های صادقانه. نمی دانم چطور می شود احساس صادقانه را تعریف کرد. تنها وقتی متوجه شان می شوی که با احساس های قلابی طرف شوی. با آدم هایی که دنبال صادقانه بودن هیچ چیز نیستند. آدم هایی که تظاهر و دروغ را بیشتر از هر چیز دوست دارند. می دانی. دیدن دنیا با همه کثیفی که درش هست، اصلا چیز جالبی نیست. آدم ها هر کدام یک خنجر دارند. خنجرهای خواسته، خنجرهای ناخواسته. اما به هرحال سمت قلب تو نشانه گرفته اند. خیلی سخت است که بتوانی باور کنی بدخواهی انقدر حجم زیادی را از دل آدم ها فرا گرفته. بدانی آدم ها برای بالاتر بردن خودشان می خواهند تو را کوچک نشان بدهند. از یک جایی به بعد نباید در مسیر خودت راه بروی. باید بدوی. مارپیچ بدوی. کلاغ پر بروی. سینه خیز بروی. آدمها تو را نشانه گرفته اند و باید از دستشان فرار کنی. چون برای آدم ها پیروزی ربطی به صداقت و اصالت داشتن ندارد. برای آدم های که شبی همند، پیروزی یعنی از بغل دستی ات، همکلاسی ات، حتی همسرت(!) جلوتر باشی.

می دانی رها، آدم ها سالهاست که ایمانشان را به خدا از دست داده اند. به اینکه عادل، نام خداست و عدالت در دست های اوست. و هر کسی در زندگیش نسیم هایی از طرف خدا دارد. نسیم های صادقانه. به جای اعتماد کردن به این نسیم ها، با پروراندن گیاه نامهربانی و بدخواهی افتادند به جان همدیگر. حالا من میان آن ها بودم. به هیچ چیز راضی نمی شدم. تا نوشته ها به دادم رسیدند. خلاصه نوشته ها این بود: هر لحظه حسین است.همیشه حسین هست. 

پیش دانشگاهی بودم و مست نسیم هایی که یکی پس از دیگری می خورد به صورتم. ملاصدرا می خواندم. نظریه عالم صغر و عالم کبیر ابن سینا را بغل می کردم. مثل قبل شعرهای قیصر و فاضل را زیر لب میخواندم و انگار تمام این دنیا مال من بود. یادم نیست چه کسی بود که می گفت، اما عشق تنها داشته آدمیزاد است که هیچ کس دستش به آن نمی رسد. شاید بتوانند تو را از چیزهایی که دوست داری محروم کنند. دل تو را بشکند. تو را دوست نداشته باشند، اما هرگز دستشان به خوشحالی های تو نمی رسد. تا می توانی برای خودت دلخوشی در جهان درست کن. در دلم داشت نوری می آمد. نوری داشت می آمد در دلم. مثل یک چشمه از دریای خورشید.

دل گرم شده بود. حالم خوب بود.حرفها تکراریست. آتشی در جانم بلند شده بود که همزمان شیرین و همزمان سخت بود. ملاصدرا می گفت هنر نیست جدا بودن از آدمها و خوب بودن. من در میان دوستانم بودم. با شیطنت های وسیع.  همه آن نرگس قبلی. اما انگار در تنهایی خودم داشتم ایمان می آوردم. به چیزهایی که نمی توان گف. به تک نوازی ها، شعرهای حافظ، روضه ها...

انگار بعد از سالها مزه مزه کردن، داشتم حالا خوب تماشا می کردم در دستانم چه دارم. و چه چیزهای ارزشمندی...

نامه چهارم - تردید

بسم الله

رهای عزیزم، سلام

انتخاب کردم که می خواهم ادبیات و علوم انسانی بخونم. اما این تصمیم با تمام جنگ جهانی که در خانه ما راه انداخت، برای پدر و مادرم هنوز جدی نبود. حق می دهم بهشان. آن موقع نمی دادم. فکر می کردم من حق دارم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم. غد و لجبار. اما من داشتم یک تنه تمام رویاهای آن را برای داشتن یک دختر دکتر مهندس دیگر داغان می کردم. و رشته ای را انتخاب می کردم که مال همکلاسی های تنبل و نخاله شان در دبیرستان بود. برای همین سال اول دبیرستان بردندم یک مدرسه دیگر که علوم انسانی اش ضعیف بود. دوستی های آن مدرسه هم جالب بود. دنیای غیر ایزوله. خرداد 88، پایان سال اول دبیرستان من بود. 

به زبان آوردن آن روزها خیلی برایم سخت است دیگر. شبیه یک خاطره نگفتنی. یک خاطره مشترک دور. اینبار چه چیزی در من تکانده شده بود؟ خوش خیالی. من یک دختر 14 ساله بودم که چیزی از سیاست نمی دانست. نمی داند هنوز. روزهای غریب. روزهای خیلی غریب... تنها یک چیز از آن روزها را مطمئنم. با من همه صداقتم آن مردم را دوست داشتم. مردمی که نجیب و خیر خواه بودند. در هر دو طرف قضیه. فقط مغزشان کار نمی کرد. شاید هم اندازه سیاست هایی که بر سرشان آوار می شد، کثیف نبودند. حالا خیلی چیزها داشت برای من فرو می ریخت. شبها کابوس می دیدم. کابوس جوی خون. کابوس شلیک به جوان های مردم. کابوس صحنه کشته شدن ندا. و وقاحت. وقاحتی که از دور بوی بد آدمهایش آزارم می داد. حالا انگار هنوز این کابوس ها تمام نشده اند... انگار کابوس ها تازه از 88 شروع شده بودند. 

به همه چیز شک کرده بودم. انگار به سختی پناه برده باشی به جایی، و سقف آن جا ناگهان خراب شود روی سرت. بی پرده و بی ترس می نوشتم. روزهای ترسناکی بود. هیچ خبری از جایی نبود. اعتماد می خواندم هر روز. قبل از اینکه اعتماد ملی توقیف شود. نوشته های ابراهیم نبوی هم جای دیگری بود که مشترک بود. بیانیه های میرحسین. بیانه شماره 1، بیانیه شماره 2، بیانیه شماره 3... بیانیه ستاد صیانت از آرای میرحسین... وبلاگ های انتشار دهنده این بیانیه ها فیلتر می شدند و ما باید به عدد قبلی آدرس وبلاگ یک عدد اضافه  می کردیم تا وبلاگ جدید و بیانیه جدید را بخوانیم. مرزی داشت شکل می گرفت. مرز باریکی به اسم ما و آنها.

نمی دانم این حس را تجربه کرده ای یا نه. اما گذشتن از چیزی که به آن اعتماد کرده ای کار راحتی نیست. سالها بر اساس فتاوای حوزه علمیه ای دین داشتی که حالا یک رنگ دیگر دارد. حالا در مقابل وقاحت سکوت می کند. حتی به آن طرف هم نمی توانی اعتماد کنی. این وسط چیزی که از بین می رود اعتماد است. نه فقط یک رژیم سیاسی که خودش را مقدس می داند. بلکه دین داری تو می افتد در یک گرداب. از این گرداب خلاص شدن، کار سختی است. مرجع تقلید عوض کردن؟ کار بیهوده ای بود. برای باور کردن این گرداب، باید بوی بدش نزدیکتر شود...

انتخاب طلایی این بارم بازگشت به محیطی بود که باور کنم آدمهای خوب و عادی هستند که از جریان خون ریز حاکم حمایت می کنند. که آن ها به هر دلیلی حامی این وقاحت هستند. حالا حق می دهم. ترس از گذشتن از آنچه به آن خو گرفته ای، خیلی زیاد است. می دانی حامی وقاحت لزوما وقیح نیست. حامی کثافت لزوما کثیف نیست. هر کسی قدر وسعش تکلیف دارد. شاید گذشتن او را به آدم بدی مبدل کند. می دانی. نباید آدم ها را سرزنش کرد. زندگی یک منشور دوار است. هر طرف بایستی یک رنگ می بینی. ما مستحق سرزنش های بیشتریم. گرچه که آن محیط با همه آن بودنش، باز هم اکثریت مخالفی داشت و فقط زور جان فدایانش بیشتر بود. آنجا یک اتاق فکر داشتیم. شعارهای هنگام حرکت صف ها که کسی متوجه نشود که می دهد، نوشتن دیوار نوشت با دستخط هایی که کسی نفهمد چه کسانی هستند، سبز پوشیدن متحد الشکل به بهانه عید غدیر.

میرحسین حصر شد. اعتراض ها فراموش شد اما من مطمئن بودم آتشی را به زور جارو کرده اند زیر خاکستر که یه روزی بد جور زبانه می کشد و این آتش برای من، تردیدی بود که راجع به همه چیز به جانم افتاده بود. عشق ورزان جدی جدی مهر باطل خورده بودند. حالا باید یک عده را از باورهایم خارج می کردم. اما نمی توانستم انگار. کار سختی بود. به چه باید پناه می بردم؟ هیچ کس نبود که به او مطمئن باشم. جز شبهای انجمن خوشنویسان و عصرهای فرهنگسرا که ساز و وسایل خطاطی ام را میزدم زیر بغلم و میرفتم. با اشک جمعه فرهاد را میزدم و دعای حاج آقا فاطمی نیا را در شب عاشورای 88 تکرار می کردم. خدایا آرامش را به کشور ما برگردان...

نامه سوم - نرگس

بسم الله

سلام رهای عزیز

بابت این تاخیرها عذر خواه توام. قرنطینه دارد به پایان می رسد کم کم و دانشگاه ها قرار است باز شوند. باید پایان نامه را بگذارم در لیست دفاع ها. با این اوضاع، نمی دانم کی نوبتش می رسد در این صف طولانی پایان نامه های آماده دفاع. حالا در کنار دو مسئولیت کاری دیگر که خدا را شکر یکی شان هنوز در مرحله پیش تولید است، درگیر نوشتن برای یک برنامه تلوزیونی هم هستم. کاری که یکی از دوست داشته های من در زندگی ام بوده. کار فعلیم، نوشتن دکترین حقوق عمومی و ارتباط دادن به مواد قوانین، کاری که در تمام این سالها هیچ شیر پاک خورده ای انجامشان نداده بود، کاری است که دوست دارم. موسسه حقوقی که در آن کار می کنم، موسسه حقوقی بین المللی است پایین خانه مان که دپارتمان حقوق عمومی قوی دارد. اول برای این از کار قبلی جدا شدم و اینجا را انتخاب کردم که نزدیک خانه بود. اما حالا، دوستش دارم. هم فضای موسسه را، هم محیط را، هم کارم را. به همه اینها، عضویت شورای مرکزی یک گروه جهادی فعال را هم اضافه کن و تصمیم برای سر و سامان دادن به نوشته ها و کارهای پژوهشی در همان راستا. بهرحال امیدوارم با این همه روضه خواندن، مرا بابت تاخیرم ببخشی! 

تا آنجا نوشتم که آدم بزرگی شده بودم برای خودم. به قول امیرعلی ادالت شده بودم. حالا باید انتخاب می کردم. چه سازی بزنم. چه موسیقی گوش کنم. چه کتابی بخوانم. و چطور فکر کنم. آیا جهان برای من گل و بلبل بود؟ نه. خواهرم آن روزها نه تنها نقش اول خانواده، که نقش اول فامیل بود و من فقط خواهر مرضیه بودم. شوهرخواهرم هم نقش مکمل. هر دو هم دوست داشتنی و خواستنی برای هرکسی که آن ها را می شناخت. و من آرام انتخاب می کردم. موسیقی های پاپ در کنار موسیقی شجریان. رضا امیرخانی در کنار مصطفی مستور. و حافظ. دوست خوب و همیشگی من. 

حالا در آینه موجودی را می دیدم که باید برایش انتخاب می کردم. و آن موجود من بودم. چه چیزی شبیه من بود؟ بله. اول از همه چیز هنر. در کمال ناباوری برای همه حتی خودم، موسیقی بیشتر از ادبیات. اما به هرحال مطمئن بودم جز این دو، چیز دیگری شبیه من نیست و انتخاب هر چیز دیگری برای آینده اشتباه است. آیا جهان برای من گل و بلبل بود؟ هرگز. خانواده من هیچوقت نه سخت گیری های سیاسی داشتند، نه سخت گیری های مذهبی. اگر میخواستم نماز صبح بخوانم باید خودم بیدار می شدم. هرکسی باید خودش بیدار می شد. اما آیا با اجبار بیگانه بودند؟ یکبار داشتم با دوستهایم در حیاط پشتی مدرسه راهنماییم والیبال بازی می کردم. والیبالم خوب بود. برعکس فوتسال که سال اول دبیرستان مجبور بودیم همان را بازی کنیم و من را همیشه می کاشتند در دروازه. یعنی راستش را بخواهی بارها فکر کنم رویشان نمی شد، وگرنه می گذاشتندم جای تیر دروازه! یکهو یادم افتاد امتحان زیست داریم. علوم ما چهار قسمت شده بود و هر کدام معلم خودش را داشت. فیزیک، زیست، شیمی و یک چیز دیگر احتمالا. پریدم بالا و چمبره زدم روی برگه امتحان زیست و نوشتم. انگار که قصه است. بیست شدم. همین مصیبت و نمره های بدون درس خواندن خوب شیمی و ریاضی، قفل مادرم را به قفل پدرم چربانید که باید تجربی بخوانم و پزشک شوم. بله! در خانه ما، مهندس شدن اجباری بود. حالا دیگر تهش پزشک شدن. و دانشگاه خوب رفتن، و کارمند یک شرکت خوب شدن. ما کاسبی بلد نبودیم. شغل جد اندر جد ما همین بود. و جنگ، کم کم داشتن آغاز می شد...

سازم را عوض کردم. و بکوب نشستم پای تمرین که خودم را برسانم به آزمون ورودی هنرستان موسیقی. اما گوشه مغزم یک چیزهایی هنوز جولان می داد. اینکه ساعتها می توانستم بنشینم یکجا و درباره همه چیز فکر کنم. اینکه میل به خواندن و دانستنم روز به روز بیشتر می شد. اینکه سرم از کتابهای شعر بالا نمی آمد. اینکه حرف زدم و حرف شنیدن را دوست داشتم. 

مدرسه راهنمایی را دوست داشتم. یک مدرسه خلوت. سوگولی زنگ های انشا بودم سال اول. بعد شدم مجری برنامه ها. احسان علیخانی مدرسه بودم. بعد نویسنده و کارگردان نمایش های مدرسه. بعید می دانم کسی مرا از آن مدرسه یادش رفته باشد. من عاشق خلاقیت های در مدرسه بودم. دستم باز بود همیشه برای هر کاری که دوست داشتم انجام بدهم. یادم هست برای زنگ های تفریح رادیو راه انداختیم. من مجری آن رادیو بودم. شبها متن ها و اخبار مدرسه را ضبط می کردم. بایک ضبط دیگر آهنگ بینشنان می گذاشتم و پخش می شد. مدرسه کجا بود؟ مدرسه مجتمع امام صادق.

کم کم ولی یک چیزهایی عمق پیدا کرد. دو نفری که در زندگیم مهم بودند. کلاس های دینی خانم صباغ زاده که حالا استاد امام صادقند، و مهدیه خانم، دختر کوچک آیت الله مهدوی کنی که کلاس های اخلاق با آنها بود و استاد دانشگاه بودند. من عداوتی با دین نداشتم. اما دوست خوبی هم نبودم. بود دیگر. شبیه زندگی بقیه. نماز و حجاب و روزه. ساده. اما انگار سئوال هایی داشت برایم جان می گرفت. کنار نمی آمدم. یکبار سر دانشگاه اعتراض کردم به مهدیه خانم. فکر کنم سر تک جنسیتی بودن، یا شاید اجباری بودن چادر. دقیق یادم نیست. اما یادم هست جوابی ندادند. سر تکان دادند فقط. این احتمالا اولین پیروزی بود که به من جرات داد سالهای بعد در دبیرستان سر کلاس مقابل دکتر غلامی  علیه احمدی نژاد و هشتاد  هشت اعتراض کنم. صحنه خنده داری هم بود. جزقل بچه روبروی استاد دانشگاه امام صادق، پروردگار ماله کشی جمهوری اسلامی. 

خانم صباغ زاده مرا دوست داشت. شاگرد خوب کلاس های قرآن بودم که قرآن را جلو جلو حفظ می کرد. سال اول شاگرد آقای هاشمی بودیم. شاید اولین تجربه خدای قابل لمس برای من آن روزها بود. آقای هاشمی کنار حفظ، تفسیر هم می گفت. شاید آن روزها به کرامت آدمها بیشتر اعتقاد داشتم. آخرین جلسه، رفتم پیشش و گفتم برای من یک استخاره بگیرید. عمرا اگر معنی استخاره را می دانستم. چیزی شبیه به حافظ بود شاید برایم که هر وقت دلم می گرفت بازش می کردم و قربانش میرفتم که انقدر خوب بلد است. گرچه که این اواخر سر شوخی باز کرده با من. قرآن را باز کرد. یک چند ثانیه ای سکوت کرد و چند بار الله اکبر گفت. بعدش بهم یک جمله گفت که عین جمله را هنوز یادم هست. حتی حرکات دستش. شبیه به آن خوابی که روزهای دور دیدم. جزء به جزء. جمله این بود: "خدا از فرش، به عرش می رسوندت." و من، آشفته از حیاط مدرسه زدم بیرون و بین دو در مدرسه از کوچه پشتی به کوچه پایینی، بدون توقف گریه کردم شاید عجیب ترین گریه زندگیم که نمی دانستم برای چه گریه می کنم. نمی دانستم حسی که دارم چه هست. حالم بد است یه خوب. اما بی پناه بودم. آشفته بودم. جمله مبهم بود. هنوزم هست. اما ان لحظه انگار چیزی را در من تکاند. و آن چیز همه من بود. همه نرگس...

انتخاب کردم. ادبیات و علوم انسانی. مذهب. 

یار با ماست

بسم الله

سحر می گفت آدم باید با خودش از فعالیت دانشجویی آدم هایی را بیاورد. اما با هویت جدید. همان قبلی را تکرار نکند. من اما فکر می کردم آخیش! یک سری از حرفها را فقط با این دوتا می شود زد. لم بدهم روی کاناچه کنار دیوارشان و بگویم. تند و تند و تند. غزاله دومین خیارش را نمک بزند. من بگویم و خلاص شوم و دل بدهند بهم. و آخیش. انگار که یک عالم حرفهای نزده جای درستی رفته اند. حرف مثل قالب است. جای خودش باید زده شود. غر هم. و امشب سبکم. خیلی سبک.

۳۰ روز دیگر تولد جدی ام می شود. اما آنها امسال اولین کسانی بودند که تولدم را تبریک گفته اند. امیدوارم تا ۳۰ روز دیگر دفاع کرده باشم و پرونده ۲۵ سالگی را با دلی آرام بسپارم به دستان باد. دلم آرام است و هیچ چیزی جای این را نمی گیرد. شبیه سالهای پیش که بعد از کلاس های حاج آقا می توانستم فلک را سقف بشکافم و جهان به من نزدیک تر و واقعی تر میشد. شکر خدا. 

نامه دوم - خیر و شر

بسم الله

خواهر کوچکم رها، سلام

این نامه را وقتی برایت می نویسم که کارهای زیادی مانده، اما دلم خواست میان کارهایم برای تو بنویسم. 

ساعتهای زیادی از وقت من در دبستان به گشت و گذار در کتابخانه بزرگ مدرسه می گذشت. یادم نمی اید چه کتابهایی خواندم، اما یادم هست که زیاد و مکرر بودند. شغلم انگر جویدن کتاب بود. سر کلاس زیرزیرکی کتاب میخواندم. مشقهایم را می پیچاندم و کتاب می خواندم. از مشق نوشتن متنفر بودم از بچگی. یکبار تمرین ریاضی را ننوشتم، خانم معلم بهم گفت نمی توانم سر کلاس بنشینم و از کلاس بیرون رفتم و یک ساعت تمام کتاب خواندم. احتمالا او هیچ وقت نخواهد فهمید چه لطف بزرگی به من کرده است. خانم معلم می گفت اگر آدم درس نخواند موفق نمی شود. اما من همیشه مثل همه بچه های کلاس ۲۰ می شدم. همه درس ها را. وقتی می شد تمرین لوس و خسته کننده ریاضی را حل نکرد و به جایش فیلم دید و کتاب خواند و ۲۰ شد، دیوانه بودم مگر وقتم را تلف کنم؟ این استدلال همه سالها بود. حتی برای امتحان های ترم اول و میان ترم هم درس نمیخواندم و همچنان ۲۰ می شدم. یعنی وقتی در راهنمایی فهمیدم بچه ها درس می خوانند تعجب کردم! 

یکبار کلاس پنجم در گشت و گذار میان کتابها رسیدم به عنوان جالبی که اصلا مناسب یک مدرسه دبستان نبود « روی ماه خداوند را ببوس». کتا ب را گرفتم و آمدم خانه در تنهایی همیشگی تا آمدن باقی اعضای خانواده شروع کردم به خواندن. برای من خواندن رمان ایرانی با ادبیات غمزده چیز عجیبی نبود. قبل از آن کتابهای غمگینی خوانده بودم که اکثرا رمان های نوجوان بودند. فضای غالب آنها کارگری بود و بی پولی. بعضی خنده دار، بعضی ناراحت کننده. یادم هست یکی از آن داستان ها داستان خانواده فقیری بود که با سختی پول جمع کردن پدر بعداز یکماه توانسته بودند آبگوشت بخورند و پدر رفته بود گوشت و سایر موادش را بخرد، اما در راه ساک خریدش با ساک حمام یکی اشتباه شده بود. داستان خنده دار بود، اما من غم عالم ریخت در جانم. حالا دنیا برایم در کلمات این کتاب داشت رنگ جدیدی می گرفت. عمیق و عمیق تر میشد. دو چیز یادم هست. دخترک قصه چادر تورتوری - که همسر پسرخاله ام در ختم ها سرش می کرد - سرش می کرد و یک جا، بحث می کردند که خدا چرا به موسی می گوید کفش هایت را دربیار، فالخع نعلینک... خواهرم که آمد خانه پریدم توی اتاقش و کتاب را نشانش دادم و گفتم دوستش داشتم. فردایش یا پس فردایش از مدرسه که آمدم پرسیدم آیا خوانده آن کتاب را؟ گفت این ها که مناسب سن شما نیست، چرا توی کتابخانه شما بوده؟

خواهرم کتاب را خرید و من آن را به کتابخانه پس دادم. اما یادم هست خواهرم و دوستهایش بعد از آن خیلی جدی درباره این کتاب و نویسنده اش حرف می زدند. یکبار دوست خواهرم زنگ زد خانه مان، و گفت به مرضیه بگو شبکه چهار نقد روی ماه خداوند را ببوس دارد. چقدر این روزهایی که گذراندم شبیه این حرف دوست خواهرم است. اینکه ساعتها با دوستهایم درباره یک اثر هنری حرف بزنیم و برایش ذوق کنیم و اخبار مربوط به آن را پیگری کنیم.

از این کلمات و فیلم ها یک چیز با من همراه شد. آن هم مفهوم نابرابری بود. مفهوم ظلم. آدم کشی. خانواده ام اهل سینما بودند. روایتی هست که مرا با کالسکه در شش ماهگی برده اند سینما و من هم خوش اخلاق و آرام در همراهی خانواده بوده ام. یادم هست یک روز پنجشنبه ای به پدرم سنجاق شدم که مرا ببر سینما. پدر مرا برد یک فیلم از محمود درویش  که درباره دختری فلسطینی بود و خودش گرفت روی صندلی کناریم خوابید. من اما با ذوق و اشک خیره بودم به پرده سینما. چیزی داشت به احساسات من اضافه می شد: نفرت از ظلم. نفرت از زورگویی، نفرت از برادر کشی...

نامه اول- شب، تنهایی، شعر

بسم الله

خواهر کوچکترم رها

سلام

این نامه ها را برایت از دورانی می نویسم که همه چیز در زندگی ام در حال تغییر است. اما تغییر بر پایه قواعدی که برای خودم در سالهای پیش ساخته ام.

تو از من در آستانه پایان 25 سالگی ام خواستی برایت از مسیری که آمده ام بفرستم و خواهر ناشناس من، عمیقا باور دارم که جملاتی که برای من نوشتی چیزی جز لطف و محبت نبوده. زندگی من مثل همه آدمهای دنیا بوده. نه بهتر نه بدتر از همه آدمها. اما حالا در آستانه 26 سالگی، شاید بهانه خوبیست که برای من 25 سال زندگی ام را دوره کنم. و از اول برای تو تعریف کنم. برای تو که از من خواسته ای نقشه راه برایت بفرستم. و ببخش که من جز قصه گفتن چیزی برایت نمی توانم بگویم. مطمین نیستم مسیری که میروم انتهایش به ساحل ختم شود که برایت عینا ترسیم اش کنم. اما میتوان برایت لذت های مسیر را تعریف کنم.

من حدود 25 سال و چندماه پیش در یک خانه بین دانشگاه مادرم و محل کار پدرم به دنیا آمدم. من فقط ته تغاری پدر و مادرم و خواهر 13 سال کوچکتر خواهرم نبودم. من ته تغاری فامیل مادری و پدری هم بودم. عزیز دردانه به معنای واقعی. اما این عزیزدردانگی در زبانهاست و در حقیقت چیزی جز تنهایی چیزی عاید ته تغاری ها نخواهد شد! من عزیز بودم. یادم نمی آید چیزی را خواسته باشم و برایم نخریده باشند. یا عصری باشد که پدرم مرا روی شانه هایش نگذاشته باشد و با خودش پارک نبرده باشد و در راه برایم آوازهای کردی نخوانده باشد. از مسجد و پارک که با بابا بر می گشتیم، می دویدم سمت فریزر و قد بلندی می کردم تا دستم برسد به شکلات هایی که مادر برایم درست می کرد. قالبشان شبیه خرس بود فکر کنم. و مطمئنم خوشمزه ترین شکلاتهایی بود که در تمام عمرم خورده ا م. بعد میرفتم می نشستم در چهارچوب دراتاق مامان و بابا و مامان را تماشا می کردم که با چرخ خیاطی برایم سارافون شیه آن شرلی ای می دوخت. در کودکی ام جزییات معنا داشت. همه آدمها مهربان بودند بلا استثنا. همه شبیه مامان مرا دوست داشتند. بعد از شام، با مامان دراز می کشیدیم روی تختشان و برایم قصه آقا موشه را برای صدمین بار می خواند. من بیسواد بودم آخر. خیلی کوچک بودم. با همبازی ها، فامیل بسیار پرجمعیتی که هر دفعه می آمدند برای من هدیه ای جداگانه خریده بدند و مرا روی سقف ماشین هایشان می گذاشتند و پدر و مادر مارکوپولوام که هر دفعه هوس دیدن جای جدیدی از ایران را می کردند، بزرگ شدم. 

11 سالم بود که خواهرم در 24 سالگی پس از رد کردن هفت خوان پدرم در شوهر دادن دخترش، ازدواج کرد. پدرم هنوز هم سخت گیر است و به نظرش دختر نباید در سن پایین ازدواج کند. از آن موقع انگار جدی جدی تنهایی بزرگ من شروع شد. روزهای زیادی را در گریه کردن می گذراندم. خانواده کوچکم، خواهرم، مادرم و پدرم بهترین دوستان من بودند و هنوز هم هستند. هیچ چیزی نیست که به آن فکر کنم و آنها خبر نداشته باشند. دوست هایی که قهر و آشتی های زیادی را دارند، اما همیشه کنار همند. حالا به خانواده کوچک ما، شوهرخواهرم هم اضافه شد. جای برادری که هیچ وقت نداشتم. پایه بازی و کل کل. و سفرهای 4 نفره ما، حالا دیگر 5 نفره شد. 

اما باز هم نصیب من ، تنهایی بود. یک تنهایی عمیق که شاید در کودکی ام نمی دانستم این تنهایی دقیقا چیست.

نه من دختر درونگرایی نبودم هیچ وقت. ده هزارتا دوست در مدرسه و همسایگی و مسجد و کانون پرورش فکری و کلا در جهانیان داشتم. ما هیچ کدام از آنها در خلوت تنهایی من جایی نداشتند.

7 سالم بود که فهمیدم شغل مامان استاد دانشگاه بودن است. و یک روزهایی از هفته می آید دنبال من مدرسه و مرا می برد خانه مامان جان. مامان جان خیلی مهربان بود. اما خیلی شکسته بود. زنی که انگار تمام زندگیش را برای بچه هایش داده بود. انگار غم های بچه هایش به جای شانه های آن ها روی شانه های او نشسته بودند. مامان جان عزیز همه ما بود. خواهرم و پسرخاله ام یک وقتهایی میرفتند و با او زندگی می کردند. حیف که هیچ وقت آن روزهای خوب بر نمی گردد. سهم من هم از مامان جان. رفتن دو روز در هفته بعد از مدرسه به خانه او بود که بعدش یکی از اعضای خانواده که زودتر کارش تمام میشد - مثل دوران مهد کودک- می آمد دنبال من. مامان به عنوان جایزه هر روز که میرفتیم خانه مامان جان برایم کتاب می خرید و من با آن کتاب سرگرم بودم تا بیاید.

دو چیز کودکی مرا عمق داد. سفرهای طولانی با پراید سفید کاست خورمان که بیشتر مسیر آواز شجریان می پیچید در آن، جاده های کویری، جاده های ساحلی، جاده های پر درخت و خلاصه، مسیر. و شب ها. شبهایی که تا صبح بیدار می ماندم. کتاب می خواندم و موسیقی های جامانده خواهرم را گوش میدادم. لنگ هایم را تکیه می دادم هوا و رادیو هفت شنبه گوش می دادم جمعه ها، پنجشنبه شبها منصور ضابطیان رادیو پیام و سه شنبه ها محمد صالح اعلا. نگار زمان کش می آمد. کلمه ها عمیق می شدند. مدرسه هنوز هم برای من شلوغی هایش را داشت. کلاس موسیقی. کلاس زبان. کانون پرورش فکری. اما شب ها برای خودم بود. انگار کلمه ها شب ها از خانه شان می آمدند بیرون و روبروی من می نشستند. 

تنهایی،صبر و استمرار، داشت مرا به دنیای جدیدی وارد میکرد که برای شناختنش سرتا پا شوق بودم...


در ستایش آزادی

بسم الله 

ما فقط سالهاست که می خواهیم زنده بمانیم. انگار غول سیاه سرکشی بیرون از اینجا نشسته که ما را ببلعد و فرو بریزد در خودش. ما فرصت برای ستودن نداریم. ستودن آزادی، ستودن تفکر، ستودن احساسات خالص ، ستودن خوش قلبی. ما از مهلکه ای شیرجه میزنیم در مهلکه ای دیگر. حتی اگر بی آزار بوده باشیم. حتی اگر یک گلوله به کسی شلیک نکرده باشیم. حتی اگر دل کسی را نشکسته باشیم. ما محکومیم به سینه سپر کردن برای نمردن. محکومیم به زندگی را زنده نگه داشتن. روی صورت ما پر از جای زخم است. زخم هایی تازه و پر از خون. زخم های دوست. چنگ های رفیقی که خواسته ایم تیری را از بازویش در بیاوریم.

ما محکومیم به زنده ماندن. به زنده نگه داشتن. ما محکومیم به جلو نرفتن. محکومیم به توهم جلو، در حالیکه حبسیم در اتاق تاریکی، که اصلا معلوم نیست جلویش کدام طرف است و عقبش کدام طرف. ما محکومیم به بودن. به دستان لرزان روی کیبورد. ما در میان ای حکم، گریه می کنیم. مستاصل می شویم. می جنگیم. خون می پاشد روی صورتمان. درد زخمی میرود ته جانمان. و مدام داد می زنیم، هیچی نیست، فقط چند سال دیگر باقی مانده. ما خوشحال می شویم از گذشتن سالها. از نزدیک شدن به پایان. ما خوشحال می شویم از بهار. از تابستان. از پاییز. از زمستان. 

دستهای ما پر از خون است. چشمهای ما پر از گریه. با دستهای پر از خون می شود دست زد؟ با چشمهای پر از اشک می توان رقصید؟ ما خیال می کنیم. توهم داریم از شادی. 

غول بزرگ، دستش را هر از گاهی از گلوی یکی از ما بر میدارد و میرود سراغ کس دیگری. ما نفسمان که می آید سرجایش دنبال کلمه ها می گردیم. دنبال آواها. آنجاست که با صدای خش گرفته، اولین کلمه را داد می زنیم: شادی... آزادی... که یای آزادی تمام نشده، غول بزرگ سر می رسد و دست می گذارد روی گلویمان. دوباره فقط میخواهیم که زنده بمانیم...

نزدیکتر

بسم الله

دردی می پیچد داخل کتف چپم که سالهاست دوست من است. وقتی برای کاری خم می شوم و دستم را می چرخانم. درد که جوانه می دواند و باید جیغ بزنم با خودم فکر می کنم یعنی درد تیر خوردن چقدر است؟ آن را می توانم تحمل کنم یا نه؟

من از درد چه می دانم؟ من از مرگ چه می دانم؟ چقدر درد نزدیک است، مرگ نزدیک است...