بسم الله
دراز کشیدهام که موهای متوسط فرفریم همینجورکی خشک شود. بعدش روغن نارگیل بزنم بهش و نگاهش کنم. پیراهن گلبهی روشن نخیام را پوشیدهام و به سقف خیره شدهام. درس امروز درباره شهاب سنگها بود. خیلی زیاد تخصصی و فیزیکی و ترسناک. چه کسی فکر میکرد حجم آن قلمبه شهاب سنگ میتواند هزار برابر خورشید باشد؟ و طول دنبالههایش، چیزی اندازه فاصله زمین تا خورشید؟
از من بپرسند، شبیهترین چیز به آدمها در آسمان همین شهاب سنگهایند. زیبا، دلربا و متین. اما بسیار متفاوت با آنچه هستند. قابلیت خراب شدن بر سر و داغان کردن همه چیز را دارند.
خیال میکنم لب دریایم. خانم یک خانه. دریای جنوب یا شمال؟ بسته به جنگلها. عاشق جنگلهای هیرکانی و نخلستانها. چه فرقی میکند؟ دریا جایی دریاست که یار باشد. به انتظار یارم. که بیاید و قلب ناتمامم را بارویش تمام کند. خیال میکنم باد میخورد به صورتم. ملایم. آفتاب از بین درختهای سپیدار سرک میکشد. پهلویم سردش میشود. باد دوست من است. آفتاب هم.
خیال میکنم نشستم کنار ساحل، پیراهن گلبهی را دورم چیدهام. با شنها چه میسازم؟ خیال. مثلا این قصر است. این اسب. این میدان اصلی شهر.
خیالها ابر میشنوند، باد میشنوند، مرا از این بالا نجات میدهند....
بسم الله
هربار احساس کرده ام چیزی در من فرو ریخته. انگار مرده ام و باز زنده شده ام. جانی از من گرفته شده. هربار که با لفظ مهربانی کسی را صدا زده ام و ناخنهایش را کرده در پوست صورتم و چنگ انداخته. هربار که برای کسی از محبت آواز خوانده ام، و با صدای بم ترسناکش گفته که نه با کلمه ها دوست است و نه با آوازها. گوشش به شعر ابتهاج و آواز شجریان عادت ندارد. به تحکم عادت دارد و صدای خراش سنگها. من مرده ام هربار. و بعد از خودم پرسیده ام، چطور هنوز زنده ام؟
چطور هنوز زنده ام و انقدر بیتابم برای زندگی کردن؟ حالا که سهمم از آسمان قدر روزی چند ساعت دراز کشیدن زیرش و کتاب خواندن است، حالا که کلمه ها از جانم بالا می روند. حالا که ترس نرسیدن تمام جانم را گرفته. نرسیدن به چی؟ به همه چی. به هر چیزی که باید می گرفتم در دستم و می گفتم ببین، این من. اما دستهایم چخبر؟ دستهایم کویر. دستهایم خالی.
به زندانی بودن یا نبودن ربطی ندارد. پرواز برای بالهای شکسته ای که هربار سخت پاره و پوره شده اند خیال است.
بسم الله
شیر قهوه آماده ام را که خوردم یک قطره باران چکید روی گونههایم. حالا دیگر جای صندلی های به هم پیوسته حیاط پشتی را جا به جا کرده ام و گذاشتهام زیر آسمان. دراز کشیدم و به خواندن کتابم ادامه دادم. قبل از اینکه بروم پایین با خودم گفتم چه کتابی هم انتخاب کرده ام برای این روزهای قرنطینه! ماشالله به مغز فندقی ام. کارمان شده است ویدئو کال با فک و فامیل. و غرق در سنگر تنهایی سه تایی خودمان. در کتابها، فیلم ها و ارتباط های شخصی. بابا امروز رفته بود و کلی ماسک خریده بود که من هرگز استفاده نکنم مثل همیشه. از تمام تمهیدات بهداشتی بابا برای معدود وقتهایی که مجبورم از خانه بیرون بروم تنها ژل ضدعفونی را بیرون میبرم. و هیچی نمی گوید بابا. فقط با خریدن بیش از حد دستکش و ماسک اعلام می کند از رفتارم ناراضی است.
اولین قطره باران چکید روی جلد کتابم. دراز کشیدک و کله ام را کردم زیر آن قسمت صندلی ها که سقف دارد. تصور کردم در بیروت ۱۹۷۵ ام. در طبقه سوم آن خانه ای که غاده السمان توصیف میکند. درست روبرویش و دارد تعریف می کند از روزهای محااصره. و من هم برایش تعریف می کنم از روزهای قرنطینه. از مردم دیوانه. از حاکمین دیوانه. از کثیفی های دیوانه.
دیروز بعد از حدود ۵۰ روز رفتم دفتر وکالت. کیسهای جدید و قوانین جدید. به آقای وکیل گفتم فرصت خوبی برای تولیداتی است که صحبتش را کرده بودیم. گفت فعلا باید صبر کنم تا باقی تیم آماده شوند. گفتم با شرایط جدید هم نمی توانم کنار بیایم. ۸ صبح آمدن کار من نیست. خندید و گفت باشد. هر وقت توانستی بیا. گفت با تیم جدید به دفتر جدید در خیابان دیگری منتقل می شویم. خندیدم و گفتم میتوانم از بالکن خانه بپرم روی پشت بام آنجا!
آقای وکیل هربار مرا میبیند میگوید حیف است که نمیخواهم برای وکالت بخوانم. لحنش مرا یاد مشاور پیش دانشگاهی می اندازد که میگفت به خودم خیانت میکنم اگر رتبه ام بالای ۲۰۰ شود.من و کوله باری از احساس گناه هایی که توهم بقیه آدمها درباره توانایی ها و آینده و تصمیمات من است.
ژل ضدعفونی که بابا خریده بوی کیوی میدهد. مثل شربتی که آقای دکتر داده بود. دلم میخواهد ایمیلی بنویسم برای غاده السمان و بهش بگویم چقدر داستانهایش انگار برای من است. کلمههایش برای من است. انگار کوه رنج بر شانههایم نهاده اند. کاش پول بیشتری داشتم. انقدر که هر روز خوارکی بفرستم بیمارستانها. کاش پدر و مادرم از من جدا بودند. که شبانه روز بروم و کمک کنم برای بیمارستانها. کاش میِشد همه جهان را بغل کنم. کاش می شد باری کم کنم.
شب شد. چراغ خانهها روشن شد. غروب نجومی واقعکی! این را دیروز در کلاس آنلاین نجوم دکتر نوروزی یاد گرفتم. وقتی چراغها روشن میشود ما میگوییم غروب نجومی شده. قبلش خیال است. ۶ درجه که خورشید برود پایین، مردمها فکر میکنند غروب شده. اما هنوز خیلی تا غروب فاصله است. و من، صبح را دوست دارم...
بسم الله
کابوس پشت کابوس. این دلیل تب و حال بد امروز است. خواب دیدم در خانه امان که چیزی شبیه حیاط خانه قدیمی خودمان با خانه قدیمی عمه بود، یک عالمه حیوان چهارپا داشتیم. با یک دوست همراه که نمی شناختمش. این دومین باریست که کسی را در خواب می بینم و نمی شناسم. مثل همان جوانک سیاه پوش خیاط که وقتی از خواب بیدار شدم زدم زیر گریه که دیگر نمی توانم ببینمش...یکی از خواهش های شبانه روزیم این است که یکبار دیگر فقط آن خواب شیرین را ببینم...
خانه پر از حیوان بود و ما فقط انسان بودیم. شترها غریب بودند. لاغر و پر از مو. یکهو حمله کردند بهم. ترسناک شدد همگی. از خواب پرسیدم و نفس نفس میزدم. خواب بود. می دانستم. به سختی خوابیدم و باز کابوسی دیدم که یادم نیست. اما باز پریدم. مطمئن بودم اگر دوباره بخوابم کابوس می بینم. اما باید می خوابیدم. از خواب بلند شدم. سرحال بودم . تب داشتم و حالم بد بود. اما خوب.
حالا کابوس ها دوست منند. انگار خبر از روزهای آینده می دهند. روزهایی که بد است. مرحله بعد کابوس فرار کردن است. فرار به سمت حسین. فرار می کنم به تو. از شر روزهای ترسناک...
بسم الله
ببار روی روسریم. بپیچ میان آزادی مانتوی بلندم. بخند رو به روی چشم نیمه ترم. دوست باش با من. شبیه نور خورشید شو در یک روز تابستان گرم. واجب باش بر من. واجب باش بر من. مثل نمازهای قبل فجر صادق. مثل استغفار بعد گناه. واجب باش بر من. مثل صداقت. مثل رعایت.
بنشین به دلم. مثل برف. سفید و آرام. که خیالت را بردارم میان دستهایم و پرت کنم به هوا و میانشان برقصم. آوازی باش که رها برقصم با تو. مثل رهایی حاصل از یک رقص باله. چین های دامنم باش. بچرخ دورم. بچرخ با من. جای دستهایت را بگذار روی موهایم. جای انگشتهایت را میان انگشت هایم و جای مرا، میان آغوشت.
آیینه شو میان مردمک چشمهای روشنم. خودت را خوب ببین در آنها. بگذار نفس بکشم در آرامش چهره تو. در آرامش لبخندهای تو. اطمینان باش میان قلبم. و تمام اعتمادم را با خودت ببر.
بگذار به تو تکیه کنم. مثل باد. مثل رود. به گذران بودن تو اما همیشه بودن تو. به خیال عزیز تو...بافیده شو در سرم... بافیده شو در سرم...
بسم الله
هیچ کس نخواهد فهمید. همانقدر که من هیچ کس را نمیفهمم. آدمهایی که ساده زندگیشان را میکنند. خوشحالند. من دارم از درون هزارتکه میشوم. هر شب روزی صدبار آرزوی مرگ میکنم و به روی خودم نمیآورم. حتی نمیخواهم بنویسم. با کسی شریک شوم. عصبانیم. صبرم تمام شده و آدمها را نمیفهمم. پایاننامه به جای خوشحال کردن ناراحتم کرده. توانایی ادامهاش را ندارم. تا همینجا میتوانم خون گریه کنم. رنج روی رنج کلافهام کرده. میخواهم تمام شود. میخواهم زار بزنم.
آدمها همیشه انقدر بیرحم بودهاند؟ من خستهام خیلی خسته. و تو که تنها دلخوشی من هستی نیستی. این روزها نیستی و پس کجایی؟ من از این نفسهای سنگین، از این بیکسی، از این نامحرمی با تمام جهان میمیرم. میمیرم و تو نیستی...
بسم الله
نه میخواهم از زمین برای من چشمهای بجوشانی، نه باغی از انگور و خرما که نهرها از میان آن روان باشد، نه آسمان را پاره پاره بر سر من فرو آمیزی، نه خدا و فرشتگان را بر من حاضر آوری، نه برای تو خانهای طلا کاری شده باشد، و نه به آسمان بالا روی.
من مومنم به محبت تو. به اینکه هرکس در خانه تو را بزند دست خالی نخواهد رفت. به اینکه حتی بر دشمن خودت هم مهربانی. آنچه بر ما میگذرد بر تو سخت است. به من محبتت را بچشان رسول خوبیها. خوبیت را. من ایمان میآورم به مهربانی تو.
من کسی را، محرمی را جز تو ندارم... آغوشت را... آغوشت را به من باز کن فقط. که گریهام، بر سر شانه تو باشد و بعد، جانم بگیر...
جانم بگیر و صحبت جانانهم بخش یارا
کز جان شکیب هست و ز جانان نصیب نیست...
گمگشته دیار محبت کجا رود؟
ای خواجه درد هست، ولیکن، طبیب نیست...
بسم الله
از آیینه بدم می آید. از کلمه ها بدم می آید. از آدمها بدم می آید. بغضی چپیده میان گلوی من که بیرون نخواهد آمد.
کله ام را می کنم در لیوان قهوه ام و بخارش میخورد به صورتم. غم نامه ای متحرکم و آدمها را نمی فهمم. از همه بیشتر خودم را. باید چکار کنم؟ خدایا من باید چه کار کنم؟ مرگ آسانتر است از بی مصرفی. از بی تکلیفی. من دارم ذره ذره جان میدهم این روزها. آدمها برایم عجیبند. آنهایی که دارند عادی زندگیشان را می کنند. و من تشنه آغوشیم که نیست، برای شکستن این بغض لعنتی.
شبها بست می نشینم توی سجاده. زل میزنم به دیوار روبرو. انگار منتظرم دیوار شکسته شود و منجی از آن طرف دیوار برسد. هی معادلات را بالا و پایین می کنم. در حکومت توتالیتر همه صداها خفه شده اند، پس جریان سیاسی ای برا اصلاح نیست. بیرون از اینجا گرگها، داخل اینجا شغالها به کمین مرگمان نشسته اند. هرکس انگار یک جور نقشه می کشد به گرفتن جان ما. دانسته و ندانسته. پس مردم بی پناه به که باید پناه ببرند؟ زیر کدام علم باید بجنگم؟ دست بیعت به که بدهم که قصد جان مردم بی پناهم را نکرده باشد. از همین مردم بیشتر از همه خسته ام.
جان در بدن من اضافی است این روزها. کسی اگر بخواهد، دو دستی تقدیم به او. کافی بود زندگی هم از غم، هم از شادی...
بسم الله
جایی در چشمان من نگاه کرده ای. شاید همان روزهایی که بی قرار با خواندن داستان عمرو گریه می کرده ام. جایی مرا دعوت کرده ای. این احتمال قوی تری است. که امروز بگویم آقا. آخر سینه ام تنگ است. بگذار بروم...
حالا که نگاهم کرده ای و دوستم داشته ای، بگذار خیال کنم تا ابد دوستم خواهی داشت. بگذار فکر کنم رسیدن مهم است نه ماندن. بگذار گرم شود دستان سردم در آغوش تو... همین.
بسم الله
دلم می خواست مسعود بهنود بنشیند روبروی من. بهم بگوید خوشحالی از اینکه زندگی کرده ای؟ و من بگویم معلومه که خوشحالم. من فرصت پیدا کردم که غرق شوم در دریای محبت حسین. دریایی که قبل از عنایت او هیچ نمی دانستم ازش، و مطمئنم خیلی ها هم الآن نمی دانند. من فرصت کردم با نفیسه دوست باشم. بی دروغ، بی نقاب - کوچکترین نقاب!- صریح. شفاف، زلال... من فرصت کردم یک خوشی در زندگیم داشته باشم. فرصت کرده ام یک عالمه دوست های ناب داشته باشم. من فرصت کردم مامان را داشته باشم. مرضیه را، حتی بابا را. من فرصت کردم که کودکی با دیدنم بخندد. دستانم را بکیرد. به من پناه بیاورد. سخت از آغوشم جدا شود. من فرصت کردم که لغت به لغت، در مثنوی لیلی و مجنون غرق شوم. فرصت کردم صبح با بیت ای درد و غم تو راحت دل از خواب بیدار شوم. من فرصت کردم پشت یک وانت در سرازیری، در حالیکه سمت راستم دریای عمان است و سمت چپم کوه های مریخی و کویر، آواز بخوانم. من فرصت کردم یک شعر قیصر بخوانم برای بچه های دبیرستان مرزی هوشک. فرصت کردم به دوتا شاگرد دختر ادبیات درس بدهم که دانشگاه ایرانشهر قبول شوند. من فرصت کردم و تار لطفی غوطه بخورم. زیر باران شلنگی آواز بخوانم و خیس خیس شوم. من فرصت پیدا کردم زندگی را با تمام وجودم لمس کنم. دوست داشتن همه آدمها را. بی کینه بودن را. محبت کردن را. لبخند زدن را...
می فهمم. ممکن است خیلی ها این زندگی را نداشته بوده باشند. ممکن است خیلی ها جرات زندگی کردن نداشته باشند و البته، راست است که خب هزینه کمتری هم داده اند. زندگی هزینه دارد. غم و رنجش هم هزینه دارد حتی. چرا غمش اگر غم خودش باشد، دلبر است...
من خوشحالم از اینکه زندگی کرده ام. از اینهمه فرصت. از حس های نابی که تجربه اش کرده ام. حتی این تنهایی لطیف را که اولش دردناک است. اما آخرش انگار، داستان یک پرواز شادمانه از رهایی است...
بسم الله
سبد پیام ها را چک می کنم. صفر پیام. اما آمار وبلاگ بالاست. این یعنی عده ای هنوز اینجا را می خوانند و نمی دانم به چه قصدی است.
آقای بلیط فروش نگران بود که آیا میرسم بروم بلیطها را بگیرم و بعد خودم را برسانم به کنسرت؟ گفتم بلیط هایی نیست و تنهایم و آدم تنها کارخاصی برای گذراندن ندارد. دیشب را تا صبح بیدار بودم و یکهو به ذهنم رسید بروم کنسرت احسان. به چیزی نیاز داشتم که حالم را خوب نکند. بگذارد بدی حالم دم بکشد. آدم تنهاست . آدم همیشه تنهاست. با اینکه فردا شب اکیپ بچه های دانشگاه می آیند خانه مان و شنبه نفیسه اینها، اما باز این خواست تنهایی رهایم نمی کند. نیاز دارم با خودم خلوت کنم. نیاز دارم تنهایی گریه کنم. به صداهای آشنا نیاز دارم. صداهایی که دلتنگشانم و نمی دانند. دارم سعی می کنم همه ناجوانمردی ها، دروغ ها و تهمت ها فراموش کنم. دارم سعی می کنم خرده تکه های روحم را از زیر دست و پای آدمها جمع کنم. اما نمی دانم چقدر موفقم. دیشب فکر می کردم کاش یک خانه داشتم که توش روضه می گرفتم این روزها. محرم راز نیست و تنها شنیدن حرفهای نفیسه حالم را بهتر می کند. بغضی دوباره بامن هست که هر لحظه ممکن است مرا از پای درآورد. نزدیکم به انفجار. کمی دور تر کمی نزدیک تر. بی جان و خسته ام. بی حوصله. از به روی خودم نیاوردن خسته ام. از حرف نزدن خسته ام. از دور کردن آنکسی که میتواند حالم را بهتر کند خسته ام.
این روزها هم می گذرد نه؟ و من هم میتوانم همه چیز را حل کنم و مجبور نیستم دل برای کسی بسوزانم. میتوانم مقصر بدانمشان. همه همه شان را که گند زده اند به حال من. می توانم. اگر تو مرا بغل کنی و بگویی تو مرا هنوز دوست داری. اما انقدر سخت است این روزها که گاهی فکر می کنم، تو مرا چنان از یاد برده ای که... و دوباره فکر میکنم پس آن همه لطف چه؟ باز دوباره فکر می کنم لطف بعد از رنج؟ این آوارها را اگر هستی بزرگوار، خودت از رویم بردار. این دردهای جدید که انقدر باز تولید می شوند که فرصت فکر کردن به هیچ کدامشان را ندارم. من که بخشیدم. به امید تو که مرا ببخشی همه را بخشیده ام. همیشه همین کار را می کنم. پس چرا رحمت واسعه ات را نمی بینم؟ پس تو کجایی... کجایی...
بسم الله
شاکی ترینم از واژه ها. هیچ وقت به دردم نخوردند. شاکی ترنم از دنیا. هیچ وقت به دردم نخورد. دلم هزار پاره شد. هزار پاره. تا دلم میخواهد جرات کند و برود سراغ خوش حالی، آوار میریزد روی سرم. آوار اشتباه. آوار بی انصافی. آوار همه جاهایی که سکوت کرده ام. لعنت به این واژه ها. هیچ وقت چیزی نیستند که باید. آشفته حالیم را با چه کسی قسمت کنم؟ با او؟ بی انصافی نیست در حق او که شریک غصه های من باشد؟
زندگی ما درد است. سراسر درد. سراسر غصه. برای همین است شاید که هیچ وقت نمیتوانیم شبیه آدمهای عادی باشیم و برای آنها شادی آفرین باشیم. خوشحالیمان خوشحالی آنها نیست. رنجمان رنج آنها نیست. هیچ وقت این غصه از دامان ما پاک نخواهد شد. هیچ وقت زندگی ما رنگ آسایش به خودش نخواهد دید. ما این طوفان ها را انتخاب کرده ایم. این رنج، زندگی ماست!
دل من فدای تو باشد ارغوان! غم من فدای شادی تو باشد ارغوان! تو بخوان... تو بخوان...
بسم الله
از خواب می پریدم و گریه می کردم. آن موقع ها اعتماد بیشتری به اخبار خارج از صدا و سیما داشتم. حتی یادم هست تلوزیون های ایران فیلم های اعتراضات را نشان نمی دادند، بیدار می ماندم برای دیدن فیلم ها از شبکه العالم. بی تابانه گریه می کردم. بارها تشبیهش کردم مثل کوهی که یکباره بریزد پایین. سیلی خورده بودم در 14 سالگی. آن اعتماد چنان شکسته بود که هیچ شکسته بندی نتوانست درستش کند. آن زخم برای همیشه ماند. نه که جایش. بلکه خودش. با خون های تراوانده روزانه. هیچ کس نمی فهمید چه ام شده. من فکر می کردم کوچکم. بزرگ می شوم و عقلم می آید سرجایش. حالا 25 سالم شده اما نهایت هنرم قورت دادن بغض است. دیگر گاه و بیگاه گریه نمی کنم. اما داغ روی داغ آمده روی قلبم. گلویم از فریادهای دیروز می سوزد. اشکها می تراوند به چشمانم و از سر می گذرانمشان. هنوزهم در جان من چیزی انگار آتش می گیرد. دیشب که با حکمت حرف میزدیم خیلی تلاش می کردم که گریه نکنم. میان آرزوهایمان برای روزهای خوب. در این آشفته حالی با همه اختلاف ها اما خوشحالم که آتش جانم در کنار آنها با گر گرفتن دوباره به جای زیر خاکستر بودن از داغ روی جگرم کم می کند. آدمهای خری مثل ما که همه چیز را برای وطن گذاشته اند. آدمهای خری مثل ما که از همه چیز دست کشیده اند. آدمهای خری مثل ما که برای غرق نشدن به هر تخته پاره ای دارند چنگ می زنند. نفسم حبس می شود. کلمه ها ته می کشند. آه می کشم آه می کشم. آه می کشم...
بسم الله
بزرگ شده ام. این را وقتی فهمیدم که غم را پنهان می کنم در انتهای دلم و فقط وقتهایی که در اوج تنهایی میان جمع خودم خودم هستم یکهو می نشیند به دلم. هوای دلگیر غم را به یادم می آورد. انقدر بزرگ شده ام که گریه نکنم و بگذارم بغض گوشه گلویم خیس بخورد خوب. برای وقتی که بروم یک جای محرم. آه که چقدر نیاز دارم این شب جمعه به کربلا. به حرم سلطان.
صبورا گفت من اگر در بلوچستان مردم اسم من را نگذارید شهید. آنجا بود که احساس کردم همه ما یک زمانی به این که ممکن است جان خودمان را آنجا از دست بدهیم فکر کرده ایم. همه مایی که قرار بود بمانیم و ادامه دهیم. جدی و محکم. توی مراسم ختم خانم امراللهی را دیدم که اولین بار در هیدوج دیده بودم. اولین جمله اش این بود: چه مرگ خوبی! ادبیات مهم است. من خودی ها را از ادبیات می شناسم. از تعجب میزان نزدیکی کلمات به هم. چه مرگ خوبی! بهترین مرگ دنیا برای من...
انقدر غم در دلم بزرگ هست که از سر و صدا گریزان، میخواهم بنشینم یک گوشه و با این غم خو بگیرم. گرچه که به خانمش قول دادم ادامه بدهم که امیدش باشیم. گرچه که خانمش با آوردن اسم السابقون برقی در چشمانش زنده می شد.
مرگ حسین علیمرادی همه چیز را برای من بی معنی کرد. مثل یک حادثه که میزند به دل روزمره گی. به خودم که آمدم از دشواری های تشکیلات بدم می آمد. از اختلاف نظرها و صحبت سر جزییات بدم می آمد. از هر چیزی که لحظه ای راه ما را متوقف کند بدم می آمد. پیش نویس کمیته سلامت را که به خودم قول دادم از بهمن شروع کنم دوباره آوردم بالا. به شورا تذکر دادم که انقدر توقفش را سر مساله ای که وظیفه ما نیست پایان بدهد و مسائل گروه را از سر بگیرد.
این مرثیه بماند برای دلم. که اینهمه روز تکه تکه شد و، خم به ابرو نیاورد.
بسم الله
روی که جرات کردم و بعد از 6 سال رفتم جلوی جایگاه استاد تا شروع به بحث با دکتر راسخ کنم را هنوز خوب یادم هست. روزی که در آخرین کلاس ارائه های ترم گفتند طرح پژوهشی من بدون اینکه بدانند مال من است حاصل یک فکر جالب است و از سیر بحث و سوال ها تعریف کردند را هم هنوز یادم هست. آن روز به دکتر راسخ گفتم پس احتمالات چه؟ گفت همه ما در احتمالات زندگی می کنیم. حاصل بحث این بود که من قانع شوم . و بین محمد مکه و محمد مدینه، به سمتی متمایل شوم که فکر می کنم صحیح تر است.
آن انتخاب آن لحظه سخت بود. مثل تمام انتخاب ها. شاید اگر کس دیگری غیر از دکتر راسخ بود جرات انتخاب کردنم نبود. این روزها شدیدا نیاز دارم به آن لحظه که بروم جلوی میز یک استادی که سالها شاگردش بوده ام، بهم بگوید همه ما در احتمالات زندگی می کنیم. فرصت سرخوش سرخوش زندگی کردن نیست. باد سریعتر انتخاب کرد. و مگر نه اینکه حتی انتخاب اشتباه هم، ممکن است برای کسی درست ترین باشد؟
واقعا اسم این نسبی گرایی در دل رادیکالیزم مغزم را باید چه بگذارم؟:))