قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

فقط چند لحظه به من گوش کن...

بسم الله 

نمی فهمد 

تو خودت را بکشی ،بزنی به در ، بزنی به دیوار...نمی فهمد 

نمی فهمد تورا با تک تک کلماتش ، با لحن صدایش آزار میدهد . و نمیدانی باید باهاش بسازی یا ولش کنی به امان خدا. نمی فهمد می تواند وقت هایی که حالت خوب است و بهش لبخند میزنی را برای یک بار هم که شده آوار نکند روی کله ات. نمی فهمد گاهی هم میتواند از آن زبان تلخ و گدازنده اش برای له کردنت استفاده نکند. زبانی که تو همیشه تنها کسی بودی که کم نیاورده ای مقابلش.  

نمی فهمد میتواند از پوسته دوساله اش بیرون بیاید. می تواند دنیا را از بعد حقارت نگاه نکند. نمی فهمد گاهی هم می تواند دل ببندد به همه آنهای که اگرچه کمند، اما همیشه دوستشان داشته و دوستش داشته اند. واقعی . نه بخاطر مادیاتی که همیشه داشته. می تواند آزارشان ندهد. می تواند مهربان تر باشد..می تواند خودش را با همه دوسالگی اش بزرگ فرض نکند. میتواند گاهی به جنگی که بین خودش و آدمهای بالاتر از خودش راه انداخته آتش بس بدهد. 

آدمها گاهی افاده و عشوه دارند و نقاب خوب ها را می زنند( البته این نقاب بسی برای اهل بصیرت قابل شناسایی است!) ، گاهی صریح اند ، گاهی خودشانند ، گاهی هم صریحِ سیاسند (تنها این سه قشر را می توانم تحمل کنم!) گاهی هم مثل اویند! نقاب بدی میزنند. زبان بدی دارند ، بزرگند، اما خیلی کودکند. طوری که همه بهشان می گویند قصی القلب . اما ته دلشان ممکن است خیلی مهربان باشند...اما خودخواهی و خود بزرگ بینیشان اجازه نمی دهد مهربانیشان را بروز دهند. به کسی محبت کنند. عقده حقارتشان نمی گذارد واقعیات را ببینند، حرصشان میگیرد که یکی بالاتر از خودشان است...با تحقیر دیگران آرامش نداشته خود را طلب می کنند که هرگز نداشته اند... 

گاهی دلم می سوزد...خیلی می سوزد. می تواند مهربان باشد...اما جز بدی و حرف بد چیزی از دهنش بیرون نمی آید...گاهی خسته میشوم از تلاش کردن برای فهمیدنش. برای نشان دادن زندگی قشنگ و خوشبختی بهش. اینکه چقدر می تواند از زندگی لذت ببرد، و بگذارد که همه از زندگیشان لذت ببرند...نشود فرشته عذاب بقیه آدمها...اما گاهی خسته میشوم....حتی از تحمل کردنش...حضورش برایم سنگین است. انگار یک وزنه سنگین را چپانده اند روی قلبم...وقتی که نیست احساس نفس عمیق کشیدن دارم... خسته می شوم که هیچ کدام از تلاشهای مرا نه می بیند و نه - می فهمد-!

 وگاهی هم فکر میکنم، شاید من بی اندازه هنوز حساسم...که اگرچه جواب تک تک تحقیر و توهین هایش را می دهم ، اما بعدش یک فصل حسابی گریه می کنم...و جیغ هایم را در سینه حبس و حرص می خورم از نفهمیدنش...حرص می خورم... 

 

 

برای یکی از دوست داشتنی ترین ها، و نفهم ترین آدم زندگی ام!

دیدمت اما چه دیر...

بسم الله 

افتاده است به جانم. یک مرض پوستی. از اینها که کلی حوصله میخواهد برای زود خوب شدنش. از همانهایی که من هیچ وقت ندارم. از اینهایی که مدارا کردن می خواهد...کنار آمدن می خواهد...

بعد از عمری بود انگار. شنیدن نفسهایت...شنیدن صدایت...انگار دور بودی از من بچه جان! با تمام نزدیکی ات. و من فراموشت کرده بودم... 

امروز که توی آینه صورتت را رصد می کردم- همان صورت همیشه خندانت را- احساس کردم چقدر غریبی در من! چقدر بیگانه ای...از دیشب بنا داشتم...آمده ام آشتی! 

امده ام باهات مثل این مریضی که نمیدانم از کجا به من داده شده مدارا کنم! آمده ام کجی هایت را درست ببینم و خلاصت کنم، هلت بدهم توی صراط مستقیم که صاف صاف شوی! می خواهم برای یکبار هم که شده باهات کنار بیایم. در مقابل صورت زشتت خم نشوم...می خواهم بهت برسم. درست مثل همین مریضی...نرگسک کوچک و زبان نفهم من! 

- : از تو یک معجزه میخواهم...چیزی شبیه شکافتن دریا...از تو شفای روح خسته ام را میخواهم...روح تهران زده ام را...معدل زده ام را...خودشان گفتند اسمت شفاست...خودت گفتی بخواهی می شود...گفتی یا نگفتی؟؟؟ 

یا سریع الرضا...ارحم من لایملک الا الدعا...و سلاحه بکاء...

مپیچ این چنین سخت در خود...مپیچ...

بسم الله 

دست و دلم گاهی نمی رود به نوشتن. به لطیف نوشتن. انگار عادت کرده به مقاله های 500 کلمه ای. به موضوعی نوشتن. انگار یادم رفته گاهی هم باید دلتنگ بشوم. گاهی هم باید نگران درسهای دانشگاه باشم. گاهی هم لازم است دردل کنم... 

اما لامصب نمیدانم چه صیغه ایست...انگار جدا نمیشود حساسیت از من! این حساسیت مزمن...که دلم در بهار میشکند با یک باد ضعیف... 

گاهی انگار به قدری از سختی ها و دردهای مردم دور خودم می چرخم که گاوگیجه می گیرم. بیخود شاید.شاید هم برحسب بی کاری! اینقدر که یادم می رود خودم را...گاهی می خواهم تمام خستگی ها را جمع کنم. گریه ها را تخته کنم و بگذارمشان روی یک شانه امن...یک شانه که به حرفهایم نخندد... 

دلم برای صدای تلق تلق این کیبورد تنگ شده.برای زل زدن بی دلیل به صفحه یادداشت ها. برای آزاد نبودن . و ماندن در انتظار یک فضای سیال...خلا مطلق... 

و گاهی فکر می کنم آیا راه گریزی هست؟ آیا روزی همه چیز بهتر خواهد شد؟ آیا صبحی می رسد؟ و می چرخم... 

جدیدا وقتی می خواهم به خودم فکر کنم دوساعت باید بگردم در تمام فولدرهای مغزم که اصلا این خودم چیست؟ کجاست؟ من که در تمام این هجده سال همش دویده ام. نه برای آنچه همه می دوند. برای همین خودم دویده ام! 

پس کو؟ کجاست این خودم؟؟؟؟ 

دلم سکوت می خواهند. یک صدا خفه کن مطلق برای ذهنم. انگار معانی واژه ها را یادم رفته. معنی زندگی کردن را. خواب را . بیداری را. درس را. کار را. گزارش را... 

خسته ام...دلم یک نفس آرام می خواهد...یک جرعه آب خنک که حال بدهد یک باره سر کشیدنش...! 

از جنگ خسته شده ام. ایکاش میشد یک دقیقه آن تراک باشد. بهاندازه چند نفس عمیق اتش بس...به اندازه چند نفس عمیق...خودم بودن ها باشد... 

*: به درک که سرم می رود...نمی یای؟

پناه

بسم الله 

 پناه می برم از سردی زمستان به عطر بی رقیب نرگس...و دل کندن از نرگس برایم وقتی میسر است که بدانم بهار با خودش عطر گل محمدی را دارد. یک عطر ناب و تک در تمام بوهای عالم. و یک جهان رنگارنگ...جهان پر از بوییدنی های خوب...و یک خالق لطیف و مهربان... 

دلم تنگ میشود برای زل زدن به دریا 

برای تک و تنها بودن با آسمان و برخان های کویر 

برای جنگل های تو در توی شمال 

برای دریای زلال جنوب 

برای یک عالمه لطافت و زیبایی 

و دلم می گیرد از خودم. که چقدر گاهی تمام این زیبایی ها را با یک بدی کوچک فراموش می کنم. تمام این پناه های محکم را. تمام درمان های واقعی دردهای توهمی را... 

پناه می برم به زیبایی تو 

از شر شیطان درون خودم...