بسم الله
از روز اول تصمیم گرفتیم که شب آخر برویم بالای برج گالاتا. رفتن بالای برج گالاتا از بلیط های گران قیمت توریستی محسوب می شود. اما دیدن یک شهر از بالا قطعا حال خوشی دارد که هیچکس نباید از دستش بدهد. روز آخر بعد از بازگشت از جزیره، باید برویم بالای برج گالاتا و غروب را تماشا کنیم و صبر کنیم که شب برسد و بعد شب را هم تماشا کنیم. روی برج به فارسی نوشته شده که چه سالی ساخته شده. برج گالاتا برج حفاظتی نیست، برج نگهبانی و مراقبتی است. اما مزیت اصلیاش این است که میشود کل استانبول را زیر پا تماشا کرد.
البته ساختمانهای بلندتری هم در استانبول ساخته شدهاند! اما دیدن استانبول از وسطش احتمالا جذابتر است. بلیط میگیریم و میرویم بالا. دو طبقه اصلی برای دیدن استانبول وجود دارد. یکی طبقهای که دوربینهای چشمی در آن وجود دارند و طبقه بالاییاش که بالکن ۳۶۰ درجه است. از بالای گالاتا انگار کل استانبول زیر پای آدم است. استانبول از بالا را در تپه پیرلوتی هم میشد دید. اما دیدنش از بالای گالاتا یک حس دیگر دارد. خصوصا که این شب آخریست که ما در استانبولیم.
از پلهها بالا میرویم و میرویم در ایوان. مدیترانه زیبا روبروی ماست. جایی که دومین روز رسیدنمان در آن سوار کشتی شدیم و رفتیم تور بغاز. هر دو پل گالاتا هم مشخص هستند. همانجایی که اولین روز رفتیم کنارش قدم زدیم و بلوط خوردیم با ترشیهای لیوانی. آنطرف مسجد ایاصوفیه است که حالا دیگر میشناسیمش. آنطرف بالات و پیر لوتی.
این کوچهایست که میرسد به مسیر تراموا. آنهم آنیکی کوچه است که برگشتنی ازش بالا میآمدیم و گاهی مینشستیم به نوازندههای خیابانی گوش میدادیم. بغلترش خیابانی است که می خورد به بیمارستان، بالای بیمارستان یک کافه است که کرمهای خوشمزه با توت فرنگی دارد. اینجا مولویخانه است که من اسمش را گذاشتهام مولوی فروشی. آنجا کاباتاش است، اسکلهآی که ما را به آدالار میرساند. محله جهانگیر و آن تابهایی که یواشکی از بچهها میشد سوار شد. آقای مهربان کباب فروش پایین تونل. هتل پرا. بهاریه و بغداد. آه! استانبول زیبا.
احساس میکنم همه سفر دارد مثل یک فیلم تند از جلوی چشمانم رد میشود. استانبول تا همیشه برای من یادآور روزهای خوب است. استانبول را تا ته مصرف کردم. انقدر که حالا خوب میفهمم وقتی اورهان پاموک میگفت در استانبول حزن در جریان است از چه حرف میزد. حال خوب استانبول بارانی و حزنی که در هوایش میشود استشمام کرد، غذاهای خوشمزهاش و خانههای رنگیاش. اما میان همه این خاطرات خوب برای من یک چیز پر رنگ است: همسفر!
علیرضا بهترین همسفری است که تا حالا داشتم. دلم میخواهد همه شهرهای جدید را باهاش بگردم و کلهام را بکنم وسط روزمرهگیهای آدمهای آن شهر. وسط غذاهای خوشمزهشان و مهربانیشان. بهطرظ عجیبی سفر با علیرضا همه اینها را به من میدهد. از این بالا استانبول را میشود جور دیگری هم نقطهگذاری کرد. جاهایی که علیرضا را بغل کردم، جاهایی که دستش را گرفتم، جاهایی که بوسیدمش.
و همه جاهایی که با خودم گفتم پسر! چه خوب شد زن این مرد شدم من.
اشک میدود توی چشمانم و برج گالاتا آخرین جای استانبول میشود که علیرضا را میبوسم و بغل میکنم. باید با استانبول زیبا، بارانهایش و حزنش خداحافظی کنیم و برگردیم به تهران. نمیدانم ما چندمین عاشقهایی هستیم که استانبول به خودش دیده، اما قطعا عاشقانه ما هم میرود روی باقی داستانهای پنهان استانبول.
داستان دو نفری که در میان آشفتگی روزهایی که از سر میگذراندند، دلشان به هم قرص بود و کنار هم آرامش داشتند.
خلاصه که خداحافظ استانبول زیبا! تو یکی از بهترین تجربههای من بودی. ممنون که چند روزی ما را به مهمانی پذیرفتی. همینقدر زیبا و حزنآلود بمان. تا همیشه.
بسم الله
استانبول به همان اندازه که شهر آدمهاست شهر گربهها و سگها هم هست. این را وقتی فهمیدم که مجبور شدم یک شب بعد از بازگشتن از تنها خرید این سفر کنار کمال همبرگر بخورم. کافه کوچک بود و بیرون هم بگی نگی سخت بود. نشستم روی مبل و آنطرف میز هم علیرضا نشست. کمال مدام به من نزدیکتر شد و خیره شد بهم. در عین اینکه میترسیدم چنگ بزند آدم گردنش را نوازش کردم. بعد یکهو پشتش را کرد به ما نشست کنار من روی مبل. اینطوری شد که من با کمال که مثل خورشید پشتش به ما بود همبرگر خوردم. صاحب کافه خوش اخلاق هم هیچ تلاشی نکرد که کمال را دور کند.
استانبول با حیوانات دوست است. با گربهها با سگها با مرغهای دریایی. همه برایشان غذا میریزند و آنها هم به صورت لش گونه در پیادهروها فرمانروایی میکنند. بد است آدم کلا اینجای استانبول را مقایسه کند با تهران. کلا آدم کاش مقایسه نکند استانبول را با تهران.
شهری زیباست که با بچهها هم دوست باشد. به همراه زنان باردار و سالمندان و معلولین. در مترو و در تراموا مادران زیادی را میبینم که به راحتی با کالسکه سوار میشوند. استانبول با بچهها دوست است. برعکس تهران که حتی پیادهرو ها را هم میبندند و مادرها نمیتوانند از خانه خارج شوند.
روی ماسک زدن هم حساسند. روی هر المان حقوق بشریای که چک میکنم هم حساسند. در مورد حکومت اردوغان نمیشود این را گفت قطعا، اما شهر استانبول در روزها حداقل با شهروندانش دوست است. البته اگر ایستگاه مترو بیشتر داشته باشد و ترافیک هم نداشته باشد بهتر است! کاش انگلیسیهایشان هم اندکی بهتر بود البته!
بسم الله
دوتا خیابان را گفتهاند خوب است ببینیم: بهاریه و بغداد. برای دیدن اینها باید برویم قسمت آسیایی شهر. حالا که فرصت زیاد داریم من دوست دارم قسمت آسیایی را هم ببینم. از پنجرههای کافه هتل بیرون مشخص است که باران میآید. هوای بهاری استانبول عجیب دلچسب است. یک دقیقه باران و بعد آفتاب غیر سوزان. روزهای خوبی آمدیم استانبول. احتمالا کسانی که برای خرید استانبول میآیند بیشتر قسمت آسیایی را میبیندد. محدثه همان اول بهمان گفت که مراکز خرید ارزان قیمت بیشتر در منطقه آسیایی هستند. واقعا بد است که از استانبول فقط یک قسمت آن را بشود دید و در همه خیابانهایش قدم نزد. مثل اینکه یکی بیاید تهران و فقط تجریش را ببیند. یا کاخ گلستان و اطرافش را.
با مترو خیلی راه نیست. باید سوار تراموا شویم و بعد هم خط عوض کینم. اول میرویم بهاریه. میخواهیم ایستگاه حیدرپاشا را ببینیم که قدیمیترین ایستگاه قطار استانبول است. احتمالا چیز زیادی داخلش نیست اما جان میدهد برای ایستادن و خیال کردن آدمهای قدیمی اروپا که بعد از چندین روز سفر دریایی به این ایستگاه قطار میرسند که سفر خودشان را از طریق استانبول به سمت شرق ادامه دهند. احتمالا بعضیهایشان از جنگ فرار میکنند، بعضیهایشان هم از دست نیروهای جدید انقلابی. مثلا یک بورژوآی خسته فرانسوی را میشود از دور دید که با چمدان سامسونتی قدیمی اش به سمت ایستگاه میآید. چشم میگرداند که ببیند صندلی خالی برای نشستن هست یا نه. با خودش فکر میکند قبل از انقلاب برای خودش چه برو و بیایی داشت. به پنجره تکیه میدهد و سیگار دست سازی را میپیچاند و آرام شروع میکند به کشیدن.
ایستگاه قطار در حال بازسازی است و نمیشود درون آن را دید. بر میگردیم به سمت خیابان بهاریه. از جلوی اسکله کادیکوی رد میشویم. کادیکوی اینطرف دریاست و اسکله گالاتا و بشیکتاش که ما از آن به سمت آدالار رفتیم آنطرف دریا. کشتیهای شهرداری در همه این ایستگاهها میایستند و احتمالا انتخاب خوبی هستند برای رسیدن از بخش اروپایی به آسیایی. آندفعه یک چیز بامزه حواسمان را پرت کرد. بالای اسکله از سمت دریا به رسم الخط فارسی نوشته شده بود: قاضی کوی. در این چندوقت مکانهای تاریخی زیادی را دیدم (مثل مسجدها یا همان برج گالاتای نزدیم هتل) که به رسمالخط فارسی نوشته بودند. واقعا عجیب است که در عرض چندسال نتیجههای آدم نتوانند دستخط او را بخوانند! یک کیلیر کش حسابی!
از جلوی اسکله رد میشویم و میرویم سمت خیابان بهاریه. این جای استانبول با آنجایی که من دیدهام خیلی فرق دارد. قشنگ است خیلی و خیلی واقعیتر است. همچنان پلهها و خانههای رنگی را میشود دید،و قیمتهای ارزان و عجیب! قیمت غذا یک سوم بیاغلوست! حین راه رفتن یک باقلوا فروشی میبینم با یک چهارم قیمتی که از حافظ مصطفی باقلوا خریدیم. باورم نمیشود. فکر میکنم حتما مشکلی دارد که این قیمت است. به علیرضا میگویم یک کمی بخریم ببنیم خوب است یا نه. عجیب خوب است! در حد همان حافظ مصطفی. فقط تنها مشکلش این است که در منطقه اروپایی نیست! برگشتنی ۴ بسته برای خانوادهها و محل کار میخریم.
بهاریه شبیه ولیعصر است. یک سری تلنت بامزه دارد که خیابانی اجرا میکنند. ده برابری باکیفیتتر از اجراهای خیابانی به دل نچسب استقلال که تک و توک از بینشان خوب در میآید. اینها بیشتر بازیگرند. بهاریه بیشتر زنده است. رستورانهای بهاریه بامزهاند و بیشتر خانوادگی اداره میشوند و احتمالا طعم غذای خانگی هم دارند. اما نکته بامزهتر بهاریه یکی از خیابانهای فرعیست که نوستالژی فروشی است! انقدر قشنگ است که میخواهم ساعتها در مغازههایش قدم بزنم. ماشینهای کوکی قدیمی، گرامافون، حتی دستفروشی که کتاب و سی دی قدیمی میفروشد، همه اینها برای جذاب بودن بهاریه کافیست. مشکل این است که قیمتهای بهاریه خوب است و ما هم تقریبا آخرهای سفرمان محسوب میشود. تصمیم میگیریم برویم بغداد و دوباره برگردیم بهاریه، خرید کنیم و عذا بخوریم و برویم گالاتا.
متاسفانه چونکه به قول فاضل نظری " از رقیبان کمین کرده عقب میماند/ آنکه تعریف کند خوبی دلبندش را" اشاره مستقیم نمیکنم که چقدر داشتن یک شوهر باهوش و تکنولوژی دوست چقدر خوب است:)) ایستگاه مترو را پیدا میکند و میرویم سمت بغداد. گفته بودند که بغداد جایی شبیه ولیعصر است. و درست است، روی نقشه انقدر طولانیست که نمیشود انتخاب کرد کجا برویم. انتهای بغداد یک پارک است که نزدیک به آن یک ایستگاه پیدا میکنیم. حقیقت این است که درد و بلای ولیعصر بخورد توی سر بغداد! واقعا در حق ولیعصر جفایت که با درختهای زیبای کج و خنکی همیشگیاش کسی بخواهد با این خیابان گرم و زشت مقایسهاش کند. راهمان را از کوچه پس کوچه کج میکنیم به سمت پارک ساحلی و کم کم آن روی استانبول دارد خودش را بهمان نشان میدهد. رویی که نه توریستی است و نه زندگی مردم عادی! بله، قل خوردهایم وسط گرانترین منطقه استانبول! خانههای ویلایی خفن و ماشینهای آخرین مدل. از بوسفور که رد میشدیم دیدیم خیلی از خانههای بغل آب قایق موتوری شخصیشان را مثل ماشین روی آب کنار خانهاشان پارک کرده بودند. اینجا هم پولدارها در ساحل سنگی کنار پارک این کار را کردهاند.
جای همه دوستهای متمایل به اندیشههای چپیام را در این پارک خالی میکنم. یک کلیشه مناسب جهت معرفی فرهنگ بورژوآزی به تازهکاران در عشق مارکس و لنین. آدمهایی که وقت برای ورزش دارند، با گرانترین لباسها و وسایل ورزشی. این پارک اصلا خود نماد بورژوآزی در سریالهای ترکی است! که البته پولدار بودن در فرهنگ ترکیه بهنظر میرسد که ارزش است و چیز بدی نیست. قهرمان فیلمهایشان هم آخرش پولدار میشود همیشه.
تکدیگری در ترکیه فرهنگ رایجی نیست، اما تک و توک کسی پیدا میشود که از تو طلب پول کند. یکباری روی تپه پیر لوتی یک نفر گیر داده بود اگر آمدید قبرستان حتما فک و فامیلی دارید، پول بدهید آب بریزم و من هرچه تلاش میکردم بگویم به ابلفضل فقط از فضولی خواستیم قبرهایتان را ببینیم باور نمیکرد. احتمالا دلیلش این است که قسم ابلفضل برایش ارزش چندانی نداشت:))
از انتهای خیابان بغداد در حالیکه ته باقلواها را درآوردهایم برمیگردیم بهاریه که غذا بخوریم. یاد خانواده عربی میافتم که در گالاتا زباله گرد بودند. هرچه هست چهره واقعی استانبول آنجایی که ما هستیم نیست. چهره واقعی استانبول مثل باقی خاورمیانه است: شکاف طبقاتی، حکومتهای بیکفایت و سرگیجه هویتی.
بسم الله
هتل مرودی یک مسئول کنترل کیفیت دارد با موهای طلایی. صبح اولی که برای صبحانه خوردن میرویم پایین میبینم دارد با همه مهمانها با خوشرویی صحبت میکند و ازشان میپرسد چیزی هست که بخواهند بهتر شود یا نه. خوشبختانه علیرضا هم مانند من آدم ایرادگیری نیست و برای همین است که کلا سفر با او خوش میگذرد. نه گیر میدهد اتاق خوب نبود نه گیر میدهد چرا غذا فلان است. ایراد نگرفتن واقعا جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل میکند و البته، مرز باریکی میان ایراد نگرفتن و اعتراض کردن هست.
خانم مسئول کنترل کیفیت میرسد به میز بغلی و من چشمم به در کافه است که محدثه را بعد این همه وقت ببینم. ناخودآگاه حواسم پرت میشود به انگلیسی حرف زدن خانم مسئول کنترل کیفیت. برعکس عموم مردم ترکیه خوب انگلیسی صحبت میکند. ناگهان احساس میکنم لهجه آشناست. البته که نحوه انگلیسی صحبت کردن شرقیها تقریبا شبیه هم است، اما من یک فرقی بین انگلیسی حرف زدن ترکها، عربها و ایرانیها احساس میکنم. بله ایرانیها! لهجه خانم مسئول کنترل کیفیت کاملا ایرانی است! کت پوشیده با دامن و جوراب شلواری و موهای طلایی بلند. شکم برطرف میشود. او خودش را به آقای اروپایی و دوست دختر آسیای شرقیای اش (صدف امینی) معرفی میکند!
درست است که در استانبول چیزی که زیاد است ایرانی است و ما هم هنوز آنقدر دور نشدیم که دلمان برای با کسی به زبان خودمان حرف زدن تنگ شده باشد، اما ته دلم یک هورا میکشم که الآن صدف امینی میآید سر میز ما و احتمالا میداند که ما ایرانی هستیم (نداند هم روسری گلگلی من و گره زدنش زیر چانهام از سه فرسخی داد میزند که هی من ایرانیم! میتوانی با من درباره احمدینژاد شوخی کنی که البته شوخی قشنگی نیست ولی خب باشد!
صدف امینی میرسد سر میز ما. من لبخند به لب منتظرم که بگوید سلام. من صدف امینی ام. مسئول کنترل کیفیت اینجا. مکث میکند، داخل دفترش را چک میکند و با لبخند میگوید: hi. do you have any problem?
صدف امینی نه تنها به فارسی با ما صحبت نکرد، بلکه حتی اسمش را هم به ما نگفت. میگوییم همه چیز خوب است و تشکر میکنیم. با خودم میگویم شاید اشتباه شنیدهام. اما صدف امینی باز هم در روزهای آینده خودش را به میزهای بغلی ما معرفی میکند و یکبار هم به خانم هندی میگوید که ایرانی است و ایران هم برای دیدن فرهنگ شرقی زیباست.
یک جای مغزم رفتار صدف امینی مانده. بارها برای خودم سناریو میچینم که چرا در استانبول است. شاید اینجا درس میخواند. درسی که پذیرفته شدنش در ایران سخت است، مثلا پزشکی. شاید هم آمده که فقط ایران نباشد. شاید هم مسافر است و منتظر گرفتن پذیرش از یک دانشگاه اروپایی و نمیخواهد به ایران برگردد.
هرچه که هست صدف امینی دوست ندارد با ایرانیها صحبت کند و مشخص شود ایرانی است. اینجا ایرانیهای زیادی زندگی میکنند. ایرانیهایی که لابد برای انتخاب ترکیه به عنوان مقصد مهاجرت دلیل خودشان را داشتهاند. اما من دلم میخواهد صدف امینی را بغل کنم و بهش بگویم ما آشناییم. من میفهمم تو خشم و ناراحتی زیادی را با خودت حمل میکنی. تو و همه کسانی که مجبور شدهاند وطنشان را ترک کنند و بیایند نزدیک، اما دور. بیرون آمدن از قالب حقوقی که حق با کیست سخت است. من این ساعت و اینجا میخواهم با همه صدف امینیهای استانبول همدلی کنم و بهشان اطمینان بدهم که این حق شما نبود. مرگ بر مرزها و مرگ بر هر کسی که زندگی را درون این مرزها به آدمها سخت میکنند...
بسم الله
برای من سفر به استانبول سفر به یک جایی از تاریخ است که دوستش دارم. سخت است در فرهنگ دیگری رشد کرده باشی اما دلت برای برهه تاریخی یک فرهنگ دیگر تنگ شده باشد. این برهه آنقدر هم دور نیست که تصورش سخت باشد. خیابانهای استانبول مدرن شدهاند، اما من هنوز دوست دارم چشمهایم را ببندم و خودم را در کوچه سنگفرشی تصور کنم که انتهایش یک چشمه است و زنان ساکن کوچه در حالیکه با گوشه روسری بلندشان صورتشان را پوشاندهاند برای پر کردن کوزههایشان نزدیک چشمه میروند. یکی از این چشمهها در میدان اصلی گالاتا که برج گالاتا در آن است هنوز هست.
سیر تاریخی که استانبول به خود دیده است انقدر پر پیچ و خم و جذاب است که هر قسمت از آن تاریخ استانبول خودش را دارد. برای من اما استانبول، استانبولی است که در حال گذار از دولت عثمانی به دولت آتاتورک است. تجربه قشون رضا خانی در فرهنگی که من با آن بزرگ شدم کمک میکند آتاتورک را بهتر بشناسم. مقاومت بدنه مذهبی و فرهنگی ایران در مقابل رضا خان در ترکیه تکرار نشد. آتاتورک همچنان طرفداران خودش را در ترکیه دارد. این را از گرافیتیها و تک و توک خانههایی که عکس او را روی در ورودی نصب کردهاند میشود فهمید. اما خب موضع من همیشه نسبت به دیکاتوری روشن است: هیچ دیکتاتوری به نفع مردم نیست، حتی اگر خودشان انتخابهای اشتباهی داشته باشند.
من در هر خیابانی چشمانم را میبندم و سعی میکنم استانبول آن موقع را ببینم. اولین تراموا، قطار تونل زیرزمینی که یکبار اشتباهی سوارش شدیم و خیلی عجیب و قشنگ بود ( شیب گالاتا خیلی زیاد است و این تونل خیابان اصلی را به خیابان استقلال وصل می کند)، ساختمانهای نهایتا ۴ طبقه با پنحرههای بلند، کالسکهها و ماشینهای قدیمی، قهوهخانهها که تنها چیزیاند که شبیه امروزشانندو هر چیز دیگری که نیست. برای من آن مرحله پذیرش و گذار جامعه جالب است. و استانبول آن موقع همه اینها را دارد.
برای همین قدم زدن در ایاصوفیه و محله اطرافش (که مثل میدان تقسیم که پاتوق ایرانیهاست، پاتوق عربهاست) حالم را خوب میکند. قرار است اول برویم آنجاها و بعد برویم یک رستوران دریایی زیبا و قدیمی ماهی بخوریم و بعدش هم سری به معروفترین باقلوا فروشی استانبول بزنیم که اسمش حافظ مصطفیست. برنامههای هر روزمان یک همچین چیزی است که بخواهم خلاصهاش را در یک جمله بگویم میشود: برویم در شهر گم شویم. یکبار که زیادی گم شدیم حتی. در اثر پچیدنهای متوالی رفتیم یک خیابانی که ظاهرا بساط عیش و نوش شبانه خیابانی بود. ولی خب سنگین. با هایده گذاشتنها و لری رقصیدنهای ایرانیها وسط خیابان فرق داشت. دست اکثر جوانها شیشه آبجو بود و دست برخی دیگر گیلاس مشروب. بدون اینکه برقصند با هم در حین نوشیدن صحبت میکردند و ما فقط تلاش میکردیم از بینشان راهی برای رفتن پیدا کنیم. برای من همان چند دقیقه عبور از بین آنها تجربه عجیب و سنگینی بود. ترجیح میدهم دیگر تکرار نشود.
دو مسجد و یک باغ گل که داخل قلعه قدیمیای است را روی نقشه علامت میگذاریم. مسجد سلطان سلیمان بزرگ است و عظیم. اما من تشنه دیدن ایاصوفیهام. قطعا ایاصوفیه داستانهای زیادی دارد. یک عالمه دختر مسلمان خوش رو و خوش برخورد هم مهربانانه ایستادهاند که به انگلیسی به افراد اطلاعات بدهند. خوشبختانه علیرضا هم مثل من پهن شدن در مسجدها را دوست دارد. روی یک سکو مقابل منبر مینشینیم و پاهایمان را روی موکت سبز ایاصوفیه دراز میکنیم. نگاه میکنم ببینم ایاصوفیه هم مثل مساجد ایران طبقه مجزا برای زنان دارد یا نه. یکهو علیرضا میگوید میبینی قبلهش کجه؟ چون از اول مسجد نبوده که رو به قبله بسازنش. راست میگوید. این یکی از دوران گذار استانبول است. دوران گذار از بیزانس به اسلامبول، شهری که در آن صدای اذان خاموش نمیشده.
ماه رمضان است. یک قرآن عثمان طه برمیدارم و رندوم شروع میکنم به خواندن. سوره توبه میآید. علیرضا خندان میگوید ببین چی هم اومد! میخندم. هر چه تلاش میکنم نمیتوانم به انگلیسی از آقای خادمطور مسجد بپرسم اذان کی است. چون قاری قرآن آمده و مردم هم برای خواندن قرآن جمع شدهاند حدس میزنم نزدیک باشد. آخرش به عربی میپرسم، هر چه تلاش میکنم لغت وقت و نماز را به ترکی یادم نمیآید. به ترکی جواب میدهد ۱.۳۰. دیر است. زیادی هم پهن شدیم در ایاصوفیه. مهرم را از جیبم در میآورم. از خیلی قبل دوست داشتم در ایاصوفیه نماز بخوانم. سالهای قبل یادداشتی خواندم از مهدی شادمانی که یک جاییش نوشته بود دمهای قدیمی هیاتها را وقت میخوانی، انگار داری با همه آدمهایی که سالهای قبل این دمها را میخواندند همخوانی میکنی. انگار آن مظلوم حسینی که میگویی می رود میچسبد یک جای تاریخ. یک گوشهای پیدا میکنم و نزدیک منبر ایاصوفیه دو رکعت نماز قضای صبحم را میخوانم. سلام را که میدهم خیره میشوم به فرشهای سبز ایاصوفیه و لبخند میزنم. انگار که دو رکعت نمازم رفته چسبیده به همه نمازهای تاریخ که در ایاصوفیه خوانده شدهاند. و حتی شاید قبل از آن، دعاهایی که کشیشها اینجا کردهاند و مردم آمین گفتهاند. کاش آن دو رکعت هم قاطی اینها بشود برسد بالا، پیش خدایی که مهم نیست در چه مذهبی و با چه اسمی و چه مناسکی خوانده میشود، اما جهان با همه رنگها و وسعتش در دست اوست.
من که شهادت را دادم و به قول ترکها: تامام.
بسم الله
پایین هتل مرودی یک شورباچی پیدا کردهایم. یعنی علیرضا کلهاش را کرده در گوشیاش و پیدا کرده. شبی که از بیوک آدا بر میگردیم قرار میگذاریم برویم شورباچی. باران نم نم میآید. باران ریخته روی خیابانهای سنگفرش بیاغلو. نور کم زرد رنگ توی کوچههاست. استانبول این روزها درست هوایی دارد که من عاشق آنم. نه برف است و نه آفتابی که بتابد پس کله آدم. با نقشه دانلود شده غلیرضا میرویم پایین. میرسیم به خیابان و چراغهای روشن خیابان صدا میدهد که اینجا محله شب زندهداریست. شورباچی را پیدا میکنیم. یک مغازه کوچک است که یک عالمه ظرف بزرگ سوپ به عنوان پیشخوان دارد. اسم تمام سوپهایی که دارد را به انگلیسی نوشته. بهنظر میرسد مغازه را چند جوان بین ۲۰ تا ۲۵ سال اداره میکنند. تصور میکنم یک روز نشستهاند بیرون قهوهخانه محلشان و گفتهاند یک مغازه بزنیم و در آن فقط شوربا بفروشیم. نزدیک محله روشفکری استانبول، گالاتا.
یک سر گالاتا میخورد به پل گالاتا و یک سر دیگرش به هتل پرا. هتل پرا جاییست که همینگوی پیرمرد و دریا را نوشته. احتمالا همینگوی آدم نچسبی بوده ولی پیرمرد و دریا قطعا یکی از شاهکارهای ادبی عصری است که من در آن زندگی میکنم و کرم بسیاری در درونم بالا و پایین میپرد که همینگوی این را کجا نوشته. جدای از این کرم، هتل پرا سالهای سال مقصد آدمهای مشهور زیادی بوده و این است که آن را خاص میکند. ما فرصت نداریم آن را در روز ببینیم اما یک شب تصمیم گرفتیم با یک قدم زدن یک ربعه هم آنطرف گالاتا را ببینیم، هم قیافه هتل پرا را.
نقشه علیرضا را بر داشتیم و پریدیم در خیابانهای گالاتا. کم کم یک جای دیگری از گالاتا داشت خودش را به ما نشان میداد. دختر و پسرهای جوان، یکی درمیان موی فرفری حجیم یا موی رنگ کرده فانتزی داشتند. سیگار در یک دست و با دست دیگر در حال تعریف یک واقعه هیجان انگیز. بله، گالاتا چهارراه ولیعصر استانبول است. از کنار یک ساختمان نسبتا اداری رد میشدیم. سعی کردم تابلو را در تاریکی بخوانم «University Of Galata». زیر لب به علیرضا گفتم: دانشگاه داره گالاتا؟ چه گالاتا! بلند بلند خندیدیم وسط خیابان و خدا را شکر کردیم که نه کسی اینجا فارسی میفهمد، نه لهجه ترکی مرا!
کم کم به هتل پرا میرسیدیم. دوتا هتل وجود دارد. هتل پرای قدیمی که موزه است و ساعت کاریاش تا ۷ است و هتل پرای جدید که زیادی نوستالژیک و زیباست از بیرون. شنیده بودم که در حالت عادی طبیعی است که کسی سرش را بیاندازد و برود تو و بخواهد در لابی پرا بچرخد. اما آن شب شب خاصی بود. دم در پر از چهرههای نیمه روشنفکر نمایی که با لبخند به هم سلام میکردند. از پنجرهها هم که به داخل نگاه میکردی لیدیهای لیوان مشروب به دست از این سر لابی به آن سر لابی با لباسهای مجلسی زیبایشان در حال تردد و لبخند بودند. دقیقا خود کلیشه مهمانی در سریالهای ترکیهای! به علیرضا گفتم ظاهرا امشب جشن حافظشان است و نمیشود برویم داخل. فاتحهای برای روح پر فتوح جناب همینگوی و باقی نویسندگانی که در اینجا مینوشند خواندیم و برگشتیم به هتل مرودی.
گالاتا علاوه بر پاتوق توریستهای روسی و اروپایی، پاتوق روشنفکری هم هست و حتما زدن مغازه شوربا فروشی در آن جواب میدهد. آن هم چنین شورباهایی با این کیفیت! علیرضا شوربای گوجهفرنگی میگیرد و من یک چیزی که صرفا از قیافهاش خوشم میآید و فکر کنم مرغ است. شورباها را میبریم روی میز بیرون مغازه. شوربای گوجه علیرضا قطعا از بهشت آمده. حتی بویش خوشحالم میکند و همانجا به خودم قول میدهم تهران که رفتیم حتما درستش کنم. بوی ترش شوربای گوجه، باران، نیمه شب و گالاتا در کنار محبت در دلم به علیرضا مرا آدم بهتری کرده. شفاف و رقیق. علیرضا سکوت میکند و یکهو میگوید: دلم میخواد بتونم خوب قصه بگم. یعنی بدونم کجا شروع کنم و چجوری تمومش کنم.
خیره میشوم به صورتش و بوی نم باران که قاطی شده در بوی شورباها میپیچد زیر دماغم. با خودم فکر میکنم من این مرد را واقعا یکسال است که میشناسم؟ پس چرا قدر ۱۰ سال زندگی مشترک دوستش دارم و صمیمیام با او؟ اصلا من که سرم در درس و مشق و کار و زندگیام بود، این مرد از کجا پیدایش شد وسط زندگیم؟ نگاهش میکنم و میگویم: برام یه قصه بگو.
خیره نگاهم میکند و میگوید: چی؟
میگویم: برام یه قصه بگو. اونطوری که دوست داری بگی.
بهم نگاه میکند و بعد از یک سکوت مرسوم، شروع میکند به تعریف کردن یک داستان قدیمی از دوران تحصیلش. خوب به قصه گوش میکنم. اما بیشتر از آن خوب به او فکر میکنم. به علیرضای الآن، پایین محله گالاتا، مغازه شورباچی.
بر میگردیم به خیابان اصلی که برویم هتل. باید برویم سمت بالا. دستم را میکشد و میگوید: بریم ببینیم اونجا چی داره.
میگویم: خب اونجا شیرینی فروشیه دیگه، باقلوا داره. تو که بعید میدونم الان بخوای بخوری، شیرینی نمیخوری بعد شام.
میگوید: من نه، بریم برای تو بخریم.
باران همچنان نمنم میبارد. خیره میشوم در چشمهایش و دستش را به نشانه تشکر از اینکه حواسش به من هست فشار میدهم. زیر باران، پایین محله گالاتا، آنطرف باقلوا فروشیهای خیابان، خوشبختی را با تمام سلولهایم حس میکنم. حسی مثل خوشمزگی شوربای گوجهفرنگی.
بسم الله
قبل از آمدن به استانبول میخواستیم چند شهر دیگر از ترکیه را هم ببنیم. یک شهر با طبیعت زیبا و یک شهر تاریخی. اما فاصله شهرها روی نقشه کم بود و شرایط این روزها هم برای سفر مناسب نبود. بعلاوه که انتخاب ما بین خوب دیدن استانبول و دیدن چند شهر دیگر، خوب دیدن استانبول بود.
همین باعث شد که من بگردم دنبال چند سفر یک روزه برای اطراف استانبول. یکی از آنها، جزیره بیوک آدا بود. یک جزیره بزرگ و بسیار توریستی. پر از کافهها و رستورانهای گران قیمت و توریست کش! اما بسیار زیبا.
برای رفتن به بیوک آدا باید سوار کشتی آدالار از اسکله کاباتاش میشدیم که سه ایستگاه تراموا با هتل فاصله داشت. یک نکته بامزه که دستگیرم شد، این بود که صحیح یا به غلط، شهرداری استانبول دسترسی به مناطق توریستی را آسان کرده و از آن طرف، حتی پرتترین نقاط را هم سامان داده که مکان مناسبی برای توریستها باشند. به این معنا که برای رفتن به جزایر پرنسس (که واقعا برای آن همه زیبایی اسم لوسی است) میتوان با استانبول کارت سوار کشتیهای حمل و نقل عمومی شهر شد! یعنی هزینه رفتن به بیوک آدا با حدود ۱.۳۰ ساعت راه دریایی، فقط حدود ۱۶ لیر است!
به صورت کلی حمل و نقل عمومی در استانبول هم به درد دنیای توریست میخورد هم آخرت دولت. ترافیک تهران چیزی شبیه شوخی است در استانبول. تازه اگر قیمت سرسام آور بنزین (حدودا باکی ۱.۵ میلیون تومان ناقابل!) را کنار بگذاریم. اما در کل فکر نکنم عربها و ایرانیها و حتی روسها علاقه زیادی به استفاده از حمل و نقل عمومی داشته باشند. اما تا چشم کار میکند متروها و ترامواها پر از اروپاییست.
در بیوک آداد سوار ماشینی میشویم که آن هم با استانبول کارت کار میکند و قرار است دور جزیره را با آن بگردیم. من اما به بالای جزیره که میرسیم آنهمه زیبایی و تابهای درختی را تاب نمیآورم و به آقای اتوبوسی هی "دور دور" میگویم.
تابها چشمهای مرا قلبی کردهاند. یکی از تابها درست کنار دریاست! تاب که میخوری انگار پرت میشوی وسط اقیانوس. علیرضا مینشیند و دستش را میزند زیر چانهاش و مرا نگاه میکند، مثل پدری که دختر کوچکش را آورده پارک:))
درست نک قله یک کافه پیدا میکنیم. علیرضا یک جایی یکهویی میایستد. بعدا که میپرسم خوشحال است یا نه میگوید مو به تنش سیخ شده از دیدن آن منظره. من چطور؟ نمیدانم. من هر بار از اینکه یادم میآید علیرضا را دارم و علیرضا نشسته یکی یکی آرزوهای دست نیافتنی مرا واقعی کند مو به تنم سیخ میشود. منظره و اینها برای من نسبت به شوق بودن کنار علیرضا لوس است.
جزیره ساکت است، اما میزان توریستی بودن آن نمیگذارد خوشحالی را مزه مزه کنم. اینجا اولین جاییست که به ذهنم میرسد کاش استانبول زندگی میکردم و بعدش یک خانه اینجاها میگرفتیم. ساکت و خلوت.
روز آخر سفر، برنامه شب را مشخص کردهایم. همان روز اول یعنی مشخص کردیم که شب آخر کجا برویم. من از همان موقع که برق چشمان علیرضا را دیدم، خدا خدا کردم وقت اضافه بیاوریم که یکبار دیگر برویم سمت آدالار. شب پیشنهاد میدهم و چشمهای علیرضا در تاریکی خیابان پایینی برق میزند.
جزایر پرنسس ۴ تا هستند که بیوک آدا معروفترین آنهاست. کشتی عمومی در همه این جزیرهها میایستد. قرار میشود یکی مانده به آخرین جزیره پیاده شویم. این جزیره کوچکتر و غیر توریستیتر است. قل میخورد و میرود توی قلبم. آدمهای محلی آرام و مهربانی دارد. مرا یاد یک فیلم ترکی که دیدم میاندازد. داستان دختری که یک جا ماندن را دوست نداشت و با آمدن به یک جزیره، عاشق یک پسر ماهیگیر میشد.
جزیره پر است از کافههای رنگی رنگی کوچک که غذای خانگی دارند. از همان ماشینها هم دارد. اینبار کل جزیره را دور میزنیم. علیرضا میگوید پیاده برگردیم یک جای مسیر که میداند قشنگ است. من هم دنبالش راه میافتم. خانههای جزیره به قدری زیباست که بعد از این خانهای به چشم من نخواهد آمد. خانههای چوبی با رنگهای شاد. جلوی دوتا از آنها عکس دو شاعر و نویسنده مشهور ترکیه را زدهاند. و راست هم میگویند. آدم اینجا زندگی کند و ننویسد، به جهان خلقت خیانت کرده.
میرسیم روی تپه خلوتی که علیرضا نشان کرده. از خودم راضیم که بهش اعتماد کردم. روی تپه مینشینیم و روسریام را بر میدارم و موهایم را باز میکنم. شروع میکنم برای خودم با گلها تاج درست کنم. جزیرههای دیگر دو طرف ما هستند و جلو پر از دریاست. جزیرههای سبز و زیبا، با صدای مرغها دریایی. از ته قلبم خوشحالم. اگر همانجا بمیرم خوشحالیام کافیست.
علیرضا دارد یواشکی ازم عکس میگیرد. بهش لبخند میزنم. میپرسد: خوشحالی باد میره تو موهات؟ منتظر جواب من نمیماند و میگوید: منم خوشحالم که باد میره تو موهات:)
بسم الله
برای من پوشیدن پیراهن با جواب شلواری کلفت پوشش عادیای محسوب میشود. در ایران هم بیشتر وقتهایی که در شرکتهای خصوصی کار میکردم همینطور لباس میپوشیدم. اما در لباس پوشیدن عادی غیر رسمیام، همیشه یک طرحی را به لباسهایم اضافه میکنم. طرحهایی که هیچوقت فکر نکردم مناسب نیستند. یعنی حداقل در ایران که همه صدتا چیز طرح دار را همزمان با هم میپوشند (مثلا روسری چهارخانه با شومیز گلگلی!) عجیب نیست.
اما برای کسی که خودش به مدل لباس پوشیدنش اهمیت میدهد، قطعا پوشش آدمها از فرهنگهای متفاوت جالب است.
هتل ما در مرکز تاریخی شهر قرار دارد. درست همانجایی که بخش اروپایی به آسیایی وصل میشود. با ذوق به علیرضا میگویم پل گالاتا یکجور آشتی و پیوند میان سنت و مدرنیتهاست. با یک خندهای که میشناسمش میگوید "اوکی، ولی اونطرف پل هم تا وسطای شهر اروپایی محسوب میشه". بهرحال تلفیق خیال من و واقعگرایی او برای زندگی مشترکمان لازم است:))
اما نکته مهم این است که در محله ما، نه ایرانی دیده میشود و نه عربهای کشورهای خلیج فارس. از کجا این را میفهمم؟ غیر از زبان از پوشش. اینجا کسی خیلی آرایش نمیکند، جز بعضی از خود ترکها و هموطنان عزیزم:)) انقدر که من درست در روز اول حضورم در استانبول، از اینکه یک رژ لب عادی دارم خجالت میکشم. خدا شاهد است که من در این چندوقت کنار بیت زندگی کردن این خجالت را نکشیدم:)) عربهای خلیج فارس هم مشخصند. خود ترکها علیرغم تصویر سریالهایشان یک قشر چادری جدی دارند که چادر دو قسمتی میپوشند. یک قسمت مقنعه بلند تقریبا تا پایین کمر که دستهایشان از زیر بیرون بیاید، یک قسمت هم دامت مشکی بلند تا روی کفش. اما عربهای حاشیه خلیج فارس اولا پوشیه میزنند و روسری و عبای بلند میپوشند، و دوما هیچوقت بدون مردی دیده نمیشوند. الگوریتمش اینجوری است که ۵،۶ تا زن پوشیه زده عرب+ یک مرد شکم دار با پیراهن روی شلوار.
هتل ما در قسمتی است که بیشتر توریستها از روسیه، اروپای شرقی و عربهای باقی کشورها (که بعضا یا حجاب ندارند یا شبیه من است حجابشان) هستند. به همین خاطر است که هم روسری گره زده من جلب توجه میکند که شبیه هیچ یک از باقی محجبهها نیست، هم گلگلی بودنش!
هوا خوب است و به تاسی از کتاب "استانبول، خاطرات و شهر" اورهان پاموک (که موقع رفرنس دادن هر بار به علیرضا تاکید میکنم پاموک برای این کتاب جایزه نوبل برده!) به علیرضا میگویم برویم تور بوسفر و بغاز. پاموک در آن کتاب تعریف میکند پدر و مادرش هر بار دعوایشان میشده، مادرش او و برادرش را بر میداشته و با کشتی میرفتند بوسفر و بغاز. مادرشان گریه میکرده و اینها شهر را تماشا میکردند.
تا حرکت کشتی یک ساعتی باقیست و تصمیم میگیریم از سمت کاباتاش برویم قصری که همین نزدیکی هست و بالای درش فارسی نوشته را ببینیم. چون هنوز وقت داریم کنار دریا مینشینیم، کازان دیبی با چای میخوریم و من به علیرضا میگویم حدس زدن ملیت آدمها از روی لباس پوشیدنشان جالب است. همینطور که حرف میزنیم نگاه یک خانم مسن اروپایی را به خودم احساس میکنم. سرم را به سمتش میچرخانم و میبینم با لبخند به روسریام خیره شده. بهش لبخندی میزنم و سرم را تکان میدهم. احتمالا یک اصالت انگلستانی دارد که گلهای روی روسریم او را یاد سرویس چایی خوری مادربزرگش میاندازد:))
اولین شب رسیدنمان اتفاقی بعد از کشف خوراکی فروشی خوشمزه آقای اخموی چاق، سر از خیابان استقلال و میدان تقسیم درآوردیم. شما حساب کن تجریش و ولیعصر. سر تا سر ایرانیهایی که من حداقل در خارج از ایران که فرصت تعامل با فرهنگهای دیگر هست، علاقهای به تکرار همان همیشگی ندارم. دچار یک شرم نیابتی هم در عین حال هستم:)) خود خیابان قشنگ است، من اما گالاتا و خلوتیاش را بیشتر دوست دارم. به علیرضا میگویم جاهایی که ایرانی زیاد هست را دوست ندارم. با همان خنده میگوید "آهان، مثلا ایران؟:))"
گره روسری گلگلیام را میان خنده محکم میکنم و دستش را از میان جمعیت میکشم که برگردیم گالاتا، پیش همان آقای اروپایی و دوست دختر آسیای شرقی اش!
بسم الله
تاکسی که میپیچد توی کوچه تنگ سنگ فرش چشمهایم از حدقه میزند بیرون. کوچه کوچک است و هوا هم کمی گرفته. میخواهم به علیرضا بگویم کافیست، باقیاش را پرواز میکنیم. ولی فکر میکنم شاید او به اندازه من خوشحال نباشد. تاکسی فرودگاه ناباورانه ما را جلوی یکی از ساختمانهای رنگی خوشگل آن خیابان دلبر پیاده میکند. من پیشاپیش عروسی گرفتهام برای خودم که قرار است در این خیابان باشیم. تاکسی میرود و ما سرگردان دنبال مرودی با دوتا دی میگردیم. ساختمانی با این اسم نیست. یکهو علیرضا دم یک کافه مرودی را میبیند، با دوتا دی.
هفته پیش که این هتل را رزرو میکردیم دوتا ملاک داشتیم: بغل مترو باشد و ارزان باشد. من هنوز باورم نشده بالای یک کافه زیبا که یک شبهایی اجرای زنده موسیقی دارد، قرار است یک هفته در استانبول زیبا زندگی کنم. خر تی تاپ خورده؟ من.
سه تا طبقه را یورتمه میروم بالا و علیرضا چمدان را خرت و خرت میآورد. میپرم روی تخت و از چشمهایم قلب میریزد. فکر میکنم علیرضا بخواهد چندساعتی بخوابد، اما قلبهای روی زمین را آرام جمع میکند و با نگاه مشتاق میگوید "بریم بیرون، بریم شهرو بگردیم". سه طبقه را پرواز میکنیم تا پایین. از کافه رد میشویم و تقریبا خودمان را میاندازیم در کوچه. انتهای کوچه شلوغ است. اینجا برج گالاتاست و پر از آدم. دست علیرضا را محکم میگیرم و مرا میبرد سمت یک خیابان سرازیری.
یک شیرینی فروشی خسته توی این خیابان هست که بعدا حدس میزنیم صاحبش همان روز مرده باشد، چون دیگر شیرینی فروشی را بازنمیبینیم!
میرویم پایین. از پلهها میگذریم. پروانههای تو دلم برای خودشان میچرخند. دست علیرضا را محکمتر میگیرم. میرویم کنار پل گالاتا. ازروی پل و کنار ماهیگیرهای گالاتا که ماهیهای کوچک ریز ریز میگیرند میگذریم. میرویم آنطرف که به سمت قسمت آسیاییست.بلوط و سیمیت میخوریم. علیرضا سیمیت دوست دارد. روی دوست نداشتن بلوط هم نظریم.
این اولین تصویر ما از استانبول است. بر میگردیم به برج گالاتا، خیابان اکرام، مانسیون مرودی با دوتا دی. دم کافه بر میگردم و خیابانمان را خوب تماشا میکنم. سلام استانبول قشنگ. سلام گالاتا. سلام خوراکیهای خوشمزه!
بسم الله
تجریش قبلا ها یک پل بوده است. از وقتی که من تجریش را شناختم میدان بود. میدانی که سر هر مناسبتی حال و هوای خاصی داشت. یک میدان شلوغ که نزدیک خانه خاله پروین بود و گاهی برای رفتن به خانه اش از آنجا رد می شدیم. کوچکتر که بودم وقتی خانه خاله پروین میرفتیم و بقیه خاله ها هم از زنجان می آمدند، میرفتیم تجریش زیارت. یک کوچه تنگ دارد در بازارش که من همیشه از سقفش میترسیدم. بزرگتر شدم و آنطرف ها رفتم دانشگاه. اوایل مسیرم از تجریش بود و گاهی اوقات هم با بچه ها مسیرمان را کج میکردیم سمت تجریش. خواهرکم یک نذر را در امامزاده صالح خیلی دوست داشت. نذر نون پنیر سبزی تجریش. نون پنیرها را که باز میکردی یک جهان سبزی داخلش بود. من عاشق سق زدن آنها با نون لواش بودم، تا وقتی که برسد به پنیرش. خواهرم هم به تجریش گره خورده بود. به تجریش و امامزاده صالح و قرارها کوه جوانی.
من اما یک جور دیگری به تجریش گره خوردم. شاید یک روزی بیاید که دیگر نه سید مهدی باشد نه تجریش میدان داشته باشد. شاید آن جاها را خراب کنند و به جایش اتوبان بسازند. بعدا من هیچوقت نمی توانم برای دخترم از اولین بار که او را آنجا دیدم تعریف کنم. از اینهمه خاطرات محکم ریشه دار در قلبم که ذره ذره خزید ته قلبم.
مشکل این است که دنیا کوچکتر از آن است که بتوانیمم حتی عشق را نشان دهیم. برای همین هم شاید دخترم به عشق واقعی پدرش از چشمانش نتواند اعتماد کند.
یک روزی عمر این میدان هم تمام میشود، اما ما جایی در این دنیا آواز عاشقانه خواندهایم، هم را بوسیدهایم، با هم سفر رفتهایم و رد پای عشق را جا گذاشته ایم. امیدوارم لااقل آن روز عکسی از این روزهای سختی که دلمان به محبت بین خودمان گرم شد باقی مانده باشد، برای همه آنهایی که نمیتوانند به عشق واقعی اعتماد کنند.
بسم الله
اگر بخواهی بدانی اینها را کجا دارم برایت مینویسم، روی میز تحریر کنار پنجره، در حالیکه باران میبارد و با آبمیوهگیری جهیزیه که با هم از جمهوری خریدیم یک جهان آب پرتقال گرفتهام. چرا؟ چون خراب میشود میوههای عروسی. پارسال همین روز همدیگر را دیدیم. درست در ورودی امامزاده صالح. تو پارسال فکر میکردی امسال اینجا باشیم؟ زیر یک سقف؟ بغل هم؟ من نمیدانم.
درست اولین لحظه دیدنت هیچوقت یادم نمیرود. دیشب دوباره یادم افتاد. خزیدم در آغوشت و محکم بغلت کردم. پرسیدی چرا؟ جواب ندادم. اشک ریختم فقط. مزه مزه کردن اینهمه احساس خوب زمان میخواهد. من هر روز از ۱۷ اسفند ۹۹ بیشتر تو را دوست داشتم. هر روز بیشتر رفتی توی قلبم. حتی یکبار هم در این یکسال نشد که فکر کنم شاید در مسیر درستی نیستیم. تو درست بودی، تو پناه بودی.
یک چیزی در من هست از دوست داشتن تو که اگر سفت بغلت کنم و مدام ببوسمت هم نمیتوانم بیانش کنم. یک چیزی شبیه اینکه بخوام در خواب نگاهت کنم. من دیوانه وار دوستت ندارم، اما خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد و خیلی عمیق. آنقدر که نمیشود حجمش را شمرد و حتی تصور کرد.
دوستت دارم. زیاد و زیاد. نه اندازه یکسال پیش، بلکه بیشتر و بیشتر. به اندازه همه روزهایی که این خانه را رنگ کردیم و چیدیم. به اندازه همه روزهایی که برای آینده برنامه ریختیم. به اندازه همه روزهایی که به هم برای گذراندن بحرانهای شخصی کمک کردیم. دوستت دارم. به اندازهای که بخواهم با تو یک عالمه دیگر زندگی کنم دوستت دارم.
به اندازه همه ۱۷ اسفندهای سالهای دیگر که با هم برویم امامزاده صالح:)