بسم الله
اگر بخواهی بدانی اینها را کجا دارم برایت مینویسم، روی میز تحریر کنار پنجره، در حالیکه باران میبارد و با آبمیوهگیری جهیزیه که با هم از جمهوری خریدیم یک جهان آب پرتقال گرفتهام. چرا؟ چون خراب میشود میوههای عروسی. پارسال همین روز همدیگر را دیدیم. درست در ورودی امامزاده صالح. تو پارسال فکر میکردی امسال اینجا باشیم؟ زیر یک سقف؟ بغل هم؟ من نمیدانم.
درست اولین لحظه دیدنت هیچوقت یادم نمیرود. دیشب دوباره یادم افتاد. خزیدم در آغوشت و محکم بغلت کردم. پرسیدی چرا؟ جواب ندادم. اشک ریختم فقط. مزه مزه کردن اینهمه احساس خوب زمان میخواهد. من هر روز از ۱۷ اسفند ۹۹ بیشتر تو را دوست داشتم. هر روز بیشتر رفتی توی قلبم. حتی یکبار هم در این یکسال نشد که فکر کنم شاید در مسیر درستی نیستیم. تو درست بودی، تو پناه بودی.
یک چیزی در من هست از دوست داشتن تو که اگر سفت بغلت کنم و مدام ببوسمت هم نمیتوانم بیانش کنم. یک چیزی شبیه اینکه بخوام در خواب نگاهت کنم. من دیوانه وار دوستت ندارم، اما خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد و خیلی عمیق. آنقدر که نمیشود حجمش را شمرد و حتی تصور کرد.
دوستت دارم. زیاد و زیاد. نه اندازه یکسال پیش، بلکه بیشتر و بیشتر. به اندازه همه روزهایی که این خانه را رنگ کردیم و چیدیم. به اندازه همه روزهایی که برای آینده برنامه ریختیم. به اندازه همه روزهایی که به هم برای گذراندن بحرانهای شخصی کمک کردیم. دوستت دارم. به اندازهای که بخواهم با تو یک عالمه دیگر زندگی کنم دوستت دارم.
به اندازه همه ۱۷ اسفندهای سالهای دیگر که با هم برویم امامزاده صالح:)