قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

خداوند خداوندان اسرار

بسم الله

امروز صبح که چشمانم را باز کردم ، باد میان برگها می وزید و صدای خروس می آمد . دستشویی در حیاط بود و از ایوان که می گذشتم تمام وجودم را حس خوب شگرفی گرفته بود . به قول صبورا از خستگی گشت و گذار دیروز ، انگار ۶.۷ نفر به قصد کشت کتکم زده بودند . میان آنهمه کوه و دشت ، میخواستم ساعتها باشم و هیچ چیز مرا بر نگرداند به شهر . 

کاش میشد تمام این روزها را فریز کرد و گذاشت یک گوشه ، هر وقت غم آمد برداشت و کمی اش را مصرف کرد . کاش میشد این روزهای خوب از یاد من نرود ... از آدمهای ناب جهادی ام ... 

حالا که چشمانم را می بندم ، مطمئنم این حس ها و روزها تکرار نمی شود . باید باور کنم این دور روز تمام شده و من مثل کودکی بعد از شهربازی ، دلم میخواهد پای بکوبم که میخواهم بیشتر بمانم اما بزرگتر خودم یا آوری می کند که" مردم دارن نگا می کنن !"

ای کارشناسی حقوق بهشتی قربانت بروم من بابت اینهمه رویا که برایم ملموس تر از تمام حس های عالم شد !

و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم

بسم الله

برای این جوجه کنکوری ها که انتخاب رشته می کردم ، بارها از خودم می پرسیدم اگر بر میگشتم به قبل ، حاضر بودم دوباره حقوق بخوانم یا نه ، سرم را سوق می دادم به سمت فلسفه دانشگاه تهران و آدمهای جذاب میان کلمات کتابش . و بعد انگار یک حس خواستن عجیبی مرا به سمت تمام این سر فصل ها می کشاند . به سمت ملاصدراها ، معاصرها ، زیبایی شناسی ها .

به خودم که آمدم ، احساس کردم با تمام وجودم انگار می توانم این راه را ادامه بدهم اما جلوی خودم را گرفته ام . جوابهای کنکور ارشد این را بهم ثابت ثابت کرد که حال آدمی ، خوش است به دوست داشته ها . جای شک برایم نمانده و خدا را شکر میکنم . از صمیم قلبم و حسی که در من هست و شاید هیچ کس نداند که چیست . حس خویس که میخواهم یکسال خودم باشم . بی هیچ دغدغه ی اضافی ای . یکسال دوست داشته هایم را انجام بدهم . مثل حس عزیز راه رفتن میان یک خانه ی کوچک گلگلی که پنجره اش را باز کنی یک درخت بهارنارنج سرش را خم می کند داخل !

بر می گردم به دوست داشته ها . به خواستن ها . به بودنها ... این یکسال را دیگر به دوست نداشته ها نمی فروشم . و اجازه نمی دهم دوست نداشته ها بپیچند میان دست و پای من .

میان رنگها زندگی میکنم... میان خوبی ها . میخواهم برگردم به دوران سابق . روزهایی که خودم را خیلی دوست داشتم . سر به راهتر بودم . روزهای دور از خانه . میخواهم دور شوم و چیزی دست و پای مرا چنگ می زند... عجیب چنگ می زند...

من و قبله گاه چشمت ...

بسم الله

دلم تنگ شده برایت ! 

شاید باورش برایت سخت باشد . اما میان قلب ما چیزی است که هر چقدر هم دور ، اما مرا سوی تو می کشاند . این سالها و بین آدمهای لزج این دیار زندگی کردن ، انگار سبک زندگی اینکه باید محبت را کنتور انداخت را آرام آرام میان دلم نهادینه کرده . که وقتی به خودم می آیم انگار نه انگار من همان نرگس قدیمم و تو همان زهرای قدیم . به جهنم هر چه که این میان شده ...

دلم برایت تنگ شده ! 

برای آغوشت .

اینقدر تنگ که می ترسم از در آغوش کشیدنت گریه کنم . هرچقدر که دنیای ما از هم دور ، میان قلب ما چیزی است که مرا سمت تو می کشاند . 

از وقت دور شدن از تو ؛ انگار با محبت نکردنم به تو چیزی در من نیست . چیزی در من کم شده . 

من این حس را سخت پیدا کرده ام بین آدمهای برو بیای این روزها که آدمهای میان دوستی هایشان را صرفا جهت خالی نبودن عریضه میخواهند ، که مهم نیست کسی که هست کیست ، مهم این است که هست . و من چقدر نفس تنگم میان این آدمها ...

دلم تنگ است از در آغوش نکشیدنت ... دلم تنگ است از نشنیدن صدایت ... دلم تنگ است از تو ... از نبودن تو ... بودن و نبودن تو... مثل ابر بهار ...

هر چقدر هم دور ؛ چیزی بین قلب ماست که مرا سوی تو می کشاند.