بسم الله
به قول نامههای قدیمی، حالیه تنها مجالی که میتوان عریضه نوشت انگار، اینجاست. عینهون نامه آدرس گم کرده بر میگردیم سرجایمان. همانجا که اول بودیم. از اول هم من آدم موجز گویی نبودم. باید هوار هوار کلمه ردیف میکردم پشت هم. صبحی پاشدم، دوش گرفتم و زل زدم به آینه و زیر چشمی خیره شدم به هوای بیرون. ابرو برداشتم و آرا ویرا کردم. دلم خواست خوشحال باشم با خودم. موسیقی را که پخش کردم، دیدم نمیتوانم دل بکنم. امروز هوا هوای درس و مشق کردن نیست. مقدمه پایاننامه را دیشب نوشته بودم و چیزی گیر نکرده بود در مغزم. لباس کتابخانه را درآوردم و لباس مهمانی پوشیدم که برای امیرعلی، چیز کیک و کیک هویجی بخرم. راه افتادم پیاده از در خانه سمت نان سحر بلوار دریا. با فیروز لبیروت خواندم، با معتمدی کویر، با درخشانی باران. برفها داشت آب برف میشد کم کم. رسیدم به شیرینی فروشی و دیدم کارت ندارم. هنوز هم نمیدانم کارتم را کجا پرت کردم باز. آشفته از قطعی اینترنت در آستانه پس دادن کیکها بودم که آقای شیرینی فروش گفت آپ وصل است. آمدم عصبانی شوم. دیدم هوا به این خوبی. مگر همیشه همین نبوده، چیزی که همیشگیست که ناراحتی ندارد! خانم ادل هم داشت نصیحت وان اند اونلی طوری میکرد. دیدم صلاح نیست حرفشان بماند روی زمین. گیجاویج ولی آرام، راه افتادم سمت مدیریت که ماشینهای ونک را سوار شوم. اعتراض! چه مفهوم مضحکی حالا دیگر برای من. اعتراض یا تبدیل شدن به یک متعرض جدید به حق مردم؟! از این سازمان نیافتگی، از این حجم هزینههای گزاف برای هیچ و پوچ که نه کسی ارزشی میگذارد نه فایدهای دارد انقدر خسته بودم که حتی حوصله فکر کردن بهشان را نداشتم. از جلوی امام صادق رد شدم. حتی نگاه هم ننداختم بهش و بهشان. آه. چقدر همه چیز برایم ته دنیاست. تامسی ونک بود اما مسافر نبود. آقای تاکسی اصرار داشت هر ۴ نفر را حساب کنم و برویم. اما دلم میخواست باز هم پیاده بروم. ناخوشی امروزم آن بود. سرد بود و مسافر نداشت. از پل هوایی رفتم آنطرف و بر خوردم در خانههای شبیه خانههای روستایی آنطرف. چقدر زیبا بود آنجا! قطعا یکی از آرزوهایم داشتن یک خانه کوچک حیاطدار در آنجاست. نه آلودگی دارد نه از مرکز شهر دور است. همان محله رویایی، با کوچههای تنگ و کوچک. یک امامزاده کوچک و یک باغ ایرانی زیبا. از میان باغ گذشتم و سعی کردم با سلف دایرکشن، پیدا کنم ونک کدام طرف است. رسیدم به ونک و سوار تاکسی شدم به مقصد خانه آباجی که او هم خوشحال شد از رفتنم.
حالا که دارم اینها را مینویسم، احساس میکنم علیرغم بودن در پرفشارترین روزهایی که در زندگیم تجربه کردم، اما آرامم و دلخوش به روزهایی که خواهند آمد. با حال بهتر و سرحالتر.در جهان موازی هر لحظه بالا و پایین میپرم و باران میآید و احتمالا با صدای بلند میان بالا و پایین پریدنهایم آواز میخوانم: به نازی میدمد خورشید چشمت، که آتشها از آن در سینه دارم!