بسم الله
می گوید: چی شده نرگس ؟ چرا گریه می کنی ؟
می خندم و می گویم : برای حمایت از حقوق کفار !
می خندد و می گوید : کاری از دستم بر میاد؟
لبخند میزنم و به علی نگاه می کنم و می گویم : فک کنم با تو کار داره :))
به روی خودم نمی آورم که این روزها منتظر یک تلنگر ساده ام برای جاری شدن اشک از بی لیاقتی ام. از خستگی ام . از نا نداشتنم . استاد داشت توضیح میداد که چرا اهل کتاب نمی توانند وصی مسلمان باشند و چرا در ضمه ی کفار قرار می گیرند. بچه ها گفتند که غیر مسلمان لزوما کافر نیست . استاد می گفت این باور است که انسانها را از هم متمایز می کند. یک جور خوبی می گفت . از باور یک جور خوبی می گفت استاد مهربانم که شاگرد آیت الله مجتهدی بود . به چیزی فکر کردم که این شبها انجامش میدهم اما برایش هیچ کار جدی ای نمی کنم. در واقع چیز خوبی بود ، که من نداشتمش !
بسم الله
از خواب بلند میشم. ساعت 10 قدیمه و در واقع نه صبحه. و به این فکر میکنم که امروز عروسی محیاست. به دوستیمون فکر میکنم از سال گذشته تا الآن که فکر میکردم چقدر حالم با دوستیمون بهتر باشه و چقدر وقتی یکدوم از ما پنج نفر عروس بشه ذوق خواهد داشت. اما امروز صبح برای من یه روز معمولیه که ساعت یه رب به 12 اش جلسه دارم و تا 3.30 امشم دانشگاهم !
ما حالا چند تا آشناییم با هم دیگه که کنج دلم جز نفیسه هیچ احساس خاصی به رابطه هامون ندارم. آدمایی که یه وقتی صب تا شب تو زندگیشون بودم و از همه چیه زندگیشون خبر داشتم حالا ازم خیلی دورن و هیچ اتفاقی نیافتاده از دوریشون !
به این فکر میکنم که امروز عروسی محیاست و برای من رفتن به جشنش یه جور تکلیفه، تا ذوق.
ای کاش این حس دیگه هیچ وقت تکرار نشه...