بسم الله
یک عکس پیدا کردم. عکس را در خلیج دریا بزرگ چابهار گرفتهایم. چگینی گرفته. همه چادر عربی داریم. صبورا صاف ایستاده، زهرا جلوی من کمی خم شده (مایل به راست) من با دستهایم شانههایش را بغل کردهام. عارفه و حسین آقا هم کنار ما هستند. دریا خیلی آبیست. ساحل خیلی نارنجی. من میخندم. خسته اما. این عکس متعلق به روز آخر یک سفر است. سفری که من در آن تقریبا تنها، از شمال استان تا جنوبش روی مرز حرکت کردم. حدودا ۱۵۰۰ کیلومتر. چند ساعت؟ خیلی زیاد. با اتوبوسهای خسته. این یک مقدار برای الآن عجیب است. الآنی که نمیدانم کمرم سفر ۷، ۸ ساعته را تاب خواهد آورد یا نه.
هر چیزی مستهلک میشود در اثر استفاده زیاد. جان هم. جان من هم مستهلک شد در جادههای بلوچستان و کولههای سنگین. و این راضی کنندهترین چیزیست که از خودم دارم. یک جان زخمی و پاره و پوره. حالا پیرتر شدهام. حوصله کلام شعر گونه ندارم. نوشتههایم صریحتر شده است. حوصله بحث ندارم. فقط نتیجه برایم مهم است. اما هنوز دلم میخواهد جایی میان آنجا بمیرم. میان آن جادهها که عجیبترین حال از نرگس را دیدهاند. غمناکِ خندان.
حالا مثل قدیم پر شر و شور نیستم. امیدوار هم نیستم. حوصله جنگیدن با تاریکی را هم ندارم. دنیا مگر همین نیست؟ جوانی ات را بگذار برای تاریکی. بعد که چشمهایت عادت کرد بنشین و زنده بمان، تا بمیری. خود زندگی قشنگ است. رنج سگی دنیا هم قشنگ است. تاب آوردن و تحمل کردن هم قشنگ است.
حالا یک گوشهای از این اتاق تاریک نشستهام و یک دست امن و گرم را گرفتهام که تاریکی را با هم قسمت کنیم. گاهی برایش از شوق روزهایی تعریف میکنم که با تاریکی میجنگیدم و خستگی را به روی خودم نمیآوردم. گوش میدهد. میخزم توی آغوشش و یواشکی گریه میکنم. بعد آرام میگویم: ولی خیلی تاریک است. خیلی...
بسم الله
کارهای فردا را با رئیس چک کردم و لپ تاپ را بستم. ظرفها را جمع کردم و گذاشتم در ماشین ظرفشویی. لباس جدیدم را تنم کردم و موهایم را جمع کردم بالا که خشک شود.
نگاه کردم به شهر. به شهر پر از آدم و فرو رفتم در تنهایی. این چند روز قرنطینه در اتاق وقت خوبی بود برای اینکه دوباره یادم بیاید آدم همیشه تنهاست و تنهایی ذات آدمیزاد است. آدمها تنهاییهایششان را قسمت میکنند با هم. در سختی و در خوشحالی و اگر تقسیمی نبود، وظیفهای نیست.
یادم آمد در سختی و در خوشحالی فقط کسی هست که کلید سختی و خوشحال در دست اوست. کسی جز او درد مرا نخواهد دید، کسی جز او صدای مرا نخواهد شنید. اوست که همراه همه ماست. خواستم که بیشتر خیر نصیب ما کند و از لطفش برای ما خرج کند. که از ذخیره احسان او چیزی کم نخواهد شد.
این چند خط هم بماند برای روزگاری که جهان به کام بود و ما هنوز قرنطینه بودیم. در اتاقها و خانهها. در عمق تنهایی، که ذات آدمیزاد است...
بسم الله
برعکس نشسته بودم و دسته گلم را برده بودم بیرون. نزدیک های فلسطین بودیم. یک لحظه احساس کردم همه شادی های جهان ریخته در دلم. همه نورها، همه خوشحالی ها. زدم زیر آواز. بدون اینکه حواسم باشد کجایم. بدون اینکه فکر کنم. خوشحال بودم. عروس خوشحالی با روسری و لباس چین چینی سفید که برعکس نشسته بود تا محبوبش را خوب تماشا کند.
از بعد از آن روز، از بعد از 1400/1/1، هربار نگاهش می کنم همه غم ها می رود و همه خوشحالی ها می ریزد درون دلم. انگار ته دلم هزارتا چراغ با هم روشن می شود. یکباری نوشته بودم زندگی بخش بندی دارد و من در آستانه شروع جدیدی از این بخش ها هستم. در آستانه اینکه بخواهم وارد بخش ساختن شوم. هربار که نگاهش می کنم باورم نمی شود چطور می شود در سایه آرامش او ساخت. در سایه آرامش او دین خود را به زندگی ادا کرد و ته زندگی کردن را در آورد. ته خوشحالی کردن.
احمد پرسید چه حسی دارم؟ گفتم ترس همراه با خوشحالی. اما میزان خوشحالی خیلی بیشتر است.
محدثه می گفت چه می خواهی از دنیا؟ او انقدر دوستت دارد. تو به اندازه همه ما برای دنیا مفید بوده ای. برو و به جای همه روزهایی که جنگیدی زندگی کن. برو و عاشقی کن. بهش گفتم که نمی شود عاشق بود و بی تفاوت بود به سختی و سیاهی. نمی شود لطیف بود و بی رحمی ها را تشخیص نداد. گفتم باید جای پایم را محکم کنم. در قلب او، روی زمین.
الآن که 18 مرداد است، می دانم که سایه دوست داشتن او انقدر بزرگ و امن است که می توانم هر وقت خواستم خودم باشم. نرگس باشم بدون اینکه بخواهد از نرگس چیزی را کم یا زیاد کند و حرف هایش شبیه شعار نیست. او آدم شعار نیست. او آدم تکرار نیست. او خودش است و آدم هایی که تکرار نیستند، که خودشانند حرف هایشان واقعی است.
آن شب خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. اگر قرار است کاپ خوشبختی دست به دست شود و یک شب برسد به هر آدمی روی کره زمین، آن شب دست من بود. انقدر خوشبخت بودم که آرزوی باران شب عقد هم در نیمه مرداد محقق شد!
همان شب که در بلوار کشاورز هر دو با علیرضا قربانی خوانیدم تو را دوست دارم. همان شب که دست گل ساده و زیبایم را در باد تکان می دادم. همان شب که بعد از اینهمه وقت، هنوز چشمایش برایم شبیه روزهای اول بود.
این چند خط بماند برای نرگس سال های بعد که از چشمهای علیرضایش، امید دارد، امید فراوان دارد که سال های بعد هم وقتی این نوشته را می خواند حس شب عقدش هنوز زیر زبانش باشد. حس شکلات بعد از عقد، شعر قیصر امین پور و صدای علیرضا قربانی، و بارانِ نیمه مرداد...
بسم الله
فکر می کردم تمام شده همه چیز. آدم عاقلی شده ام و حالا که نهادهای سیاسی را بلدم، می دانم سیاست بازی ایست که بین کودکان بزرگ انجام می شود. فکر می کردم دیگر کابوس نخواهم دید، گریه نخواهم کرد، نفسم بند نخواهد آمد. فکر می کردم دیگر هیچوقت به ته دره سقوط نخواهم کرد. جای که همه چیز تاریک است و استیصال است و توهم صدای گلوله، صدای باتوم، صدای چکمه سربازها...
من دیگر بالای دره نیستم. هل داده شده ام و میانه سیاهی سقوطم. صداها از پایین می پیچد توی گوشم. رسیدن به پایین خیلی بهتر از استرس رسیدن به پایین است. انتظار کشته شدن کشنده تر از کشته شدن. انگار همه اش آدم منتظر است آن اتفاق بد بیافتد.
آشوب بدی است به جانم. رنجنامه ای به نام وطن که هر کس حال و روزم را می بیند می گوید برو از اینجا. آقای مدیر روزی سه بار این را می گوید: برو از اینجا. من اما نمی توانم به کسی بفهمانم که بی این عشق بخشی از جانم ناقص است.
تاریک است همه چیز. از صبح پشت پرده اشکم همه چیز تار است. چه به جان ماست که دوام آورده ایم؟ چه به جان ماست که می توانیم هنوز دوام بیاوریم؟
دره عمیق است و سیاه. خیلی عمیق است و سیاه...
بسم الله
زندگی است دیگر. بالا و پایین دارد. الآن مثلا من خیلی بالایم. حالا غزاله اصرار دارد باید ساکت باشم و چیزی نگویم که چشم نخورم و اینها. اما اگر هر چه هست از برکت نام توست که در جان من است، چه چشمی می توان در برابر قدرت و مشیت خدای تو بایستد؟
کارهایم را تحویل داده ام و منتظرم آقای رییس بیاید. دقت کردم وقتی قرار است تاییدیه بدهم یا ندهم، ناخودآگاه یاد خودم می افتم وقتی قرار بود تاییدیه هایم بیاید یا نیاید، بعد غر می زدم که اشتباه می کنند. بعد اصرار داشتند که نمی کنند. خانم مشاور می گفت "این وکیله که مقاله ش رو بازنویسی دادی خیلی گنده ست، زنگ میزنه فردا بهت" خندیدم و یادم افتاد که تا مدیر حقوقی را قانع نمی کردم که اشتباه می کند دست بر نمیداشتم! حالا خودم جای آن مدیرم. عجیب است همه چیز. سعی می کنم با احترام ریپورت بنویسم که چرا قبول کرده ام، و چرا قبول نکرده ام. سعی می کنم در رد کردن ها شکل بی احترامی و من بیشتر از تو بلدم، من روش تحقیق بلدم، من خوبم نگیرد. می ترسم خیلی. این چیزی است که مرا از جایی که ایستاده ام می ترساند.
زندگی است دیگر. دنیا می چرخد و روزهای بالا و پایین می آیند و می روند. من این روزها قسمت رنگی رنگی زندگی ام. قلبم گرم است، سرم گرم است، حالم خوب است.
اما چه کسی می داند که پایین بعدی کجاست؟ هر کجا باشد، این چند کلمه بماند اینجا که من الآن قسمت بالای زندگیم.
بسم الله
باران شر شر آدم را تبدیل به آدم بهتری میکند، مگر نه؟ قطرهها را میشمارم، دقیقهها را، ساعتها را، و از میان شر شر باران روی شیشه جلوی ماشین به راهی نگاه میکنم که خلوت است و هر ازگاهی ماشینی رد میشود. حدس میزنم که کدام تویی. اما نیستی هیچکدام.
میخواهم این لحظهها تا ابد بماند در یادم. مثل لحظههای دیگر ناب. باران شر شر، شعر ابتهاج، انتظار تو، صدای آقاقربانی...
بعد از این هم هرچه شد، شد دیگر...