بسم الله
نه میخواهم از زمین برای من چشمهای بجوشانی، نه باغی از انگور و خرما که نهرها از میان آن روان باشد، نه آسمان را پاره پاره بر سر من فرو آمیزی، نه خدا و فرشتگان را بر من حاضر آوری، نه برای تو خانهای طلا کاری شده باشد، و نه به آسمان بالا روی.
من مومنم به محبت تو. به اینکه هرکس در خانه تو را بزند دست خالی نخواهد رفت. به اینکه حتی بر دشمن خودت هم مهربانی. آنچه بر ما میگذرد بر تو سخت است. به من محبتت را بچشان رسول خوبیها. خوبیت را. من ایمان میآورم به مهربانی تو.
من کسی را، محرمی را جز تو ندارم... آغوشت را... آغوشت را به من باز کن فقط. که گریهام، بر سر شانه تو باشد و بعد، جانم بگیر...
جانم بگیر و صحبت جانانهم بخش یارا
کز جان شکیب هست و ز جانان نصیب نیست...
گمگشته دیار محبت کجا رود؟
ای خواجه درد هست، ولیکن، طبیب نیست...