قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

این غریبه کیه از من چی میخواد...

بسم الله 

حال و هوای این روزهایم را نمیدانم...دلیل زندگی این روزهایم را هم! پیچیده انگار! عجیب همه چیز درهم. 

حوصله فکر کردن ندارم. حوصله تصمیم گرفتن ندارم. حوصله آینه را حتی ندارم. گیر داده ام به آرشیو قدیمی موسیقی های این کامپیوتر. موزیسین قهاری نبوده ام...اما موسیقی گوش کن حرفه ای بودم! و گیر این چند وقته ام، چیزی است بین حال و گذشته ، ترانه هایی که نه خیلی قدیمی اند و نه خیلی جدید...یک گوشه ای از کله ام هستند که همیشه می توانم گوششان کنم. و مثل بعضی از فیلمهایی که نه چندان قدیمی اند و نه چندان جدید، غرق در تشویش آرام صدایشان شوم...خلسه ی بدی است. خرداد را هنوز نمی دانم باید دوست داشته باشم یا نه؟ 

می ترسیدم همیشه از تنبلی و آماده بودن همه چیز برایم...اما این روزها انگار دلم خواب می خواهد...گاهی خواب ابدی... 

حتی حوصله ندارم بشینم و به حال حالهای خوبی که از دستشان داده ام، عادت های خوبی که از دستشان داده ام، بی خیالی هایی که از دستشان داده ام گریه کنم...برای تمام لذت هایی که با ارامش از چیزهای کوچک می بردم 

ازاین تشویش خسته شده ام...از تکرار روزها خسته شده ام...از سادگی بی اندازه ام خسته شده ام...از ملاحضه کاری خسته شده ام... 

از آدمها و قضاوتهایشان خسته شده ام...از تمام" زنده باد " ها و " مرده باد " ها خسته شده ام... 

خستگی است دیگر! لازمه آدمیزاد بودن! 

بی خیال...این نیز بگذرد... 


*: استادی می گفت، وقتی احساس می کنی راهی برات نمونده، پیشونیتو بزار رو زمین...حتی رو فرش خونه...پناه ببر به خدا...