قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

تو این نقطه از زندگی مرگ هم، نمی‌تونه از من بگیره تو رو...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کجا بودی شبایی که غمام می‌کشتنم بی‌تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باید قصه‌مونو به دنیا بگم، به اونا که به عشق بدبین شدن

بسم الله

تجریش قبلا ها یک پل بوده است. از وقتی که من تجریش را شناختم میدان بود. میدانی که سر هر مناسبتی حال و هوای خاصی داشت. یک میدان شلوغ که نزدیک خانه خاله پروین بود و گاهی برای رفتن به خانه اش از آنجا رد می شدیم. کوچکتر که بودم وقتی خانه خاله پروین می‌رفتیم و بقیه خاله ها هم از زنجان می آمدند، می‌رفتیم تجریش زیارت. یک کوچه تنگ دارد در بازارش که من همیشه از سقفش می‌ترسیدم. بزرگتر شدم و آنطرف ها رفتم دانشگاه. اوایل مسیرم از تجریش بود و گاهی اوقات هم با بچه ها مسیرمان را کج می‌کردیم سمت تجریش. خواهرکم یک نذر را در امامزاده صالح خیلی دوست داشت. نذر نون پنیر سبزی تجریش. نون پنیرها را که باز می‌کردی یک جهان سبزی داخلش بود. من عاشق سق زدن آنها با نون لواش بودم، تا وقتی که برسد به پنیرش. خواهرم هم به تجریش گره خورده بود. به تجریش و امامزاده صالح و قرارها کوه جوانی. 

من اما یک جور دیگری به تجریش گره خوردم. شاید یک روزی بیاید که دیگر نه سید مهدی باشد نه تجریش میدان داشته باشد. شاید آن جاها را خراب کنند و به جایش اتوبان بسازند. بعدا من هیچوقت نمی توانم برای دخترم از اولین بار که او را آنجا دیدم تعریف کنم. از اینهمه خاطرات محکم ریشه دار در قلبم که ذره ذره خزید ته قلبم. 

مشکل این است که دنیا کوچکتر از آن است که بتوانیمم حتی عشق را نشان دهیم. برای همین هم شاید دخترم به عشق واقعی پدرش از چشمانش نتواند اعتماد کند. 

یک روزی عمر این میدان هم تمام می‌شود، اما ما جایی در این دنیا آواز عاشقانه خوانده‌ایم، هم را بوسیده‌ایم، با هم سفر رفته‌ایم و رد پای عشق را جا گذاشته ایم. امیدوارم لااقل آن روز عکسی از این روزهای سختی که دلمان به محبت بین خودمان گرم شد باقی مانده باشد، برای همه آن‌هایی که نمی‌توانند به عشق واقعی اعتماد کنند. 

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

بسم الله

اگر بخواهی بدانی این‌ها را کجا دارم برایت می‌نویسم، روی میز تحریر کنار پنجره، در حالیکه باران می‌بارد و با آبمیوه‌گیری جهیزیه که با هم از جمهوری خریدیم یک جهان آب پرتقال گرفته‌ام. چرا؟ چون خراب می‌شود میوه‌های عروسی. پارسال همین روز همدیگر را دیدیم. درست در ورودی امامزاده صالح. تو پارسال فکر می‌کردی امسال اینجا باشیم؟ زیر یک سقف؟ بغل هم؟ من نمی‌دانم. 

درست اولین لحظه دیدنت هیچوقت یادم نمی‌رود. دیشب دوباره یادم افتاد. خزیدم در آغوشت و محکم بغلت کردم. پرسیدی چرا؟ جواب ندادم. اشک ریختم فقط. مزه مزه کردن اینهمه احساس خوب زمان می‌خواهد. من هر روز از ۱۷ اسفند ۹۹ بیشتر تو را دوست داشتم. هر روز بیشتر رفتی توی قلبم. حتی یکبار هم در این یکسال نشد که فکر کنم شاید در مسیر درستی نیستیم. تو درست بودی، تو پناه بودی.

یک چیزی در من هست از دوست داشتن تو که اگر سفت بغلت کنم و مدام ببوسمت هم نمی‌توانم بیانش کنم. یک چیزی شبیه اینکه بخوام در خواب نگاهت کنم. من دیوانه وار دوستت ندارم، اما خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد و خیلی عمیق. آنقدر که نمی‌شود حجمش را شمرد و حتی تصور کرد. 

دوستت دارم. زیاد و زیاد. نه اندازه یکسال پیش، بلکه بیشتر و بیشتر. به اندازه همه روزهایی که این خانه را رنگ کردیم و چیدیم. به اندازه همه روزهایی که برای آینده برنامه ریختیم. به اندازه همه روزهایی که به هم برای گذراندن بحران‌های شخصی کمک کردیم. دوستت دارم. به اندازه‌ای که بخواهم با تو یک عالمه دیگر زندگی کنم دوستت دارم.

به اندازه همه ۱۷ اسفندهای سال‌های دیگر که با هم برویم امامزاده صالح:)

باران نیمه مرداد

بسم الله

برعکس نشسته بودم و دسته گلم را برده بودم بیرون. نزدیک های فلسطین بودیم. یک لحظه احساس کردم همه شادی های جهان ریخته در دلم. همه نورها، همه خوشحالی ها. زدم زیر آواز. بدون اینکه حواسم باشد کجایم. بدون اینکه فکر کنم. خوشحال بودم. عروس خوشحالی با روسری و لباس چین چینی سفید که برعکس نشسته بود تا محبوبش را خوب تماشا کند.

از بعد از آن روز، از بعد از 1400/1/1، هربار نگاهش می کنم همه غم ها می رود و همه خوشحالی ها می ریزد درون دلم. انگار ته دلم هزارتا چراغ با هم روشن می شود. یکباری نوشته بودم زندگی بخش بندی دارد و من در آستانه شروع جدیدی از این بخش ها هستم. در آستانه اینکه بخواهم وارد بخش ساختن شوم. هربار که نگاهش می کنم باورم نمی شود چطور می شود در سایه آرامش او ساخت. در سایه آرامش او دین خود را به زندگی ادا کرد و ته زندگی کردن را در آورد. ته خوشحالی کردن.

احمد پرسید چه حسی دارم؟ گفتم ترس همراه با خوشحالی. اما میزان خوشحالی خیلی بیشتر است. 

محدثه می گفت چه می خواهی از دنیا؟ او انقدر دوستت دارد. تو به اندازه همه ما برای دنیا مفید بوده ای. برو و به جای همه روزهایی که جنگیدی زندگی کن. برو و عاشقی کن. بهش گفتم که نمی شود عاشق بود و بی تفاوت بود به سختی و سیاهی. نمی شود لطیف بود و بی رحمی ها را تشخیص نداد. گفتم باید جای پایم را محکم کنم. در قلب او، روی زمین. 

الآن که 18 مرداد است، می دانم که سایه دوست داشتن او انقدر بزرگ و امن است که می توانم هر وقت خواستم خودم باشم. نرگس باشم بدون اینکه بخواهد از نرگس چیزی را کم یا زیاد کند و حرف هایش شبیه شعار نیست. او آدم شعار نیست. او آدم تکرار نیست. او خودش است و آدم هایی که تکرار نیستند، که خودشانند حرف هایشان واقعی است.

آن شب خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. اگر قرار است کاپ خوشبختی دست به دست شود و یک شب برسد به هر آدمی روی کره زمین، آن شب دست من بود. انقدر خوشبخت بودم که آرزوی باران شب عقد هم در نیمه مرداد محقق شد! 

همان شب که در بلوار کشاورز هر دو با علیرضا قربانی خوانیدم تو را دوست دارم. همان شب که دست گل ساده و زیبایم را در باد تکان می دادم. همان شب که بعد از اینهمه وقت، هنوز چشمایش برایم شبیه روزهای اول بود.

این چند خط بماند برای نرگس سال های بعد که از چشمهای علیرضایش، امید دارد، امید فراوان دارد که سال های بعد هم وقتی این نوشته را می خواند حس شب عقدش هنوز زیر زبانش باشد. حس شکلات بعد از عقد، شعر قیصر امین پور و صدای علیرضا قربانی، و بارانِ نیمه مرداد...

بجز عشق نامی برای تو نیست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هزار عاشق دیوانه در من است...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض می‌کنه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گرچه امروز رسیدیم به هم، دلتنگم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دستهایم برای تو، بکار! سبز خواهند شد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

با من خیال کن که به گیلان خانه ات، سبز و کبود و سرخ جنگل دمیده است

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به انتظار فصل تو، تمام فصل ها گذشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو بهاری؟ نه بهاران از توست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.