قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم

بسم الله

بنت الهدی از اول می دانست چه میخواهد از دنیا. اینش او را برای من بنت الهدی کرده است. مضاف بر اینکه منشاء خروار خروار خیر و برکتیست که پاچیده وسط زندگی من و هی هر دفعه می گویم عه اینکی دیگه از کجا پیداش شد و بعداها یادم می افتد که آهااا، بنت الهدی. دوستی من و بنت الهدی دورادور و عزیز است. که هیچ وقت با هیچ ادای لوسی خراب نشد. نه ادای مذهب نه ادای سیاست نه ادای فعالیت. خیر رسانیدیم همش به هم. شیک و مجلسی. نه آنقدر نزدیک که برویم در چشم هم، نه آنقدر دور که کاری به کار هم نداشته باشیم. بنت الهدی برای من و من برای بنت الهدی، تجربه های موفق تعاملیم.

چه شد که یاد بنت الهدی افتادم؟ پیام یادآوری ماهانه برای کریم آل طه را فرستاد و یاد این افتادم که چقدر معلم مناسبیست. خوب میدانست چه میخواهد از دنیا . وقتش را الکی تلف نکرد. رتبه اش را گذاشت در کوزه و رفت دبیری فرهنگیان خواند. و شد یک معلم ریاضی باحال و کار بلد. وقتش را با مهندسی که آخرش هم دوستش نداشته باشد تلف نکرد. من این را در بنت الهدی دوست داشتم. نه میخواست چرخ را دوباره اختراع کند نه میخواست کاری برای حال بد دنیا نکرده باشد. یک معلم درست و حسابی شد. بر خلاف معلم ریاضی های نچسب. 

و این بماند اینجا که یادم بماند، من از آدمهایی که از اول می دانند چه میخواهند از دنیا، خیلی خوشم می آید.

ستاره ستیزد و شب گریزد و روز دیگر آید:)

بسم الله

خواب در چشمانت بود و شیطنت امان نمی‌داد. من می‌دانستم چه میخواهی، همانچیزی که همیشه خودم میخواستم "امان" . آرامش. چیزی که بدانی امن است. این فرآیند تا ۲ سالگی شما دوتا زیباترین چیزی بود که در زندگی ام تجربه کردم. سادگی و صافی و بی گناهی فراموش شده در دنیا. برای منی که هر چه دیده بودم از دنیا دشمنی و بد طینتی و گناه بود...

بغلت کردم و سرت را گذاشتم روی دستانم، گوشه کتفم. گلبرگ های دست و پایت را نوازش کردم و برایت آرام خواندم : زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها... 

چشمانت که سنگین شد و رفت خواستم بذارمت سر جایت. سرت که به تشک رسید، گیجاویج بلند شدی این طرف و آنطرف را نگاه کردی و آمدی کنارم، خودت را جا دادی روی دستم، درست کنار کتفم. اشکی شدم دختر جان! دوباره نوازشت کردم و برایت خواندم: زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها...

حسودی ام شد بهت. که چنین جای امنی پیدا کرده‌ای برای خودت. من البته آدم امنی نیستم برای تو. انقدر که باید امن بود. آنقدر که مادرت برای من امن بود. می‌دانی، توهم جای امن هم امن است دختر جان! 

کاش بزرگ که شدی دختر جان، بی پناه نمانی، بی کس نمانی، بدون جای امن نمانی... میدانی دختر جان، توهم جای امن هم، امن است!


+: عالم از این خوبتر پناه ندارد.

#ترنم

مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است، سوخته پر خوشتری...

بسم الله

یادم هست زرگل چند سال پیش تعریف می کرد در نمازخانه دانشگاهشان که مختلط بوده، داشته نماز می خوانده که پسرکی بعد نماز در حال خودش، رو کرده و بهشان گفته من امسال فیلم دارم تو جشنواره، دعا کنید جاییزه ببره. چند روز بعد، ابد و یک روز جایزه ها بوده که درو می کرده و پسرک، جایزه بهترین کارگردانی را گرفته. 

من از آن موقع در مفهوم این جمله کار برای خدا گیر کرده ام. هر کاری برای خدا؟ هر چه از دستمان  بر آمد فقط برای خدا؟

بهرحال که، شاهد اهل شباب آمده بودش به خواب ^ـــ^