بسم الله
دوتا خیابان را گفتهاند خوب است ببینیم: بهاریه و بغداد. برای دیدن اینها باید برویم قسمت آسیایی شهر. حالا که فرصت زیاد داریم من دوست دارم قسمت آسیایی را هم ببینم. از پنجرههای کافه هتل بیرون مشخص است که باران میآید. هوای بهاری استانبول عجیب دلچسب است. یک دقیقه باران و بعد آفتاب غیر سوزان. روزهای خوبی آمدیم استانبول. احتمالا کسانی که برای خرید استانبول میآیند بیشتر قسمت آسیایی را میبیندد. محدثه همان اول بهمان گفت که مراکز خرید ارزان قیمت بیشتر در منطقه آسیایی هستند. واقعا بد است که از استانبول فقط یک قسمت آن را بشود دید و در همه خیابانهایش قدم نزد. مثل اینکه یکی بیاید تهران و فقط تجریش را ببیند. یا کاخ گلستان و اطرافش را.
با مترو خیلی راه نیست. باید سوار تراموا شویم و بعد هم خط عوض کینم. اول میرویم بهاریه. میخواهیم ایستگاه حیدرپاشا را ببینیم که قدیمیترین ایستگاه قطار استانبول است. احتمالا چیز زیادی داخلش نیست اما جان میدهد برای ایستادن و خیال کردن آدمهای قدیمی اروپا که بعد از چندین روز سفر دریایی به این ایستگاه قطار میرسند که سفر خودشان را از طریق استانبول به سمت شرق ادامه دهند. احتمالا بعضیهایشان از جنگ فرار میکنند، بعضیهایشان هم از دست نیروهای جدید انقلابی. مثلا یک بورژوآی خسته فرانسوی را میشود از دور دید که با چمدان سامسونتی قدیمی اش به سمت ایستگاه میآید. چشم میگرداند که ببیند صندلی خالی برای نشستن هست یا نه. با خودش فکر میکند قبل از انقلاب برای خودش چه برو و بیایی داشت. به پنجره تکیه میدهد و سیگار دست سازی را میپیچاند و آرام شروع میکند به کشیدن.
ایستگاه قطار در حال بازسازی است و نمیشود درون آن را دید. بر میگردیم به سمت خیابان بهاریه. از جلوی اسکله کادیکوی رد میشویم. کادیکوی اینطرف دریاست و اسکله گالاتا و بشیکتاش که ما از آن به سمت آدالار رفتیم آنطرف دریا. کشتیهای شهرداری در همه این ایستگاهها میایستند و احتمالا انتخاب خوبی هستند برای رسیدن از بخش اروپایی به آسیایی. آندفعه یک چیز بامزه حواسمان را پرت کرد. بالای اسکله از سمت دریا به رسم الخط فارسی نوشته شده بود: قاضی کوی. در این چندوقت مکانهای تاریخی زیادی را دیدم (مثل مسجدها یا همان برج گالاتای نزدیم هتل) که به رسمالخط فارسی نوشته بودند. واقعا عجیب است که در عرض چندسال نتیجههای آدم نتوانند دستخط او را بخوانند! یک کیلیر کش حسابی!
از جلوی اسکله رد میشویم و میرویم سمت خیابان بهاریه. این جای استانبول با آنجایی که من دیدهام خیلی فرق دارد. قشنگ است خیلی و خیلی واقعیتر است. همچنان پلهها و خانههای رنگی را میشود دید،و قیمتهای ارزان و عجیب! قیمت غذا یک سوم بیاغلوست! حین راه رفتن یک باقلوا فروشی میبینم با یک چهارم قیمتی که از حافظ مصطفی باقلوا خریدیم. باورم نمیشود. فکر میکنم حتما مشکلی دارد که این قیمت است. به علیرضا میگویم یک کمی بخریم ببنیم خوب است یا نه. عجیب خوب است! در حد همان حافظ مصطفی. فقط تنها مشکلش این است که در منطقه اروپایی نیست! برگشتنی ۴ بسته برای خانوادهها و محل کار میخریم.
بهاریه شبیه ولیعصر است. یک سری تلنت بامزه دارد که خیابانی اجرا میکنند. ده برابری باکیفیتتر از اجراهای خیابانی به دل نچسب استقلال که تک و توک از بینشان خوب در میآید. اینها بیشتر بازیگرند. بهاریه بیشتر زنده است. رستورانهای بهاریه بامزهاند و بیشتر خانوادگی اداره میشوند و احتمالا طعم غذای خانگی هم دارند. اما نکته بامزهتر بهاریه یکی از خیابانهای فرعیست که نوستالژی فروشی است! انقدر قشنگ است که میخواهم ساعتها در مغازههایش قدم بزنم. ماشینهای کوکی قدیمی، گرامافون، حتی دستفروشی که کتاب و سی دی قدیمی میفروشد، همه اینها برای جذاب بودن بهاریه کافیست. مشکل این است که قیمتهای بهاریه خوب است و ما هم تقریبا آخرهای سفرمان محسوب میشود. تصمیم میگیریم برویم بغداد و دوباره برگردیم بهاریه، خرید کنیم و عذا بخوریم و برویم گالاتا.
متاسفانه چونکه به قول فاضل نظری " از رقیبان کمین کرده عقب میماند/ آنکه تعریف کند خوبی دلبندش را" اشاره مستقیم نمیکنم که چقدر داشتن یک شوهر باهوش و تکنولوژی دوست چقدر خوب است:)) ایستگاه مترو را پیدا میکند و میرویم سمت بغداد. گفته بودند که بغداد جایی شبیه ولیعصر است. و درست است، روی نقشه انقدر طولانیست که نمیشود انتخاب کرد کجا برویم. انتهای بغداد یک پارک است که نزدیک به آن یک ایستگاه پیدا میکنیم. حقیقت این است که درد و بلای ولیعصر بخورد توی سر بغداد! واقعا در حق ولیعصر جفایت که با درختهای زیبای کج و خنکی همیشگیاش کسی بخواهد با این خیابان گرم و زشت مقایسهاش کند. راهمان را از کوچه پس کوچه کج میکنیم به سمت پارک ساحلی و کم کم آن روی استانبول دارد خودش را بهمان نشان میدهد. رویی که نه توریستی است و نه زندگی مردم عادی! بله، قل خوردهایم وسط گرانترین منطقه استانبول! خانههای ویلایی خفن و ماشینهای آخرین مدل. از بوسفور که رد میشدیم دیدیم خیلی از خانههای بغل آب قایق موتوری شخصیشان را مثل ماشین روی آب کنار خانهاشان پارک کرده بودند. اینجا هم پولدارها در ساحل سنگی کنار پارک این کار را کردهاند.
جای همه دوستهای متمایل به اندیشههای چپیام را در این پارک خالی میکنم. یک کلیشه مناسب جهت معرفی فرهنگ بورژوآزی به تازهکاران در عشق مارکس و لنین. آدمهایی که وقت برای ورزش دارند، با گرانترین لباسها و وسایل ورزشی. این پارک اصلا خود نماد بورژوآزی در سریالهای ترکی است! که البته پولدار بودن در فرهنگ ترکیه بهنظر میرسد که ارزش است و چیز بدی نیست. قهرمان فیلمهایشان هم آخرش پولدار میشود همیشه.
تکدیگری در ترکیه فرهنگ رایجی نیست، اما تک و توک کسی پیدا میشود که از تو طلب پول کند. یکباری روی تپه پیر لوتی یک نفر گیر داده بود اگر آمدید قبرستان حتما فک و فامیلی دارید، پول بدهید آب بریزم و من هرچه تلاش میکردم بگویم به ابلفضل فقط از فضولی خواستیم قبرهایتان را ببینیم باور نمیکرد. احتمالا دلیلش این است که قسم ابلفضل برایش ارزش چندانی نداشت:))
از انتهای خیابان بغداد در حالیکه ته باقلواها را درآوردهایم برمیگردیم بهاریه که غذا بخوریم. یاد خانواده عربی میافتم که در گالاتا زباله گرد بودند. هرچه هست چهره واقعی استانبول آنجایی که ما هستیم نیست. چهره واقعی استانبول مثل باقی خاورمیانه است: شکاف طبقاتی، حکومتهای بیکفایت و سرگیجه هویتی.