قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر!

بسم الله

یک عکس پیدا کردم. عکس را در خلیج دریا بزرگ چابهار گرفته‌ایم. چگینی گرفته. همه چادر عربی داریم. صبورا صاف ایستاده، زهرا جلوی من کمی خم شده (مایل به راست) من با دست‌هایم شانه‌هایش را بغل کرده‌ام. عارفه و حسین آقا هم کنار ما هستند. دریا خیلی آبیست. ساحل خیلی نارنجی. من می‌خندم. خسته اما. این عکس متعلق به روز آخر یک سفر است. سفری که من در آن تقریبا تنها، از شمال استان تا جنوبش روی مرز حرکت کردم. حدودا ۱۵۰۰ کیلومتر. چند ساعت؟ خیلی زیاد. با اتوبوس‌های خسته. این یک مقدار برای الآن عجیب است. الآنی که نمی‌دانم کمرم سفر ۷، ۸ ساعته را تاب خواهد آورد یا نه.

هر چیزی مستهلک می‌شود در اثر استفاده زیاد. جان هم. جان من هم مستهلک شد در جاده‌های بلوچستان و کوله‌های سنگین. و این راضی کننده‌ترین چیزیست که از خودم دارم. یک جان زخمی و پاره و پوره. حالا پیرتر شده‌ام. حوصله کلام شعر گونه ندارم. نوشته‌هایم صریح‌تر شده است. حوصله بحث ندارم. فقط نتیجه برایم مهم است. اما هنوز دلم می‌خواهد جایی میان آن‌جا بمیرم. میان آن جاده‌ها که عجیب‌ترین حال از نرگس را دیده‌اند. غمناکِ خندان.

حالا مثل قدیم پر شر و شور نیستم. امیدوار هم نیستم. حوصله جنگیدن با تاریکی را هم ندارم. دنیا مگر همین نیست؟ جوانی ات را بگذار برای تاریکی. بعد که چشم‌هایت عادت کرد بنشین و زنده بمان، تا بمیری. خود زندگی قشنگ است. رنج سگی دنیا هم قشنگ است. تاب آوردن و تحمل کردن هم قشنگ است. 

حالا یک گوشه‌ای از این اتاق تاریک نشسته‌ام و یک دست امن و گرم را گرفته‌ام که تاریکی را با هم قسمت کنیم. گاهی برایش از شوق روزهایی تعریف می‌کنم که با تاریکی می‌جنگیدم و خستگی را به روی خودم نمی‌آوردم. گوش می‌دهد. می‌خزم توی آغوشش و یواشکی گریه می‌کنم. بعد آرام می‌گویم: ولی خیلی تاریک است. خیلی...