بسم الله
تاکسی که میپیچد توی کوچه تنگ سنگ فرش چشمهایم از حدقه میزند بیرون. کوچه کوچک است و هوا هم کمی گرفته. میخواهم به علیرضا بگویم کافیست، باقیاش را پرواز میکنیم. ولی فکر میکنم شاید او به اندازه من خوشحال نباشد. تاکسی فرودگاه ناباورانه ما را جلوی یکی از ساختمانهای رنگی خوشگل آن خیابان دلبر پیاده میکند. من پیشاپیش عروسی گرفتهام برای خودم که قرار است در این خیابان باشیم. تاکسی میرود و ما سرگردان دنبال مرودی با دوتا دی میگردیم. ساختمانی با این اسم نیست. یکهو علیرضا دم یک کافه مرودی را میبیند، با دوتا دی.
هفته پیش که این هتل را رزرو میکردیم دوتا ملاک داشتیم: بغل مترو باشد و ارزان باشد. من هنوز باورم نشده بالای یک کافه زیبا که یک شبهایی اجرای زنده موسیقی دارد، قرار است یک هفته در استانبول زیبا زندگی کنم. خر تی تاپ خورده؟ من.
سه تا طبقه را یورتمه میروم بالا و علیرضا چمدان را خرت و خرت میآورد. میپرم روی تخت و از چشمهایم قلب میریزد. فکر میکنم علیرضا بخواهد چندساعتی بخوابد، اما قلبهای روی زمین را آرام جمع میکند و با نگاه مشتاق میگوید "بریم بیرون، بریم شهرو بگردیم". سه طبقه را پرواز میکنیم تا پایین. از کافه رد میشویم و تقریبا خودمان را میاندازیم در کوچه. انتهای کوچه شلوغ است. اینجا برج گالاتاست و پر از آدم. دست علیرضا را محکم میگیرم و مرا میبرد سمت یک خیابان سرازیری.
یک شیرینی فروشی خسته توی این خیابان هست که بعدا حدس میزنیم صاحبش همان روز مرده باشد، چون دیگر شیرینی فروشی را بازنمیبینیم!
میرویم پایین. از پلهها میگذریم. پروانههای تو دلم برای خودشان میچرخند. دست علیرضا را محکمتر میگیرم. میرویم کنار پل گالاتا. ازروی پل و کنار ماهیگیرهای گالاتا که ماهیهای کوچک ریز ریز میگیرند میگذریم. میرویم آنطرف که به سمت قسمت آسیاییست.بلوط و سیمیت میخوریم. علیرضا سیمیت دوست دارد. روی دوست نداشتن بلوط هم نظریم.
این اولین تصویر ما از استانبول است. بر میگردیم به برج گالاتا، خیابان اکرام، مانسیون مرودی با دوتا دی. دم کافه بر میگردم و خیابانمان را خوب تماشا میکنم. سلام استانبول قشنگ. سلام گالاتا. سلام خوراکیهای خوشمزه!