قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره

بسم الله

آشفته و مستاصل از این اتاق به آن اتاق میروم. آشفتگی عجیبی با من است که نمیدانم باید چکارش کنم. این داستان را تمام کنم، اتاق راسر و سامان بدهم، نوشته های تحقیق را به سرانجام برسانم... چکار باید بکنم. جهان سیاه میشود دور سرم. دستهایم میلرزند. استیصال استیصال... نکند باید هیچ کاری نکنم، نکند باز روی ترسویم جان گرفته در بدنم؟! تمام  کلمات سر میروند از جانم و سکوت میکنم. له میشوم و سکوت میکنم. کز می کنم گوشه اتاق و می شنوم و سکوت میکنم. کجا رفته آن نرگس قوی که در سخت ترین شرایط می ایستاد؟ چه چیز انقدر پریشانم کرده؟ ترس از دست دادن ترس از دست دادن...

آن روزها امیرعلی تازه یاد گرفته بود پله ها را بیاید بالا و بیاید اتاق من . برود سر بالکن. یکبار که  حالم خوش نبود و داخل نمازخانه خوابیده بودم، در همان خواب یک ربعه میان کلاس خواب دیدم که در بالکن را باز کرده، از صندلی های اضافی میز ناهارخوری بالا رفته بالا و خودش را از طبقه ۱۳ پرت کرده پایین. با حال بد پریدم از خواب و نشستم چهارزانو. با خودم فکر کردم خب که چه؟ الآن من میتوانم از عزیزترینانم محافظت کنم؟ اگر ازم بگیرندشان چه؟ تقدیر را کس دیگری مینویسد و کل این زندگی هم که قدر ی کله بیرون آوردن است از پنجره ماشین به قول حاج آقا دولابی. اینهمه دلشوره را که با خودم حمل کنم می میرم که! 

آشفته و مستاصل اینها را برای خودم تکرار میکنم و یادآوری می کنم که تقدیر را کس دیگری می نویسد .. من فقط میتوانم بخواهم.  با همین چشمهای تار، با همین دستهای لرزان...

آشفته و

مستاصل و

پریشان و

غمدار و

بی تاب...