-
که گر دست بیداد تقدیر کور، تو را می دواند به دنبال باد، مرا می دواند به دنبال هیچ
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1402 18:43
-
تو این نقطه از زندگی مرگ هم، نمیتونه از من بگیره تو رو...
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1401 20:00
-
خداحافظ استانبول زیبا
یکشنبه 8 خردادماه سال 1401 16:48
بسم الله از روز اول تصمیم گرفتیم که شب آخر برویم بالای برج گالاتا. رفتن بالای برج گالاتا از بلیط های گران قیمت توریستی محسوب می شود. اما دیدن یک شهر از بالا قطعا حال خوشی دارد که هیچکس نباید از دستش بدهد. روز آخر بعد از بازگشت از جزیره، باید برویم بالای برج گالاتا و غروب را تماشا کنیم و صبر کنیم که شب برسد و بعد شب را...
-
شهر حقوق بشری
دوشنبه 2 خردادماه سال 1401 15:44
بسم الله استانبول به همان اندازه که شهر آدمهاست شهر گربهها و سگها هم هست. این را وقتی فهمیدم که مجبور شدم یک شب بعد از بازگشتن از تنها خرید این سفر کنار کمال همبرگر بخورم. کافه کوچک بود و بیرون هم بگی نگی سخت بود. نشستم روی مبل و آنطرف میز هم علیرضا نشست. کمال مدام به من نزدیکتر شد و خیره شد بهم. در عین اینکه...
-
انتهای خیابان بغداد
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1401 02:01
بسم الله دوتا خیابان را گفتهاند خوب است ببینیم: بهاریه و بغداد. برای دیدن اینها باید برویم قسمت آسیایی شهر. حالا که فرصت زیاد داریم من دوست دارم قسمت آسیایی را هم ببینم. از پنجرههای کافه هتل بیرون مشخص است که باران میآید. هوای بهاری استانبول عجیب دلچسب است. یک دقیقه باران و بعد آفتاب غیر سوزان. روزهای خوبی آمدیم...
-
برای همه صدف امینی های استانبول
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1401 12:40
بسم الله هتل مرودی یک مسئول کنترل کیفیت دارد با موهای طلایی. صبح اولی که برای صبحانه خوردن میرویم پایین میبینم دارد با همه مهمانها با خوشرویی صحبت میکند و ازشان میپرسد چیزی هست که بخواهند بهتر شود یا نه. خوشبختانه علیرضا هم مانند من آدم ایرادگیری نیست و برای همین است که کلا سفر با او خوش میگذرد. نه گیر میدهد...
-
آرزوی نماز در مسجد ایاصوفیه
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1401 02:11
بسم الله برای من سفر به استانبول سفر به یک جایی از تاریخ است که دوستش دارم. سخت است در فرهنگ دیگری رشد کرده باشی اما دلت برای برهه تاریخی یک فرهنگ دیگر تنگ شده باشد. این برهه آنقدر هم دور نیست که تصورش سخت باشد. خیابانهای استانبول مدرن شدهاند، اما من هنوز دوست دارم چشمهایم را ببندم و خودم را در کوچه سنگفرشی تصور...
-
یه قصه برای من بگو
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1401 00:56
بسم الله پایین هتل مرودی یک شورباچی پیدا کردهایم. یعنی علیرضا کلهاش را کرده در گوشیاش و پیدا کرده. شبی که از بیوک آدا بر میگردیم قرار میگذاریم برویم شورباچی. باران نم نم میآید. باران ریخته روی خیابانهای سنگفرش بیاغلو. نور کم زرد رنگ توی کوچههاست. استانبول این روزها درست هوایی دارد که من عاشق آنم. نه برف است...
-
کجا بودی شبایی که غمام میکشتنم بیتو
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1401 03:06
-
که من باد میشم تو موهات
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1401 23:42
بسم الله قبل از آمدن به استانبول میخواستیم چند شهر دیگر از ترکیه را هم ببنیم. یک شهر با طبیعت زیبا و یک شهر تاریخی. اما فاصله شهرها روی نقشه کم بود و شرایط این روزها هم برای سفر مناسب نبود. بعلاوه که انتخاب ما بین خوب دیدن استانبول و دیدن چند شهر دیگر، خوب دیدن استانبول بود. همین باعث شد که من بگردم دنبال چند سفر یک...
-
روسری گلگلی در گالاتا
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1401 10:40
بسم الله برای من پوشیدن پیراهن با جواب شلواری کلفت پوشش عادیای محسوب میشود. در ایران هم بیشتر وقتهایی که در شرکتهای خصوصی کار میکردم همینطور لباس میپوشیدم. اما در لباس پوشیدن عادی غیر رسمیام، همیشه یک طرحی را به لباسهایم اضافه میکنم. طرحهایی که هیچوقت فکر نکردم مناسب نیستند. یعنی حداقل در ایران که همه صدتا...
-
بعد از برج گالاتا، کوچه اکرام، مانسیون مرودی (با دوتا دی)
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1401 22:29
بسم الله تاکسی که میپیچد توی کوچه تنگ سنگ فرش چشمهایم از حدقه میزند بیرون. کوچه کوچک است و هوا هم کمی گرفته. میخواهم به علیرضا بگویم کافیست، باقیاش را پرواز میکنیم. ولی فکر میکنم شاید او به اندازه من خوشحال نباشد. تاکسی فرودگاه ناباورانه ما را جلوی یکی از ساختمانهای رنگی خوشگل آن خیابان دلبر پیاده میکند. من...
-
باید قصهمونو به دنیا بگم، به اونا که به عشق بدبین شدن
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1401 02:29
بسم الله تجریش قبلا ها یک پل بوده است. از وقتی که من تجریش را شناختم میدان بود. میدانی که سر هر مناسبتی حال و هوای خاصی داشت. یک میدان شلوغ که نزدیک خانه خاله پروین بود و گاهی برای رفتن به خانه اش از آنجا رد می شدیم. کوچکتر که بودم وقتی خانه خاله پروین میرفتیم و بقیه خاله ها هم از زنجان می آمدند، میرفتیم تجریش...
-
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1400 17:24
بسم الله اگر بخواهی بدانی اینها را کجا دارم برایت مینویسم، روی میز تحریر کنار پنجره، در حالیکه باران میبارد و با آبمیوهگیری جهیزیه که با هم از جمهوری خریدیم یک جهان آب پرتقال گرفتهام. چرا؟ چون خراب میشود میوههای عروسی. پارسال همین روز همدیگر را دیدیم. درست در ورودی امامزاده صالح. تو پارسال فکر میکردی امسال...
-
خونه ما شادی داره، توی حوضاش ماهی داره
سهشنبه 7 دیماه سال 1400 02:28
-
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر!
سهشنبه 2 آذرماه سال 1400 19:27
بسم الله یک عکس پیدا کردم. عکس را در خلیج دریا بزرگ چابهار گرفتهایم. چگینی گرفته. همه چادر عربی داریم. صبورا صاف ایستاده، زهرا جلوی من کمی خم شده (مایل به راست) من با دستهایم شانههایش را بغل کردهام. عارفه و حسین آقا هم کنار ما هستند. دریا خیلی آبیست. ساحل خیلی نارنجی. من میخندم. خسته اما. این عکس متعلق به روز آخر...
-
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1400 18:26
بسم الله کارهای فردا را با رئیس چک کردم و لپ تاپ را بستم. ظرفها را جمع کردم و گذاشتم در ماشین ظرفشویی. لباس جدیدم را تنم کردم و موهایم را جمع کردم بالا که خشک شود. نگاه کردم به شهر. به شهر پر از آدم و فرو رفتم در تنهایی. این چند روز قرنطینه در اتاق وقت خوبی بود برای اینکه دوباره یادم بیاید آدم همیشه تنهاست و تنهایی...
-
باران نیمه مرداد
دوشنبه 18 مردادماه سال 1400 16:29
بسم الله برعکس نشسته بودم و دسته گلم را برده بودم بیرون. نزدیک های فلسطین بودیم. یک لحظه احساس کردم همه شادی های جهان ریخته در دلم. همه نورها، همه خوشحالی ها. زدم زیر آواز. بدون اینکه حواسم باشد کجایم. بدون اینکه فکر کنم. خوشحال بودم. عروس خوشحالی با روسری و لباس چین چینی سفید که برعکس نشسته بود تا محبوبش را خوب تماشا...
-
بجز عشق نامی برای تو نیست
شنبه 5 تیرماه سال 1400 18:18
-
نه پای رفتن از اینجا، نه طاقتی که بمانم...
شنبه 29 خردادماه سال 1400 14:16
بسم الله فکر می کردم تمام شده همه چیز. آدم عاقلی شده ام و حالا که نهادهای سیاسی را بلدم، می دانم سیاست بازی ایست که بین کودکان بزرگ انجام می شود. فکر می کردم دیگر کابوس نخواهم دید، گریه نخواهم کرد، نفسم بند نخواهد آمد. فکر می کردم دیگر هیچوقت به ته دره سقوط نخواهم کرد. جای که همه چیز تاریک است و استیصال است و توهم...
-
هزار عاشق دیوانه در من است...
یکشنبه 23 خردادماه سال 1400 16:36
-
شبیه بارش باران و تابش خورشید
شنبه 1 خردادماه سال 1400 18:40
بسم الله زندگی است دیگر. بالا و پایین دارد. الآن مثلا من خیلی بالایم. حالا غزاله اصرار دارد باید ساکت باشم و چیزی نگویم که چشم نخورم و اینها. اما اگر هر چه هست از برکت نام توست که در جان من است، چه چشمی می توان در برابر قدرت و مشیت خدای تو بایستد؟ کارهایم را تحویل داده ام و منتظرم آقای رییس بیاید. دقت کردم وقتی قرار...
-
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1400 03:15
-
همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض میکنه...
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1400 02:45
-
گرچه امروز رسیدیم به هم، دلتنگم!
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1400 03:48
-
دستهایم برای تو، بکار! سبز خواهند شد...
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1400 19:58
-
با من خیال کن که به گیلان خانه ات، سبز و کبود و سرخ جنگل دمیده است
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1400 23:12
-
به انتظار فصل تو، تمام فصل ها گذشت
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1400 15:27
-
تو بهاری؟ نه بهاران از توست...
شنبه 14 فروردینماه سال 1400 15:44
-
حسرت دلخواه منی
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1399 08:31
بسم الله باران شر شر آدم را تبدیل به آدم بهتری میکند، مگر نه؟ قطرهها را میشمارم، دقیقهها را، ساعتها را، و از میان شر شر باران روی شیشه جلوی ماشین به راهی نگاه میکنم که خلوت است و هر ازگاهی ماشینی رد میشود. حدس میزنم که کدام تویی. اما نیستی هیچکدام. میخواهم این لحظهها تا ابد بماند در یادم. مثل لحظههای دیگر...