قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

بسم الله

کارهای فردا را با رئیس چک کردم و لپ تاپ را بستم. ظرفها را جمع کردم و گذاشتم در ماشین ظرفشویی. لباس جدیدم را تنم کردم و موهایم را جمع کردم بالا که خشک شود. 

نگاه کردم به شهر. به شهر پر از آدم و فرو رفتم در تنهایی. این چند روز قرنطینه در اتاق وقت خوبی  بود برای اینکه دوباره یادم بیاید آدم همیشه تنهاست و تنهایی ذات آدمیزاد است. آدم‌ها تنهایی‌هایششان را قسمت می‌کنند با هم. در سختی و در خوشحالی و اگر تقسیمی نبود، وظیفه‌ای نیست.

یادم آمد در سختی و در خوشحالی فقط کسی هست که کلید سختی و خوشحال در دست اوست. کسی جز او درد مرا نخواهد دید، کسی جز او صدای مرا نخواهد شنید. اوست که همراه همه ماست. خواستم که بیشتر خیر نصیب ما کند و از لطفش برای ما خرج کند. که از ذخیره احسان او چیزی کم نخواهد شد.

این چند خط هم بماند برای روزگاری که جهان به کام بود و ما هنوز قرنطینه بودیم. در اتاق‌ها و خانه‌ها. در عمق تنهایی، که ذات آدمیزاد است...

در ستایش آزادی

بسم الله 

ما فقط سالهاست که می خواهیم زنده بمانیم. انگار غول سیاه سرکشی بیرون از اینجا نشسته که ما را ببلعد و فرو بریزد در خودش. ما فرصت برای ستودن نداریم. ستودن آزادی، ستودن تفکر، ستودن احساسات خالص ، ستودن خوش قلبی. ما از مهلکه ای شیرجه میزنیم در مهلکه ای دیگر. حتی اگر بی آزار بوده باشیم. حتی اگر یک گلوله به کسی شلیک نکرده باشیم. حتی اگر دل کسی را نشکسته باشیم. ما محکومیم به سینه سپر کردن برای نمردن. محکومیم به زندگی را زنده نگه داشتن. روی صورت ما پر از جای زخم است. زخم هایی تازه و پر از خون. زخم های دوست. چنگ های رفیقی که خواسته ایم تیری را از بازویش در بیاوریم.

ما محکومیم به زنده ماندن. به زنده نگه داشتن. ما محکومیم به جلو نرفتن. محکومیم به توهم جلو، در حالیکه حبسیم در اتاق تاریکی، که اصلا معلوم نیست جلویش کدام طرف است و عقبش کدام طرف. ما محکومیم به بودن. به دستان لرزان روی کیبورد. ما در میان ای حکم، گریه می کنیم. مستاصل می شویم. می جنگیم. خون می پاشد روی صورتمان. درد زخمی میرود ته جانمان. و مدام داد می زنیم، هیچی نیست، فقط چند سال دیگر باقی مانده. ما خوشحال می شویم از گذشتن سالها. از نزدیک شدن به پایان. ما خوشحال می شویم از بهار. از تابستان. از پاییز. از زمستان. 

دستهای ما پر از خون است. چشمهای ما پر از گریه. با دستهای پر از خون می شود دست زد؟ با چشمهای پر از اشک می توان رقصید؟ ما خیال می کنیم. توهم داریم از شادی. 

غول بزرگ، دستش را هر از گاهی از گلوی یکی از ما بر میدارد و میرود سراغ کس دیگری. ما نفسمان که می آید سرجایش دنبال کلمه ها می گردیم. دنبال آواها. آنجاست که با صدای خش گرفته، اولین کلمه را داد می زنیم: شادی... آزادی... که یای آزادی تمام نشده، غول بزرگ سر می رسد و دست می گذارد روی گلویمان. دوباره فقط میخواهیم که زنده بمانیم...

نزدیکتر

بسم الله

دردی می پیچد داخل کتف چپم که سالهاست دوست من است. وقتی برای کاری خم می شوم و دستم را می چرخانم. درد که جوانه می دواند و باید جیغ بزنم با خودم فکر می کنم یعنی درد تیر خوردن چقدر است؟ آن را می توانم تحمل کنم یا نه؟

من از درد چه می دانم؟ من از مرگ چه می دانم؟ چقدر درد نزدیک است، مرگ نزدیک است...

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بسم الله

دراز کشیده‌ام که موهای متوسط فرفری‌م همینجورکی خشک شود. بعدش روغن نارگیل بزنم بهش و نگاهش کنم. پیراهن گلبهی روشن نخی‌ام را پوشیده‌ام و به سقف خیره شده‌ام. درس امروز درباره شهاب سنگها بود. خیلی زیاد تخصصی و فیزیکی و ترسناک‌. چه کسی فکر می‌کرد حجم  آن قلمبه شهاب سنگ می‌تواند هزار برابر خورشید باشد؟ و طول دنباله‌هایش، چیزی اندازه فاصله زمین تا خورشید؟

از من بپرسند، شبیه‌ترین چیز به آدمها در آسمان همین شهاب سنگ‌هایند. زیبا، دلربا و متین. اما بسیار متفاوت با آنچه هستند. قابلیت خراب شدن بر سر و داغان کردن همه چیز را دارند.

خیال می‌کنم لب دریایم. خانم یک خانه. دریای جنوب یا شمال؟ بسته به جنگل‌ها‌. عاشق جنگل‌های هیرکانی  و نخلستان‌ها. چه فرقی می‌کند؟ دریا جایی دریاست که یار باشد. به انتظار یارم‌. که بیاید و قلب ناتمامم را بارویش تمام کند. خیال می‌کنم باد میخورد به صورتم. ملایم. آفتاب از بین درخت‌های سپیدار سرک می‌کشد. پهلویم سردش می‌شود. باد دوست من است. آفتاب هم.

خیال می‌کنم نشستم کنار ساحل، پیراهن گلبهی را دورم چیده‌ام. با شن‌ها چه می‌سازم؟ خیال‌. مثلا این قصر است. این اسب‌‌. این میدان اصلی شهر.

خیال‌ها ابر می‌شنوند، باد می‌شنوند، مرا از این بالا نجات می‌دهند....

طلوع من، طلوع من، وقتی غروب پر بزنه، موقع رفتن منه...

بسم الله

هربار احساس کرده ام چیزی در من فرو ریخته. انگار مرده ام و باز زنده شده ام. جانی از من گرفته شده. هربار که با لفظ مهربانی کسی را صدا زده ام و ناخن‌هایش را کرده در پوست صورتم و چنگ انداخته. هربار که برای کسی از محبت آواز خوانده ام، و با صدای بم ترسناکش گفته که نه با کلمه ها دوست است و نه با آوازها. گوشش به شعر ابتهاج و آواز شجریان عادت ندارد.  به تحکم عادت دارد و صدای خراش سنگ‌ها. من مرده ام هربار. و بعد از خودم پرسیده ام، چطور هنوز زنده ام؟

چطور هنوز زنده ام و انقدر بیتابم برای زندگی کردن؟ حالا که سهمم از آسمان قدر روزی چند ساعت دراز کشیدن زیرش و کتاب خواندن است، حالا که کلمه ها از جانم بالا می روند. حالا که ترس نرسیدن تمام جانم را گرفته. نرسیدن به چی؟ به همه چی. به هر چیزی  که باید می گرفتم در دستم و می گفتم ببین، این من. اما دستهایم چخبر؟ دستهایم کویر. دستهایم خالی.

به زندانی بودن یا نبودن ربطی ندارد. پرواز برای بالهای شکسته ای که هربار سخت پاره و پوره شده اند خیال است. 

ابر و باران و من و یار، فتاده به وداع...

بسم الله

شیر قهوه آماده ام را که خوردم یک قطره باران چکید روی گونه‌هایم. حالا دیگر جای صندلی های به هم پیوسته حیاط پشتی را جا به جا کرده ام و گذاشته‌ام زیر آسمان. دراز کشیدم و به خواندن کتابم ادامه دادم. قبل از اینکه بروم پایین با خودم گفتم چه کتابی هم انتخاب کرده ام برای این روزهای قرنطینه! ماشالله به مغز فندقی ام. کارمان شده است ویدئو کال با فک و فامیل. و غرق در سنگر تنهایی سه تایی خودمان. در کتابها، فیلم ها و ارتباط  های شخصی. بابا امروز رفته بود و کلی ماسک خریده بود که من هرگز استفاده نکنم مثل همیشه. از تمام تمهیدات بهداشتی بابا برای معدود وقتهایی که مجبورم از خانه بیرون بروم تنها ژل ضدعفونی را بیرون می‌برم. و هیچی نمی گوید بابا. فقط با خریدن بیش از حد دستکش و ماسک اعلام می کند از رفتارم ناراضی است.

اولین قطره باران چکید روی جلد کتابم. دراز کشیدک و کله ام را کردم زیر آن قسمت صندلی ها که سقف دارد. تصور کردم در بیروت ۱۹۷۵ ام. در طبقه سوم آن خانه ای که غاده السمان توصیف می‌کند. درست روبرویش و دارد تعریف می کند از روزهای محااصره. و من هم برایش تعریف می کنم از روزهای قرنطینه. از مردم دیوانه. از حاکمین دیوانه. از کثیفی های دیوانه. 

دیروز بعد از حدود ۵۰ روز رفتم دفتر وکالت. کیس‌های جدید و قوانین جدید. به آقای وکیل گفتم فرصت خوبی برای تولیداتی است که صحبتش را کرده بودیم. گفت فعلا باید صبر کنم تا باقی تیم آماده شوند. گفتم با شرایط جدید هم نمی توانم کنار بیایم. ۸ صبح آمدن کار من نیست. خندید و گفت باشد. هر وقت توانستی بیا. گفت با تیم جدید به دفتر جدید در خیابان دیگری منتقل می ‌شویم. خندیدم و گفتم میتوانم از بالکن خانه بپرم روی پشت بام آنجا!

آقای وکیل هربار مرا می‌بیند می‌گوید حیف است که نمیخواهم برای وکالت بخوانم. لحنش مرا یاد مشاور پیش دانشگاهی می اندازد که می‌گفت به خودم خیانت می‌کنم اگر رتبه ام بالای ۲۰۰ شود.من و کوله باری از احساس گناه هایی که توهم بقیه آدمها درباره توانایی ها و آینده و تصمیمات من است.

ژل ضدعفونی که بابا خریده بوی کیوی می‌دهد. مثل شربتی که آقای دکتر داده بود. دلم میخواهد ایمیلی بنویسم برای غاده السمان و بهش بگویم چقدر داستانهایش انگار برای من است. کلمه‌هایش برای من است. انگار کوه رنج بر شانه‌هایم نهاده اند. کاش پول بیشتری داشتم. انقدر که هر روز خوارکی بفرستم بیمارستانها. کاش پدر و مادرم از من جدا بودند. که شبانه روز بروم و کمک کنم برای بیمارستان‌ها. کاش میِشد همه جهان را بغل کنم. کاش می شد باری کم کنم.

شب شد. چراغ خانه‌ها روشن شد. غروب نجومی واقعکی! این را دیروز در کلاس آنلاین نجوم دکتر نوروزی یاد گرفتم. وقتی چراغ‌ها روشن می‌شود ما می‌گوییم غروب نجومی شده. قبلش خیال است. ۶ درجه که خورشید برود پایین، مردمها فکر می‌کنند غروب شده. اما هنوز خیلی تا غروب فاصله است. و من، صبح را دوست دارم...