بسم الله
شیر قهوه آماده ام را که خوردم یک قطره باران چکید روی گونههایم. حالا دیگر جای صندلی های به هم پیوسته حیاط پشتی را جا به جا کرده ام و گذاشتهام زیر آسمان. دراز کشیدم و به خواندن کتابم ادامه دادم. قبل از اینکه بروم پایین با خودم گفتم چه کتابی هم انتخاب کرده ام برای این روزهای قرنطینه! ماشالله به مغز فندقی ام. کارمان شده است ویدئو کال با فک و فامیل. و غرق در سنگر تنهایی سه تایی خودمان. در کتابها، فیلم ها و ارتباط های شخصی. بابا امروز رفته بود و کلی ماسک خریده بود که من هرگز استفاده نکنم مثل همیشه. از تمام تمهیدات بهداشتی بابا برای معدود وقتهایی که مجبورم از خانه بیرون بروم تنها ژل ضدعفونی را بیرون میبرم. و هیچی نمی گوید بابا. فقط با خریدن بیش از حد دستکش و ماسک اعلام می کند از رفتارم ناراضی است.
اولین قطره باران چکید روی جلد کتابم. دراز کشیدک و کله ام را کردم زیر آن قسمت صندلی ها که سقف دارد. تصور کردم در بیروت ۱۹۷۵ ام. در طبقه سوم آن خانه ای که غاده السمان توصیف میکند. درست روبرویش و دارد تعریف می کند از روزهای محااصره. و من هم برایش تعریف می کنم از روزهای قرنطینه. از مردم دیوانه. از حاکمین دیوانه. از کثیفی های دیوانه.
دیروز بعد از حدود ۵۰ روز رفتم دفتر وکالت. کیسهای جدید و قوانین جدید. به آقای وکیل گفتم فرصت خوبی برای تولیداتی است که صحبتش را کرده بودیم. گفت فعلا باید صبر کنم تا باقی تیم آماده شوند. گفتم با شرایط جدید هم نمی توانم کنار بیایم. ۸ صبح آمدن کار من نیست. خندید و گفت باشد. هر وقت توانستی بیا. گفت با تیم جدید به دفتر جدید در خیابان دیگری منتقل می شویم. خندیدم و گفتم میتوانم از بالکن خانه بپرم روی پشت بام آنجا!
آقای وکیل هربار مرا میبیند میگوید حیف است که نمیخواهم برای وکالت بخوانم. لحنش مرا یاد مشاور پیش دانشگاهی می اندازد که میگفت به خودم خیانت میکنم اگر رتبه ام بالای ۲۰۰ شود.من و کوله باری از احساس گناه هایی که توهم بقیه آدمها درباره توانایی ها و آینده و تصمیمات من است.
ژل ضدعفونی که بابا خریده بوی کیوی میدهد. مثل شربتی که آقای دکتر داده بود. دلم میخواهد ایمیلی بنویسم برای غاده السمان و بهش بگویم چقدر داستانهایش انگار برای من است. کلمههایش برای من است. انگار کوه رنج بر شانههایم نهاده اند. کاش پول بیشتری داشتم. انقدر که هر روز خوارکی بفرستم بیمارستانها. کاش پدر و مادرم از من جدا بودند. که شبانه روز بروم و کمک کنم برای بیمارستانها. کاش میِشد همه جهان را بغل کنم. کاش می شد باری کم کنم.
شب شد. چراغ خانهها روشن شد. غروب نجومی واقعکی! این را دیروز در کلاس آنلاین نجوم دکتر نوروزی یاد گرفتم. وقتی چراغها روشن میشود ما میگوییم غروب نجومی شده. قبلش خیال است. ۶ درجه که خورشید برود پایین، مردمها فکر میکنند غروب شده. اما هنوز خیلی تا غروب فاصله است. و من، صبح را دوست دارم...