قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

من آن طبیب زمین گیر و زار و بیمارم، که هرچه زهر می‌دهم به خودم نمی‌میرم

بسم الله

هیچ کس نخواهد فهمید. همانقدر که من هیچ کس را نمیفهمم. آدمهایی که ساده زندگیشان را می‌کنند. خوشحالند. من دارم از درون هزارتکه میشوم. هر شب روزی صدبار آرزوی مرگ می‌کنم و به روی خودم نمی‌آورم. حتی نمی‌خواهم بنویسم. با کسی شریک شوم. عصبانیم. صبرم تمام شده و آدمها را نمی‌فهمم. پایان‌نامه به جای خوشحال کردن ناراحتم کرده. توانایی ادامه‌اش را ندارم. تا همینجا می‌توانم خون گریه کنم.  رنج روی رنج کلافه‌ام کرده. میخواهم تمام شود. میخواهم زار بزنم.

آدمها همیشه انقدر بی‌رحم بوده‌اند؟ من خسته‌ام خیلی خسته. و تو که تنها دلخوشی من هستی نیستی. این روزها نیستی و پس کجایی؟ من از این نفس‌های سنگین، از این بی‌کسی، از این نامحرمی با تمام جهان می‌میرم. می‌میرم و تو نیستی‌...

لنزلنا علیهم من السماء ملکا رسولا

بسم الله

نه میخواهم از زمین برای من چشمه‌ای بجوشانی، نه باغی از انگور و خرما که نهرها از میان آن روان باشد، نه آسمان را پاره پاره بر سر من فرو آمیزی، نه خدا و فرشتگان را بر من حاضر آوری، نه برای تو خانه‌ای طلا کاری شده باشد، و نه به آسمان بالا روی.

من مومنم به محبت تو. به اینکه هرکس در خانه تو را بزند دست خالی نخواهد رفت. به اینکه حتی بر دشمن خودت هم مهربانی. آنچه بر ما میگذرد بر تو سخت است. به من محبتت را بچشان رسول خوبی‌ها. خوبیت را. من ایمان می‌آورم به مهربانی تو.

من کسی را، محرمی را جز تو ندارم... آغوشت را... آغوشت را به من باز کن فقط‌. که گریه‌ام، بر سر شانه تو باشد و بعد، جانم‌ بگیر...

جانم بگیر و صحبت جانانه‌م بخش یارا

کز جان شکیب هست و ز جانان نصیب نیست...

گمگشته دیار محبت کجا رود؟

ای خواجه درد هست، ولیکن، طبیب نیست...

تو صبح روشن سپیدی

بسم الله

از آیینه بدم می آید. از کلمه ها بدم می آید. از آدمها بدم می آید. بغضی چپیده میان گلوی من که بیرون نخواهد آمد. 

کله ام را می کنم در لیوان قهوه ام و بخارش میخورد به صورتم. غم نامه ای متحرکم و آدمها را نمی فهمم. از همه بیشتر خودم را. باید چکار کنم؟ خدایا من باید چه کار کنم؟ مرگ آسانتر است از بی مصرفی. از بی تکلیفی. من دارم ذره ذره جان میدهم این روزها. آدمها برایم عجیبند. آنهایی که دارند عادی زندگیشان را می کنند. و من تشنه آغوشیم که نیست، برای شکستن این بغض لعنتی. 

شبها بست می نشینم توی سجاده. زل میزنم به دیوار روبرو. انگار منتظرم دیوار شکسته شود و منجی از آن طرف دیوار برسد. هی معادلات را بالا و پایین می کنم. در حکومت توتالیتر همه صداها خفه شده اند، پس جریان سیاسی ای برا اصلاح نیست. بیرون از اینجا گرگها، داخل اینجا شغالها به کمین مرگمان نشسته اند. هرکس انگار یک جور نقشه می کشد به گرفتن جان ما. دانسته و ندانسته. پس مردم بی پناه به که باید پناه ببرند؟ زیر کدام علم باید بجنگم؟ دست بیعت به  که بدهم که قصد جان مردم بی پناهم را نکرده باشد. از همین مردم بیشتر از همه خسته ام.

جان در بدن من اضافی است این روزها. کسی اگر بخواهد، دو دستی تقدیم به او. کافی بود زندگی هم از غم، هم از شادی...

آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد ^_^

بسم الله

جایی در چشمان من نگاه کرده ای. شاید همان روزهایی که بی قرار با خواندن داستان عمرو گریه می کرده ام. جایی مرا دعوت کرده ای. این احتمال قوی تری است. که امروز بگویم آقا. آخر سینه ام تنگ است. بگذار بروم...

حالا که نگاهم کرده ای و دوستم داشته ای، بگذار خیال کنم تا ابد دوستم خواهی داشت. بگذار فکر کنم رسیدن مهم است نه ماندن. بگذار گرم شود دستان سردم در آغوش تو... همین.

عشق داند که در این بادیه سرگردانند

بسم الله

دلم می خواست مسعود بهنود بنشیند روبروی من. بهم بگوید خوشحالی از اینکه زندگی کرده ای؟ و من بگویم معلومه که خوشحالم. من فرصت پیدا کردم که غرق شوم در دریای محبت حسین. دریایی که قبل از عنایت او هیچ نمی دانستم ازش، و مطمئنم خیلی ها هم الآن نمی دانند. من فرصت کردم با نفیسه دوست باشم. بی دروغ، بی نقاب - کوچکترین نقاب!- صریح. شفاف، زلال... من فرصت کردم یک خوشی در زندگیم داشته باشم. فرصت کرده ام یک عالمه دوست های ناب داشته باشم. من فرصت کردم مامان را داشته باشم. مرضیه را، حتی بابا را. من فرصت کردم که کودکی با دیدنم بخندد. دستانم را بکیرد. به من پناه بیاورد. سخت از آغوشم جدا شود. من فرصت کردم که لغت به لغت، در مثنوی لیلی و مجنون غرق شوم. فرصت کردم صبح با بیت ای درد و غم تو راحت دل از خواب بیدار شوم. من فرصت کردم پشت یک وانت در سرازیری، در حالیکه سمت راستم دریای عمان است و سمت چپم کوه های مریخی و کویر، آواز بخوانم. من فرصت کردم یک شعر قیصر بخوانم برای بچه های دبیرستان مرزی هوشک. فرصت کردم به دوتا شاگرد دختر ادبیات درس بدهم که دانشگاه ایرانشهر قبول شوند. من فرصت کردم و تار لطفی غوطه بخورم. زیر باران شلنگی آواز بخوانم و خیس خیس شوم. من فرصت پیدا کردم زندگی را با تمام وجودم لمس کنم. دوست داشتن همه آدمها را. بی کینه بودن را. محبت کردن را. لبخند زدن را...

می فهمم. ممکن است خیلی ها این زندگی را نداشته بوده باشند. ممکن است خیلی ها جرات زندگی کردن نداشته باشند و البته، راست است که خب هزینه کمتری هم داده اند. زندگی هزینه دارد. غم  و رنجش هم هزینه دارد حتی. چرا غمش اگر غم خودش باشد، دلبر است...

من خوشحالم از اینکه زندگی کرده ام. از اینهمه فرصت. از حس های نابی که تجربه اش کرده ام. حتی این تنهایی لطیف را که اولش دردناک است. اما آخرش انگار، داستان یک پرواز شادمانه از رهایی است...

خدا تا ابد خدای همه ست؟

بسم الله

سبد پیام ها را چک می کنم. صفر پیام. اما آمار وبلاگ بالاست. این یعنی عده ای هنوز اینجا را می خوانند و نمی دانم به چه قصدی است. 

آقای بلیط فروش نگران بود که آیا میرسم بروم بلیطها را بگیرم و بعد خودم را برسانم به کنسرت؟ گفتم بلیط هایی نیست و تنهایم و آدم تنها کارخاصی برای گذراندن ندارد. دیشب را تا صبح بیدار بودم و یکهو به ذهنم رسید بروم کنسرت احسان. به چیزی نیاز داشتم که حالم را خوب نکند. بگذارد بدی حالم دم بکشد. آدم تنهاست . آدم همیشه تنهاست. با اینکه فردا شب اکیپ بچه های دانشگاه می آیند خانه مان و شنبه نفیسه اینها، اما باز این خواست تنهایی رهایم نمی کند. نیاز دارم با خودم خلوت کنم. نیاز دارم تنهایی گریه کنم. به صداهای آشنا نیاز دارم. صداهایی که دلتنگشانم و نمی دانند. دارم سعی می کنم همه ناجوانمردی ها، دروغ ها و تهمت ها فراموش کنم. دارم سعی می کنم خرده تکه های روحم را از زیر دست و پای آدمها جمع کنم. اما نمی دانم چقدر موفقم. دیشب فکر می کردم کاش یک خانه داشتم که توش روضه می گرفتم این روزها. محرم راز نیست و تنها شنیدن حرفهای نفیسه حالم را بهتر می کند. بغضی دوباره بامن هست که هر لحظه ممکن است مرا از پای درآورد. نزدیکم به انفجار. کمی دور تر کمی نزدیک تر. بی جان و خسته ام. بی حوصله. از به روی خودم نیاوردن خسته ام. از حرف نزدن خسته ام. از دور کردن آنکسی که میتواند حالم را بهتر کند خسته ام.

این روزها هم می گذرد نه؟ و من هم میتوانم همه چیز را حل کنم و مجبور نیستم دل برای کسی بسوزانم. میتوانم مقصر بدانمشان. همه همه شان را که گند زده اند به حال من. می توانم. اگر تو مرا بغل کنی و بگویی تو مرا هنوز دوست داری. اما انقدر سخت است این روزها که گاهی فکر می کنم، تو مرا چنان از یاد برده ای که... و دوباره فکر میکنم پس آن همه لطف چه؟ باز دوباره فکر می کنم لطف بعد از رنج؟ این آوارها را اگر هستی بزرگوار، خودت از رویم بردار. این دردهای جدید که انقدر باز تولید می شوند که فرصت فکر کردن به هیچ کدامشان را ندارم. من که بخشیدم. به امید تو که مرا ببخشی همه را بخشیده ام. همیشه همین کار را می کنم. پس چرا رحمت واسعه ات را نمی بینم؟ پس تو کجایی... کجایی...