بسم الله
هیچ کس نخواهد فهمید. همانقدر که من هیچ کس را نمیفهمم. آدمهایی که ساده زندگیشان را میکنند. خوشحالند. من دارم از درون هزارتکه میشوم. هر شب روزی صدبار آرزوی مرگ میکنم و به روی خودم نمیآورم. حتی نمیخواهم بنویسم. با کسی شریک شوم. عصبانیم. صبرم تمام شده و آدمها را نمیفهمم. پایاننامه به جای خوشحال کردن ناراحتم کرده. توانایی ادامهاش را ندارم. تا همینجا میتوانم خون گریه کنم. رنج روی رنج کلافهام کرده. میخواهم تمام شود. میخواهم زار بزنم.
آدمها همیشه انقدر بیرحم بودهاند؟ من خستهام خیلی خسته. و تو که تنها دلخوشی من هستی نیستی. این روزها نیستی و پس کجایی؟ من از این نفسهای سنگین، از این بیکسی، از این نامحرمی با تمام جهان میمیرم. میمیرم و تو نیستی...
نرگول هیچی تو زندگی آسون نیست. نباید یادمون بره این و.