قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

سری سربلند و دلی سر به زیر

بسم الله

من هیچوقت نخواسته ام نقش زخم خورده را بردارم و به همه آدمها بگویم باید به من حق بدهند چون هزار خنجر هنوز توی قلبم هست و هزار نفس از گلویم بالا نمیآید. هر بار زمین خوردم عادی بلند شدم. انگار نه انگار زمین  خوردن درد دارد. برای اینکه کسی فکر نکند من زخمی شدم. دردها را جارو کرده ام زیر فرش. شاید برای همچین روزهایی که بلند شوم از جایم و به خودم بگویم این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری ها نیست که نیست. حالا وقتش است این زخم ها را نشان بدهم. اول از همه به خودم و بگویم حالا که قوی ای، حالا که هزار کوه را جا به جا کرده ای و هزار اده را پشت سر گذاشته ای، حالا بیا فرش را بلند کنیم و برای تک تک این ها سوگواری کنیم. بیا به همه شان با خنده گریه کنیم نرگس. بعد به بقیه هم نشان می دهیم. آن ها یا بلدند با خنده گریه کنند یا نه. اگر نه که پس هیچی. تو بخند. تو سرت بالا باشد که زنده ماندی. تو قهرمانی در قبال اینهمه معصومیتی که داشتی و آدمها زیر پایشان لهت کردند. 

اگر الان بمیری نرگس، من از تو راضیم.آن موقع که به سختی زندگی می کردی وقتش نبود فرش را بالا بزنیم. آن موقع باید می دویدی. حالا که دیگر نمی توانی بدوی وقتش رسیده همه خنجرها را دانه دانه ببینیم و دربیاوریم. آن هایی را که می توانی ببخشی ببخش و آن هایی را که نمی توانی مجبور نیستی. بعداها اگر خدایی باشد خودش آن خنجرها را نشان میدهد به همان هایی که فرو کرده اند در قلبت و می گوید ببین! راحت می بخشید، ولی تو تلاشی نکردی.

می ایستم و بلند داد می زنم. وقتش رسیده.