قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

یه قصه برای من بگو

بسم الله

پایین هتل مرودی یک شورباچی پیدا کرده‌ایم. یعنی علیرضا کله‌اش را کرده در گوشی‌اش و پیدا کرده. شبی که از بیوک آدا بر می‌گردیم قرار می‌گذاریم برویم شورباچی. باران نم نم می‌آید. باران ریخته روی خیابان‌های سنگ‌فرش بی‌اغلو. نور کم زرد رنگ توی کوچه‌هاست. استانبول این روزها درست هوایی دارد که من عاشق آنم. نه برف است و نه آفتابی که بتابد پس کله آدم. با نقشه دانلود شده غلیرضا می‌رویم پایین. می‌رسیم به خیابان و چراغ‌های روشن خیابان صدا می‌دهد که اینجا محله شب زنده‌داریست. شورباچی را پیدا می‌کنیم. یک مغازه کوچک است که یک عالمه ظرف بزرگ سوپ به عنوان پیشخوان دارد. اسم تمام سوپ‌هایی که دارد را به انگلیسی نوشته. به‌نظر می‌رسد مغازه را چند جوان بین ۲۰ تا ۲۵ سال اداره می‌کنند. تصور می‌کنم یک روز نشسته‌اند بیرون قهوه‌خانه محلشان و گفته‌اند یک مغازه بزنیم و در آن فقط شوربا بفروشیم. نزدیک محله روشفکری استانبول، گالاتا. 

یک سر گالاتا می‌خورد به پل گالاتا و یک سر دیگرش به هتل پرا. هتل پرا جاییست که همینگوی پیرمرد و دریا را نوشته. احتمالا همینگوی آدم نچسبی بوده ولی پیرمرد و دریا قطعا یکی از شاهکارهای ادبی عصری است که من در آن زندگی می‌کنم و کرم بسیاری در درونم بالا و پایین می‌پرد که همینگوی این را کجا نوشته. جدای از این کرم، هتل پرا سال‌های سال مقصد آدم‌های مشهور زیادی بوده و این است که آن را خاص می‌کند. ما فرصت نداریم آن را در روز ببینیم اما یک شب تصمیم گرفتیم با یک قدم زدن یک ربعه هم آنطرف گالاتا را ببینیم، هم قیافه هتل پرا را. 

نقشه علیرضا را بر داشتیم و پریدیم در خیابان‌های گالاتا. کم کم یک جای دیگری از گالاتا داشت خودش را به ما نشان می‌داد. دختر و پسرهای جوان، یکی درمیان موی فرفری حجیم یا موی رنگ کرده فانتزی داشتند. سیگار در یک دست و با دست دیگر در حال تعریف یک واقعه هیجان انگیز. بله، گالاتا چهارراه ولیعصر استانبول است. از کنار یک ساختمان نسبتا اداری رد می‌شدیم. سعی کردم تابلو را در تاریکی بخوانم «University Of Galata». زیر لب به علیرضا گفتم: دانشگاه داره گالاتا؟ چه گالاتا! بلند بلند خندیدیم وسط خیابان و خدا را شکر کردیم که نه کسی اینجا فارسی می‌فهمد، نه لهجه ترکی مرا!

کم کم به هتل پرا می‌رسیدیم. دوتا هتل وجود دارد. هتل پرای قدیمی که موزه است و ساعت کاری‌اش تا ۷ است و هتل پرای جدید که زیادی نوستالژیک و زیباست از بیرون. شنیده بودم که در حالت عادی طبیعی است که کسی سرش را بیاندازد و برود تو و بخواهد در لابی پرا بچرخد. اما آن شب شب خاصی بود. دم در پر از چهره‌های نیمه روشنفکر نمایی که با لبخند به هم سلام می‌کردند. از پنجره‌ها هم که به داخل نگاه می‌کردی لیدی‌های لیوان مشروب به دست از این سر لابی به آن سر لابی با لباس‌های مجلسی زیبایشان در حال تردد و لبخند بودند. دقیقا خود کلیشه مهمانی در سریال‌های ترکیه‌ای! به علیرضا گفتم ظاهرا امشب جشن حافظشان است و نمی‌شود برویم داخل. فاتحه‌ای برای روح پر فتوح جناب همینگوی و باقی نویسندگانی که در اینجا می‌نوشند خواندیم و برگشتیم به هتل مرودی.

گالاتا علاوه بر پاتوق توریست‌های روسی و اروپایی، پاتوق روشنفکری هم هست و حتما زدن مغازه شوربا فروشی در آن جواب می‌دهد. آن هم چنین شورباهایی با این کیفیت! علیرضا شوربای گوجه‌فرنگی می‌گیرد و من یک چیزی که صرفا از قیافه‌اش خوشم می‌آید و فکر کنم مرغ است. شورباها را می‌بریم روی میز بیرون مغازه. شوربای گوجه علیرضا قطعا از بهشت آمده. حتی بویش خوشحالم می‌کند و همانجا به خودم قول می‌دهم تهران که رفتیم حتما درستش کنم. بوی ترش شوربای گوجه، باران، نیمه شب و گالاتا در کنار محبت در دلم به علیرضا مرا آدم بهتری کرده. شفاف و رقیق. علیرضا سکوت می‌کند و یکهو می‌گوید: دلم می‌خواد بتونم خوب قصه بگم. یعنی بدونم کجا شروع کنم و چجوری تمومش کنم. 

خیره می‌شوم به صورتش و بوی نم باران که قاطی شده در بوی شورباها می‌پیچد زیر دماغم. با خودم فکر می‌کنم من این مرد را واقعا یکسال است که می‌شناسم؟ پس چرا قدر ۱۰ سال زندگی مشترک دوستش دارم و صمیمی‌ام با او؟ اصلا من که سرم در درس و مشق و کار و زندگی‌ام بود، این مرد از کجا پیدایش شد وسط زندگیم؟ نگاهش می‌کنم و می‌گویم: برام یه قصه بگو.

خیره نگاهم می‌کند و می‌گوید: چی؟

می‌گویم: برام یه قصه بگو. اونطوری که دوست داری بگی.

بهم نگاه می‌کند و بعد از یک سکوت مرسوم، شروع می‌کند به تعریف کردن یک داستان قدیمی از دوران تحصیلش. خوب به قصه گوش می‌کنم. اما بیشتر از آن خوب به او فکر می‌کنم. به علیرضای الآن، پایین محله گالاتا، مغازه شورباچی. 

بر می‌گردیم به خیابان اصلی که برویم هتل. باید برویم سمت بالا. دستم را می‌کشد و می‌گوید: بریم ببینیم اونجا چی داره.

می‌گویم: خب اونجا شیرینی فروشیه دیگه، باقلوا داره. تو که بعید می‌دونم الان بخوای بخوری، شیرینی نمی‌خوری بعد شام.

می‌گوید: من نه، بریم برای تو بخریم.

باران همچنان نم‌نم می‌بارد. خیره می‌شوم در چشمهایش و دستش را به نشانه تشکر از اینکه حواسش به من هست فشار می‌دهم. زیر باران، پایین محله گالاتا، آن‌طرف باقلوا فروشی‌های خیابان، خوشبختی را با تمام سلول‌هایم حس می‌کنم. حسی مثل خوشمزگی‌ شوربای گوجه‌فرنگی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد