قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نه پای رفتن از اینجا، نه طاقتی که بمانم...

بسم الله

فکر می کردم تمام شده همه چیز. آدم عاقلی شده ام و حالا که نهادهای سیاسی را بلدم، می دانم سیاست بازی ایست که بین کودکان بزرگ انجام می شود. فکر می کردم دیگر کابوس نخواهم دید، گریه نخواهم کرد، نفسم بند نخواهد آمد. فکر می کردم دیگر هیچوقت به ته دره سقوط نخواهم کرد. جای که همه چیز تاریک است و استیصال است و توهم صدای گلوله، صدای باتوم، صدای چکمه سربازها...

من دیگر بالای دره نیستم. هل داده شده ام و میانه سیاهی سقوطم. صداها از پایین می پیچد توی گوشم. رسیدن به پایین خیلی بهتر از استرس رسیدن به پایین است. انتظار کشته شدن کشنده تر از کشته شدن. انگار همه اش آدم منتظر است آن اتفاق بد بیافتد.

آشوب بدی است به جانم. رنجنامه ای به نام وطن که هر کس حال و روزم را می بیند می گوید برو از اینجا. آقای مدیر روزی سه بار این را می گوید: برو از اینجا. من اما نمی توانم به کسی بفهمانم که بی این عشق بخشی از جانم ناقص است. 

تاریک است همه چیز. از صبح پشت پرده اشکم همه چیز تار است. چه به جان ماست که دوام آورده ایم؟ چه به جان ماست که می توانیم هنوز دوام بیاوریم؟

دره عمیق است و سیاه. خیلی عمیق است و سیاه...

هزار عاشق دیوانه در من است...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شبیه بارش باران و تابش خورشید

بسم الله

زندگی است دیگر. بالا و پایین دارد. الآن مثلا من خیلی بالایم. حالا غزاله اصرار دارد باید ساکت باشم و چیزی نگویم که چشم نخورم و اینها. اما اگر هر چه هست از برکت نام توست که در جان من است، چه چشمی می توان در برابر قدرت و مشیت خدای تو بایستد؟

کارهایم را تحویل داده ام و منتظرم آقای رییس بیاید. دقت کردم وقتی قرار است تاییدیه بدهم یا ندهم، ناخودآگاه یاد خودم می افتم وقتی قرار بود تاییدیه هایم بیاید یا نیاید، بعد غر می زدم که اشتباه می کنند. بعد اصرار داشتند که نمی کنند. خانم مشاور می گفت "این وکیله که مقاله ش رو بازنویسی دادی خیلی گنده ست، زنگ میزنه فردا بهت" خندیدم و یادم افتاد که تا مدیر حقوقی را قانع نمی کردم که اشتباه می کند دست بر نمیداشتم! حالا خودم جای آن مدیرم. عجیب است همه چیز. سعی می کنم با احترام ریپورت بنویسم که چرا قبول کرده ام، و چرا قبول نکرده ام. سعی می کنم در رد کردن ها شکل بی احترامی و من بیشتر از تو بلدم، من روش تحقیق بلدم، من خوبم نگیرد. می ترسم خیلی. این چیزی است که مرا از جایی که ایستاده ام می ترساند.

زندگی است دیگر. دنیا می چرخد و روزهای بالا و پایین می آیند و می روند. من این روزها قسمت رنگی رنگی زندگی ام. قلبم گرم است، سرم گرم است، حالم خوب است.

اما چه کسی می داند که پایین بعدی کجاست؟ هر کجا باشد، این چند کلمه بماند اینجا که من الآن قسمت بالای زندگیم.