قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

جان آقام، سن قربان آقام...

بسم الله

من مثل بقیه نبودم. من هیچ خاطره خانوادگی و کودکی از روضه های خانگی نداشتم. نه روستا و شهری داشتیم که محرم ها برویم آنجا، نه مجلسی بود و نه اصلا این چیزها در خانواده ما رسم بود. از کل داستان عاشورا یک مراسم حلیم شب تاسوعا در مهمانی های خانوادگی ما بود. که آنهم شبیه مهمانی بود بیشتر و بعد از فوت مامان جان، هیچ اثری ازش نماند. تا صبح دور دیگ در حیاط خانه مامان جان چیزی به نام تخماخ(نوعی گوشت کوب بزرگ که متعلق به اندکی بعد از ازدواج مامان جان و آقاجان بود) را نوبتی هم میزدیم که حلیم ته نگیرد. بعد هم با پسرخاله های تازه پشت لب سبز شده میرفتیم تا حلیم را برسانیم به بقیه. پسر عموهای مادر که در یک ساختمان زندگی می کردند. همسایه قدیمی های مادربزرگ در خانه قدیمی خیابان نواب. حتی عمه نسرین که من تا سالها نمی دانستم نسبتش با ما چیست، و بعدها فهمیدم که می شود عمه دختر خاله فاطی.

من مثل بقیه نبودم. اما هر چه تلاش می کنم پیدا کنم سر قصه از کجا دقیقا در زندگی ام شروع شده، هیچ نقطه ای پیدا نمی کنم. کودکی ام که گیر سه پیچ دسته هیات دوستهای جبهه بابا بودم؟ که مثل شان نبودم؟ چرا مثلشان نبودم؟ چون من دختر بودم و چون پدرم حاج محسن بود، کسی رویش نمی شد اعتراض کند که پرچم اول دسته را نباید یک دختر بردارد. آنهم یک دختر کوچک که بلوز سبز پوشیده و یک روسری مشکی را کج و کوله، زیر چانه اش گره زده است.

بوی شیرکاکائوی واقعی می دهد آن روزها. شبیه بوی شیر کاکائوهای واقعی روضه خانم خاله در زنجان. شیر واقعی و پودر کاکائوی واقعی. هنوز هم معتقدم یواشکی چیز دیگری هم میریزند داخلشان. مگر می شود ترکیب شیر و پودر کاکائو انقدر زیبا باشد؟! شیر کاکائو، اسپند، شله زرد، تخم شربتی، مادر و پدر دوستهای بابا که شهید شده بودند و دسته میرفت در خانه اشان. گریه های یواشکی بابا و دوستهاش. اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. سرتق بودم. با گریه میانه خوبی نداشتم. شروع کرده بودم به دکارت و هگل خواندن و قبل از منعقد شدن هر گزاره ای یک که چی بشه نثار می کردم. روضه خوان مدرسه که روضه می خواند زل می زدم به سفیدی دیوار. دلم می خواست زودتر تمام شود. مصیبت روی مصیبت گوش کنیم که چه بشود؟ هیچ چیزی در دنیا نبود که قدری جلویم ببرد. همه چیز به نظرم لوس بود. انگیزه هایم ته کشیده بود. میان پرسه زدن در شهرکتاب بالای مدرسه، یک کتاب جدید پیدا کردم از نویسنده نمایشنامه ای که تازه خوانده بودم. اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. خانواده ام با هیات رفتن مخالف بودند. فقط ظهر و شب تاسوعا و عاشورا رسم خانوادگی ما بود. من اما ایستادم و گفتم میخواهم با دوستهایم بروم هیات مجتمع. هیات مجتمع آن موقع ها در دانشگاه برگزار میشد. یکشنبه های هر هفته، مسجد دانشگاه. مسجد کوچک بود و ما هم کم بودیم. یکهو سوز صدایی رفت میان قلبم که هنوز وقتی شب اول محرم آقا سلام ماه محرم شروع شد می گوید انگار آتش رفته در جانم زبانه می گیرد. انگار سالها غمی در جان من بود که نمی دانستم چیست. به  خودم که آمدم دیدم همه سلول های بدنم دم گرفته اندک حسین حسین حسین. داغی در دل من بود. داغی که وقت و بی وقت آتشم میزد. همه جا پیش چشمم ضریح شش گوشه بود. هنوز دبیرستانی بودم که خادم هیات شدم. و سال دوم از روابط عمومی، انتظامات فرستادندم. من مثل بقیه نبودم. خانواده ام معتقد بودند جایی که خطر از دست دادن جان است، رفتنش حرام است و من تمام جانم در حسرت کربلا می سوخت. یک شب در مسجد که کارم تمام شد، رفتم برای مردم ها آب ریختم. لیوان را به دست خانمی میدادم که یکهو گفت الهی دستت برسه به ضریح کربلا. زیادی دراماتیک است، اما همانجا قالب تهی کردم. به زور خودم را جمع کردم و رفتم داخل مسجد. مداح می خواند بیچاره اونکه حرم رو ندیده، بیچاره تر اون که دید کربلاتو... رفتم سلف که سر جایم موقع خروج بایستم. اسمم در قرعه کشی اربعین دانشگاه در نیامده بود و اگر هم در میامد، چه کسی جرات داشت به خانواده بگوید و بی رضایت هم چه دیداری؟ زهرا را که دیدم تالاپ پریدم بغلش. زار میزدم. انگار کسی را از دست داده باشم. من از دار دنیا چه میخواستم؟ یک کربلا. یک دیدار روی ماه او...

فردایش صبح روز هشتم بود. تلفنم زنگ خورد. اسم نوشته بودم برای کربلا؟ بله. یک نفر انصرافی داریم. می روم؟ جایی بین بالا و پایین رفتن پله ها مادر برگشت. منتظر بودم با تحکم بگوید راضی نیست و جایی که خطر جانی هست و داستان های همیشه. نگاهم کرد. میخوای بری؟ اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. ظرفیت خاله شدن نداشتم. ظرفت بغل کردن، شیر خشک درست کردن، تکان دادن گهواره نوزاد نداشتم. آن روزها نگهداری از امیرعلی را تقسیم کرده بودیم. من اما شش ماهش که شد نفسم کم شد یکهو. بغلش می کردم و به جای رویش گلویش را بارها می بوسیدم. دستهایش را که دور انگشت کوچکم حلقه می کرد جانم آتش می گرفت. وقتی میخندید. وقتی تشنه اش بود و گریه می کرد. وقتی غریبه می دید و گریه می کرد. وقتی گرمش بود و گریه می کرد... وضعیت معیشت مردم افتضاح شده بود. دخترک جدیدی به خانواده ما اضافه شده بود و یک روز، تمام شهر را برای شیر خشک نان ۲ زیر پا گذاشتم. شب که رفتم خانه حاج آقا، روضه شش ماهه که خواند با صدای بلند هق هق زدم. همکلاسی هایم چندبار آمدند حالم را بپرسند. چه باید می گفتم؟ از گریه اینهمه نوزاد و پول روی پول آمدن محتکران چه باید می گفتم؟ اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. سخنران ها را نمی فهمیدم. یکی دغدغه بستن لیست انتخابات مجلس و کوبیدن رییس جمهور را داشت. یکی سرفصل حرف هایش این بود که آب وضو باید از کجا روی آرنج ریخته شود. مداح آنیکی هیات به جای مداحی بیس می زد! و حتی مداح هیات مجتمع، دیگر مداح نبود. برای خودش وزیر امورخارجه و وزیر کشوری شده بود! من دلم چایی روضه میخواست. یک زیارت عاشورای معمولی. و جواب سوال برای اینهمه حرف که سالها مانده بود در گلو. که سالها روی یک طناب باریک انگار راهشان رفته بودم. من چه داشتم؟ نه خانه ای نه مالی نه حتی خانواده ای که همراهیم کنند. چه کسی محرم بود اصلا؟ چه کسی محرم بود که من بگویم سالها در جهنم چه استیصالی سوختم. که سالها تمام تنم گر گرفت از ترس  اینکه نکند این خیمه ای که در آن شمشیر تیز می کنم، خیمه یزید باشد؟ نکند حسین مرا به حال خودم رها کرده باشد و من توهم زده باشم؟ به چه کسی اینها را باید می گفتم؟ آدمهایی مثل من در جهان بودند؟ سرگردان؟ با خودم گفتم حداقلش این است که همدیگر را پیدا میکنیم. از این گیج تر که نمی شویم. حاصلش شد این چند روز. به ضرب و زور. به سختی. خیمه را علم کردیم. با دستهای لرزان و دو کتیبه ساده.

به آرزویم رسیدم. در فنجان­هایی که عزیزتر از جانم انتخاب کرده بود چایی روضه ریختم، دوست برادر کوچکترم روضه خواند و خانواده ام، اینبار مثل بقیه بود. اینجا نقطه آغاز است.

 

که از در خانه‌ات حسین، به جای دیگر نمی‌روم

بسم الله

گشتم دور خودم اتاق را تمیز کردم. این پا و آن پا کردم. دیدم جای دگر ندارم. دیدم مثل همیشه تنها پناه تویی. 

شال و کلاه کردم سمت هیات. بعد از اینهمه سال نشستم به  روضه شنیدن. وسط روضه‌ها خدا رو شکر کردم... که غم تو هنوز در دل من زنده‌ است. که هنوز مرا لایق خودت میدانی.

من بدم. ولی دوستت که دارم‌. تنها چیزی که دارم...

محرم ۱۳۹۸...

روزهای دور، دورهای سخت

بسم الله

سیستم گلستان را باز کردم که گردش کار پایان نامه را ببینم. برایم نوشت نرگس نقشی- گروه ۱۰- دانشکده ۱۴- کارشناسی ارشد. 

روزی که دفاع کنم احتمالا میروم یک گوشه ای از دانشگاه و بلند بلند  گریه می کنم. برای روزهایی که قد کشیدم و جهان بی رحم و جهان زیبا را توامان با دستهایم لمس کردم. چه بخواهم چه نخواهم، دانشگاه بخش مهمی از زندگی من بود. همین دانشگاه شهید بهشتی و نه امیرکبیر و هنرهای زیبا. چطور باید دل بکنم از این دانشگاه؟ تک تک جاهایش برای من خاطره است. 

یاد روزهایی افتادم که با چه ذوق و شوقی واحدهای ارشد را انتخاب می کردم و چه استرسی می کشیدم تا نمره های درس های بیخود کارشناسی را نگاه کنم. صبح هایی که بلند می شدم خواب و بیدار انتخاب واحد می کردم و دست از پا دراز تر، با ۴ واحد اخذ شده میرفتم دفتر غلامحسینی. رضا همیشه ادایم را در می آورد و چخوب هم در می آورد! یکبار آزاده گفتن چطور دلت تنگ می شود برای آنهایی که دوست نزدیک تو نبودند؟ و گفتم به اندازه ای که دوستم بودند دلم تنگ میشود. 

حالا هر کدامشان یک جای دنیایند. تعارف نداریم، ما بودیم و بچه های پزشکی. هر دو انقدر این رشته های کوفتی مان سخت بود، یک روزهایی همه دنیایمان شده بود. دنیای همه مان که یکی شد، همدیگر را خوب خوب شناختیم. رقابت را، رفاقت را، بی خیالی را ، دلخوش بودن الکی به دنیایمان را .

دلم تنگ شده برای همه آن دنیا. برای همه آن آدمها که هرچه بودند از الان خیلی صاف و صادق تر بودند. دلم تنگ شد برای همه آن دلهره ها. همه آن سه ترم زیبای ارشد. همه توانایی هایم. دلم تنگ شد برای ٖروزهای دل خوشی ام. دلم خیلی تنگ شد...