قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

روزهای دور، دورهای سخت

بسم الله

سیستم گلستان را باز کردم که گردش کار پایان نامه را ببینم. برایم نوشت نرگس نقشی- گروه ۱۰- دانشکده ۱۴- کارشناسی ارشد. 

روزی که دفاع کنم احتمالا میروم یک گوشه ای از دانشگاه و بلند بلند  گریه می کنم. برای روزهایی که قد کشیدم و جهان بی رحم و جهان زیبا را توامان با دستهایم لمس کردم. چه بخواهم چه نخواهم، دانشگاه بخش مهمی از زندگی من بود. همین دانشگاه شهید بهشتی و نه امیرکبیر و هنرهای زیبا. چطور باید دل بکنم از این دانشگاه؟ تک تک جاهایش برای من خاطره است. 

یاد روزهایی افتادم که با چه ذوق و شوقی واحدهای ارشد را انتخاب می کردم و چه استرسی می کشیدم تا نمره های درس های بیخود کارشناسی را نگاه کنم. صبح هایی که بلند می شدم خواب و بیدار انتخاب واحد می کردم و دست از پا دراز تر، با ۴ واحد اخذ شده میرفتم دفتر غلامحسینی. رضا همیشه ادایم را در می آورد و چخوب هم در می آورد! یکبار آزاده گفتن چطور دلت تنگ می شود برای آنهایی که دوست نزدیک تو نبودند؟ و گفتم به اندازه ای که دوستم بودند دلم تنگ میشود. 

حالا هر کدامشان یک جای دنیایند. تعارف نداریم، ما بودیم و بچه های پزشکی. هر دو انقدر این رشته های کوفتی مان سخت بود، یک روزهایی همه دنیایمان شده بود. دنیای همه مان که یکی شد، همدیگر را خوب خوب شناختیم. رقابت را، رفاقت را، بی خیالی را ، دلخوش بودن الکی به دنیایمان را .

دلم تنگ شده برای همه آن دنیا. برای همه آن آدمها که هرچه بودند از الان خیلی صاف و صادق تر بودند. دلم تنگ شد برای همه آن دلهره ها. همه آن سه ترم زیبای ارشد. همه توانایی هایم. دلم تنگ شد برای ٖروزهای دل خوشی ام. دلم خیلی تنگ شد...