بسم الله
درد از شقیقه چپم شروع میشود و ریشه میدواند به پایین، به انتها، به وسط. میگرن عزیز با تمام متعلقاتش. یکبار نشستم باهاش مفصل صحبت کردم. هرکسی از من بیخبر باشد او نیست. مثل یک دوست وفادار سر میزند به من.
میان این حال بد فکر میکنم چقدر وقت کم دارم. فکر کردن بهش بهم استرس میدهد.
خوش به حال آنها که سن برایشان عدد است. من به عدد ساعتهای روزهایی که میگذرند، احساس دین میکنم.
حالا در خیالم خوب میدانم مسیر زندگیام چه خواهد بود. تا به نتیجه رسیدن و پا گرفتن این استارت آپ که حدودا میشود ۴ یا ۵ سال دیگر کنار تیم خواهم بود، بعدش با خیال راحت مینشینم پای قلم و کاغذم و خانواده کوچکی که میخواهم را خواهم داشت. مینویسم و میخوانم و بچههایم، اگر قسمت من باشند، یک مادر نویسنده را خواهند دید. و تمام تلاش و هیجان این روزها میماند همینجا.
توی خانه قدیمی حوض دارمان که توی باغچهاش درخت زیتون و گل همیشه بهار میکارم با ریحان تازه و هنگام چیدن ریحانها شخصیتهای جدید داستانم را خلق میکنم. به شمعدانیهای لب حوض آب میدهم و منتظر میمانم تا ساعت ۲ بشود و بروم دنبال دخترک و پسرک. لیمو امانیها را میریزم توی آرام پز که به خورد قرمهسبزی برود و با گوجه میزنیم بیرون.
شب برای بچهها قصههای قدیمی میگویم که همهاش در جایی از تاریخ من دفن شده و گذشته و هرگز به آنها برنگشتهام. روزهای معلمی در روستاهای مرزی. روزهای تحصن در دانشگاه برای انجمن اسلامی. روزهای تبلیغ برای انتخابات. روزهای نامهنگاری به وزارتخانهها. روزها تجمعها، اعتراضها، دیو سیاه بد ادا که میخواست شهر را خرابه کند. روزهای عدالت بخشیدن به همه آدمها، یاد دادن حقوق به مردم عادی.
بعد بهشان میگویم که هیچ چیز، هیچ چیز از مادر آنها بودن برایم جذابتر نبوده. بهشان میگویم که هرگز نمیخواستهام نه وزیر شوم، نه وکیل، نه آدم مهمی در جهان هستی. میخواستم درست عاشق باشم. درست محبت کنم و با همه جهان دوست باشم.
خوش به حال همه آنهایی که سن برایشان یک عدد است. من برای تمام ساعتهای مادر بودن و عاشق بودنی که هنوز نیامدهاند، برای تمام روزهایی که باید ریحان بچینم، برای تمام داستانها، پژوهشها و نمایشنامههایی که ننوشتهام از حالا دلتنگم...
بسم الله
امشب کلمهها درخشانند. مثل ماه شب چهارده مرداد. در آسمان صاف تابستانی. و من دلم میخواهد از تو با حرف بزنم تا سحر.
از آسمان، کهکشانها. از شهرها، حزنها، غمها. خدا میداند چقدر از خودم و اشتباهها غصه به دلم هست. چقدر از آدمها و اشتباهها غصه در دلم هست. شاید این غصهها را قصه گفتن برای تو با خودش ببرد. شاید اگر شهرزاد قصهگوی تو باشم، ملک جوانبخت خیال از کشتن جوانان بیگناه بردارد.
کلمهها بلند میشوند و میدوند میان صدای من. من اما نشسته و خیره به ماه و مشتری، در خیالم رویا میبافم که برای تو شعر بخوانم، حرف بزنم، انقدر حرف بزنم که خسته شوی و حوصلهات سر برود. بعد خجالت زده شوم و نگاهم را بدوزم به زمین و پاهایم را یکی در میان جلو و عقب ببرم.
چه شد که اینطوری شد؟ تو میدانی؟ من هم نمیدانم. اما ماه امشب حتما خوب میداند. چه شد که من یکهو پرت شدم به دنیای شرمندگیها و اشتباهها. چه شد که من هم اشتباه کردم مقابل اشتباه بقیه که در قبال من مرتکب میشدند؟
کاش امشب تا سحر برایت غمنامه میخواندم. غمنامه هبوط دخترک خوشحالی از دنیای خوشحالی و خوشبینیها، به دنیای سختگیریها و ناراحتیها...