بسم الله
از کل آن چندین سال شاگردی شاید چیزهای کمی یادم مانده باشد، اما خوب یادم مانده. مثلا اینکه هربار میخواهم با تو صحبت کنم، یادم هست که نسبت من با تو، نسبت نوشتهای است که خلق میکنم با من. اراده کنم نیست. اراده کنم هست. بعد من بیایم یاد تو بیاورم که ببین، من بودم آنچه قرار بود باشم، بین گزارههای شک، و تو نبودی. و یادت باشد. خندهدار است از بیرون، اما حقیقت این است که ببین، خیلی وقتها شخصیتهای داخل داستانهایم هم با من صحبت میکنند! خوابشان را میبینم، برایشان دلم میسوزد.
حالا تو میخواهی اینشکلی بنویسی بنویس، ولی من از گوشه کاغذ به تو نگاه میکنم و شب میپرم وسط خوابت که ببین، من کوچیکت هم هستم، ولی سخت بود اینی که برای من نوشتی، خیلی سخت...
بسم الله
زنگ میزنم ۱۶۴۰. زمان کم است. سلام و حال و احوال نکرده میپرد بیرون و میگوید اگر رضایت داشتید عدد فیلان... . قطع میکنم، من حرف زیاد داشتم. کم داشتم یعنی، ولی زیاد داشتم. سایتها را بالا و پایین میکنم. یک لایوی از حرم پیدا میکنم آخر. از بین الحرمین است. یک بچهای دارد آن وسط میدود. میخندم بهش. قطعا خنده مرا نمیبیند، از اینهمه دور. او وسط قیامت دارد میدود و من درست وسط برزخم. توی دفترچهام نوشتم وسط طوفانهای پیاپیام، و یک کشتی بیشتر نمیشناسم.
ناخودآگاه دستهایم را دراز میکنم سمت حرم و میگویم، دستهایتان را بیاورید که همه چیز را بگذارم میان دستهای شما. تا اینجا چجوری آمدهام؟ باقی هم با خودتان. جز صلاحی که شما بخواهید نمیخواهم. اگر ذرهای هم فکر کردید شعور و توان تصمیم گرفتن دارم، ندارم. تصمیمها با شما، دویدنها با من. قبول؟
قربانک انی کنت من الچاکرین...
بسم الله
بیستم آبان هزار و سیصد نود و نه احتمالا روز خاصی در زندگی من خواهد بود. صبح بارانی که زمان رانندگی از خانه تا شرکت به آواز آشنای قربانی گوش می دادم و دلم نمیخواست تمام شود. روزی که از یک تسهیلگر حقوقی خوشحال که داشت پادکستش را می نوشت کاری خواستند که ورود به دنیای بزرگ و جدیدی بود.
تمام دلم از هیجان دارد آواز دشتی با اوج می خواند. بر می گردم مدام به عقب، مگر من همین را نمی خواستم؟ چقدر پس ترسناک است رو به رو شدن با چیزی که سالهای برای آن تلاش کرده ای! مدام پیام های آقای مسئول را بالا و پایین می کنم، خدایا از کجا بفهمم که باید این مسئولیت را قبول کنم یا نه؟ خدایا چقدر می ترسم. این بند باریک لعنتی که مرا انداخته ای رویش خیلی ترسناک است. جلو بروم می افتم، عقب بروم می افتم، و از همه اینها بدتر، سرجایم بمانم می افتم.
دل مرا گرم کن خدای خوب. گرم کن...
بسم الله
عزیز!
من یک زن معمولیم. زنی که سر از بورس در نمیآورد و نمیداند امروز قیمت سکه و دلار چند است. زنی که دلش برای کادر درمان میسوزد. زنی که دلش به نقطههای روشن در زندگی خوش است. زنی که اگر بتواند دل یک نفر را آرام کند، سهمش را از زندگی برداشته است.
من یک زن معمولیم. زنی که دنیا را گشته و گشته رسیده به آرامشی که به کسی نمیدهدش.
همه فکر و ذکرم این است که ابروهایت گره نخورد. که دلنگرانیهایت را از من پنهان نکنی.
من یک زن معمولیم. که چای دم میکند و نگرانی کاری که تمام نکرده مانده رفته روی مخش.
من از دنیای شلوغ شما دورم. میتوانم تو را از دور میان بدو بدوها نگاه کنم و صبر کنم تا سنگینی نگاهم را حس کنی. بعد میان جلسهات نگاهم را دنبال کنی و برسی به چشمانم. آنوقت لب بزنم که "هیچی نیست". و واقعا هیچی نشود.
من نمیتوانم باری را از دوشت بردارم. جز اینکه غمخوارت باشم. من یک زن معمولیم که میتواند خوب گوش کند، برایت چای دارچین دم کند با کیک هویج، و بعدش برایت بیتی از سعدی بخواند. شاید هم فرازی از لیلی و مجنون.
من همان زن معمولیم که فقط میتواند کنارت باشد، و نگاهت کند. و دعا کند غم از روزگار تو برود...