بسم الله
عزیز!
من یک زن معمولیم. زنی که سر از بورس در نمیآورد و نمیداند امروز قیمت سکه و دلار چند است. زنی که دلش برای کادر درمان میسوزد. زنی که دلش به نقطههای روشن در زندگی خوش است. زنی که اگر بتواند دل یک نفر را آرام کند، سهمش را از زندگی برداشته است.
من یک زن معمولیم. زنی که دنیا را گشته و گشته رسیده به آرامشی که به کسی نمیدهدش.
همه فکر و ذکرم این است که ابروهایت گره نخورد. که دلنگرانیهایت را از من پنهان نکنی.
من یک زن معمولیم. که چای دم میکند و نگرانی کاری که تمام نکرده مانده رفته روی مخش.
من از دنیای شلوغ شما دورم. میتوانم تو را از دور میان بدو بدوها نگاه کنم و صبر کنم تا سنگینی نگاهم را حس کنی. بعد میان جلسهات نگاهم را دنبال کنی و برسی به چشمانم. آنوقت لب بزنم که "هیچی نیست". و واقعا هیچی نشود.
من نمیتوانم باری را از دوشت بردارم. جز اینکه غمخوارت باشم. من یک زن معمولیم که میتواند خوب گوش کند، برایت چای دارچین دم کند با کیک هویج، و بعدش برایت بیتی از سعدی بخواند. شاید هم فرازی از لیلی و مجنون.
من همان زن معمولیم که فقط میتواند کنارت باشد، و نگاهت کند. و دعا کند غم از روزگار تو برود...