قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

لقد خلقنا انسان فی کبد

بسم الله

میرسم شرکت و می آیم طبقه خودمان. کیفم را می گذارم توی باکس خودم. احسان دارد با نسرین میان آپدیت انیمیشن کامپوزر شوخی می کند. چقدر این بشر خوب است. چقدر همه اشان خوبند. دلم تنگ می شود نبینمشان. حتی میان همه شان فخرالدین هم که کم حرف تر است با من خوب است. دیروز راجع به کافه نشینی با هم حرف زدیم. بهش گفتم که دیگر با آن آدمهایی که وقت دارند چند ساعت در کافه بشینند غریبه ام. دیگر با مترو سوار شدن غریبه ام. زینب بهم خرما می دهد که با چایی ام بخورم. فخر الدین می گوید قهوه هم بود ها. آرام می گویم تمام شده بود. هر دو زیر زیرکی می خندیم. از تمام پروسه قهوه درست کردن قسمت آسیاب کردن را بیشتر از همه دوست دارم. احسان هم همیشه آن قسمت را  می دهد به من.

از آنیکی جاهه پیام دادند که بعد از این دوهفته بیا برای جلسه ها. از آنیکی سازمان عه هم دیشب خبر رسید که طرحم رفته در دستور کار معاونت. خوب است همه چیز. لعنتی چقدر خوب است همه چیز...

اما یک غمی هست که هست. که باید قبول کنم که هست و چقدر سخت است این قبول کردن... هیچ چیز شبیه لحظه پذیرفتن سخت نیست. به قول دکتر شکوری من جنگجوی غمگین نیستم، جنگجوی برنده غمگینم. برده ام. شهرهای زیادی را فتح کردم و حالا نشسته ام در دروازه شهر چایی میخورم و اشکهایم می ریزد داخل لیوان چایی. 

همین لحظه است که باید مثل همیشه یک صدایی بهم بگوید خوت خواسته ای. و ببرتم به سالهای پیش که میتوانستم مسیر دیگری را انتخاب کنم. باز هم همین مسیر را انخاب می کردم؟ چهره ها می دود جلوی چشمانم. رنج ها. تصویرهایی که گوشه ذهنم قایم شده بودند. رنج دارد؟ بله دارد. اما نجنگیدن برای آنها هم رنج داشت. داد نزدن هم جنگ داشت. سربار بودن هم درد داشت. 

باید چایی ام را با اشک بخورم و بپذیرم که دنیا سراسر رنج است. این هم سهم من بوده از دنیا. ناله کردن چیزی را عوض نمی کند. من رنج های دیگر را نخواسته ام و تاوان آنها این رنج است. می چسبد چایی در این هوا. مخصوصا با خرماهای زینب...

باید به کارم برگردم. و هیچی نیست.

من که طرفدار توام

بسم الله

سلام. 

من خیلی ناتوانم در برابر دنیای تو.

من تسلیم توام. دستهایم بالاست. کاش می آمدی پایین. روبرویم می نشستی و حرف میزدیم و چای میخوردیم. من چیزی از دنیای تو نمیدانم. صد هزارسال هم بگذرد نمی فهمم. من همان نقطه ام در دایره تو. تسلیم مرکزیت تو. مرا ببر سمت خودت. من راضیم به هر چیزی که تو بخواهی. سرم هم خم است. نوکرت همم هستم. چارقت را هم بده بدوزم.

تصدقت، چایی بریزم؟