قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا!

بسم الله

کله کدوی دیرینه شناس من!

امروز روز اولی بود که پا گذاشتی در جایی به اسم مدرسه. با ماسک دایناسوری و کوله پشتی دایناسوری که احتمالا مامانت در آن یک لقمه گنده نون و پنیر گذاشته است. پشت سرت در عکسی که مامانت برایم فرستاده یک پرچم است. پرچم کشورمان ایران. این روزها تو خیلی بی تابی. احساس می کنی جهان ار کنترل تو خارج شه و مثل قبل دیگر کسی حواسش به تو نیست. در حالیکه آدمیزاد تنهاست امیرعلی! 

به دنیای آدم بزرگ ها خوش آمدی. به جنگیدن خوش آمدی. به پیدا کردن جا پا های محک برای زندگی کردن - مثل فسیل دایناسورها- خوش آمدی. عزیز خاله. کاش میشد تو را تا ابد بغل کنم و بوس استگویی بکنمت. وقتش است بیای داخل دنیای ما. وقتش است بدانی آن پرچم سه رنگ پشت سرت دنبال خودش چه خون هایی را دارد، و چه آرزوهایی پایش جان باختند. وقتش است دنیا را واقعی ببینی. نه از چشمان ماها.

خوش آمدی به دنیای بی رحم ما دلبرکم. کم خطر باشد برای تو این راه...

فی کل موطن و موقف، وقف فی نبیک...

بسم الله

پشت هر پرده نگاهم به بعضی از آدم ها، تعجب است. حتی کلمه ها هم دیگر جوابگو نیستند. کاش می شد با مردم با نگاه صحبت کرد. من از کلمه ها می ترسم. از کلمه هایی که از دهان خودم هم در می آید می ترسم. 

و این ۴۰ روز، قشنگترین ۴۰ روز دنیاست...